راوی چهارم
راوی چهارم

راوی چهارم

هدیه روز تولد

سال پیش همین روز بود. ۶ آذر. حالم حسابی گرفته بود. از چند هفته قبل خودم رو برای یه دورهمی خانوادگی خوب تو روز تولدم آماده کرده بودم. اما پیش‌بینی‌هام درست از آب درنیومد؛ یعنی چند روز پیشش اتفاقاتی افتاد که باعث شد قید خوش‌گذرونی روز تولدم رو بزنم. طبق معمولِ وقتایی که حال روحی خوبی ندارم اون روز هم برای بهتر کردن حالم تصمیم گرفتم که برای خودم کتاب بخرم یا حداقل با دیدن کتابها و کتابفروشی‌ها یکم خودم رو سرگرم کنم. به همین خاطر بعد از تموم شدن شیفت کاریم  راهی خیابون انقلاب شدم. همینطور که تو پیاده‌رو راه می‌رفتم چشمم خورد به یه دست‌فروش تو اول خیابون دوازده فروردین که بساط کتاباشو نزدیک پیاده‌رو پهن کرده بود و روی یه تیکه مقوا با خط درشت نوشته بود ۲۰۰۰ تومن. حجم به هم ریخته کتابا و قیمت خیلی خیلی پایینی که نوشته بود منو وسوسه کرد که برم و یه نگاهی به این توده به هم ریخته کتاب بندازم به امید اینکه شاید چیز جالبی پیدا کنم. همینطور داشتم کتابارو زیر و رو میکردم که چشمم خورد به یه تصویر و عنوان آشنا: تصویر کارتونی دختری با موهای بلند موج‌دار با یه کلاه روی سرش که روی یه تاسِ بازی بزرگ نشسته: "احتمالا گم شده‌ام". کتابی که چند وقت پیش تو یه وبلاگ دربارش خونده بودم و مدتی بود قصد خریدش رو داشتم. کتاب رو که باز کردم دیدم گوشه بالای صفحه اول یه متن کوتاه با خودکار آبی نوشته شده: "لیلا جان تولدت مبارک امیداورم سالهای سال موفق پیروز باشی پری". یه لحظه جا خوردم. خیلی حس عجیبی بود. تو روز تولدم، که خیلی دلم گرفته بود یه ناشناس به اسم "پری" تولدم رو بهم تبریک گفته بود و کتاب مورد علاقم رو بهم هدیه داده بود. هدیه‌ای که سال ۸۷ خریده شد، به یه لیلای دیگه تقدیم شد و ۱۰ سال بعد تو سال ۹۸ به دست یه لیلای دیگه رسید.


فرصت دوباره

گاهی دستاوردهای ما موفقیت محسوب نمیشن. در بهترین حالت شاید بشه بهشون گفت جبران ازدست‌رفته‌ها.

از صفر شروع کردن. مسیری که قبلا رفته بودی و حالا باید دوباره از اول شروع کنی. و بدی ماجرا اینجاست که مقصر اصلی خودتی و خودت. سعی میکنی به گذشته فکر نکنی و خودت رو به خاطر کوتاهی‌هات سرزنش نکنی. اما نمیتونی از احساس تلخی که تو وجودت هست فرار کنی.

ولی تصمیم گرفتی که دوباره شروع کنی. به خودت قول دادی. و به کسایی که برای شروع دوباره دستت رو گرفتن. پس باید امیدوار و خوشحال باشی. 

سرآغاز

مدت‌ها بود که قصد داشتم یه وبلاگ برای خودم بسازم و درباره کتابایی که میخونم، جاهایی که میرم و چیزایی که دوست دارم بنویسم. اما همیشه به دلایلی این کار رو به تعویق مینداختم. این روزا که به خاطر ویروس کرونا تو قرنطینه‌ام، شرایطی پیش اومده که بعضی از کارامو -علی رغم میل باطنیم- کنار گذاشتم و طبعا فرصتی پیش اومده که بعضی از کارایی که به تعویق افتاده بود -مثل ساختن وبلاگ شخصی- رو شروع کنم. این چند روز همش تو این فکر بودم که درباره کدوم یک از کتابایی که تازگیا خوندم بنویسم، آخر سر تصمیم گرفتم که اولین نوشته وبلاگم رو با شعری از حافظ شروع کنم. پس دیوان حافظ رو برداشتم، یک فاتحه خوندم و صفحه‌ای رو باز کردم:

سالها پیروی مذهب رندان کردم
تا به تدبیر خرد حرص به زندان کردم

من به سرمنزل عنقا نه به خود بردم راه
قطع این رابطه با مرغ سلیمان کردم

سایه ای بر دل ریشم فکن ای گنج روان
که من این خانه به سودای تو ویران کردم

توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون
می گزم لب که چرا گوش به نادان کردم

در خلاف آمد عادت بطلب کام که من
کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم

نقش مستوری و مستی نه به دست من و توست
آنچه سلطان ازل گفت بکن آن کردم

دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع
گرچه دربانی میخانه فراوان کردم

این که پیرانه سرم صحبت یوسف بنواخت
اجر صبریست که در کلبه احزان کردم

صبح خیزی و سلامت طلبی چون حافظ
هرچه کردم همه از دولت قرآن کردم

گر به دیوان غزل صدرنشینم چه عجب
سال ها بندگی صاحب دیوان کردم