راوی چهارم
راوی چهارم

راوی چهارم

تاریخ ادبیات آمریکا | بخش یکم: مقدمه

ادبیات آمریکا به عنوان یکی از مطرح‌ترین و شناخته‌شده‌ترین ادبیات ملل در میان مردم جهان به شمار می‌رود. بعد از فرانسه، آمریکا دومین کشوری است که دارای بیشترین نویسندگان دریافت‌کننده جایزه نوبل می‌باشد. (تا سال ۲۰۲۳ سیزده نویسنده آمریکایی موفق به دریافت جازه نوبل شده‌اند.) همچنین جایزه پولیتزر که یکی از مهم‌ترین جایزه‌های ادبی جهان است متعلق به این کشور می‌باشد. 

ادامه مطلب ...

موش‌ها و آدم‌ها. جان اشتاین‌بک


1

در سال ۱۹۳۷ که آمریکا همچنان درگیر بحران‌های پیش‌آمده بعد از جنگ جهانی اول بود، جان‌ اشتاین‌بک نویسنده آمریکایی، شاهکار بی‌بدیل خود، موش‌ها و آدم‌ها را منتشر کرد. او عنوان این اثر خود را از شعری از رابرت بِرْنْز (شاعر قرن ۱۸ اسکاتلندی) به نام To a mouse اقتباس کرده بود. رابرت بِرْنْز هنگامی که لانه موشی را به طور تصادفی با گاوآهن خود ویران کرد این شعر را خطاب به آن موش سرود. او در این شعر برای مصیبت آن موش ابراز تاسف می‌کند. بی‌خانمانی و گرسنگی موش‌ها شاعر را بر آن‌ می‌دارد تا با همه آسیب‌دیدگان احساس همدردی کند؛ و همچنین برای غیرقابل پیش‌بینی بودن و دردناک بودن زندگی انسان و همه موجودات. در بخشی از این شعر، شاعر خطاب به آن موش می‌گوید: 

حتی دقیق‌ترین نقشه‌هایی که توسط حیوانات یا انسانها ایجاد شده‌اند اغلب اشتباه می‌شوند.

_________________________

ادامه مطلب ...

تکثیر تاسف‌انگیز پدربزرگ. نادر ابراهیمی

تکثیر تاسف‌انگیز پدربزرگ نوشته نادر ابراهیمی نویسنده معاصر (۱۳۷۸ ۱۳۱۵) کشورمان، قصه جدال پدربزرگی‌ست با دو نوه‌اش دو برادر که عاشق پدربزرگشان هستند بر سر مرگ و زندگی. همانطور که از عنوان داستان مشخص است شخصیت محوری داستان پدربزرگ است. اما این پدربزرگ چه ویژگی‌هایی دارد که این دو برادر تا این اندازه دوستش دارند؟ پدربزرگ همانطور که راوی قصه یکی از دو برادر میگوید شبیه همه پدربزرگ‌های دنیا بود:

"پدربزرگِ ما مثل اغلب پدربزرگ‌های خوب دنیا بود... پدربزرگ چیز خاصی که بتوانم روی آن تاکید کنم نداشت. مثل همه پدربزرگ‌های خوب، مهربان بود، قصه‌گو بود، شکمو بود، اهل منم‌زدن بود، خاطره‌ساز، خاطره‌پرداز، و در عین حال پرخاطره بود..."
اما رفته‌رفته که از زبان راوی با شخصیت پدربزرگ آشنا می‌شویم، با این دو برادر که عاشق پدربزرگشان هستند احساس همدلی می‌کنیم: پدربزرگ شخصیتی دوست‌داشتنی، پر از عاطفه و احساس وخاطره، و در عین حال پرقدرت و مستقل و صاحب رای و اندیشه داشت و سرشار از مفاهیم و اندیشه‌های عمیق انسانی‌ بود. راوی در توصیف چهره پدربزرگ می‌گوید:
"پدربزرگ، واقعا رنگین و معطر و نورانی بود. همیشه، انگار که از بهترین زاویه، یک پرتوافکنِ قوی اما نه خیلی به نیمی از رخِ او تابانده بودند. دستِ مخملی نور، از دور می‌آمد، موهای سپیدش را، گونه‌ی استخوانی‌اش را تا نزدیک سبیل‌های پهنِ سفیدِ شکل‌یافته می‌سایید و در خطِ نیمسازِ مثلثِ بینی به پایان می‌رسید."
پدربزرگ در روایت نادر ابراهیمی بازگو کننده روح انسانی‌‌ست انسانی طبیعی که دنیای مکانیکی و پیشرفته‌ی حالِ حاضر روح او را تسخیر نکرده است. روحی که زندگی را با تمام وجود و به همان صورت طبیعی آن لمس می‌کند. پدربزرگ به گذشته و خاطره بها می‌دهد. با تمام وجود بوها و عطرها را حس می‌کند و در حافظه خود نگه می‌دارد. او از مواهب زندگی و طبیعت لذت می‌برد. دارای یک جهان‌بینی انسانی‌ به زندگی‌ست. خداشناس است و خودگم‌کرده نیست. اندیشه‌ورز است و دارای رای و نظری هوشمندانه و عمیق از موضوعات زندگی. پدربزرگ به همان میزان که زندگی و مواهب آن را شناخته و از آنها بهره جسته است، مرگ را نیز می‌شناسد و آن را با رضایت می‌پذیرد.
نقطه عطف داستان از جایی شروع می‌شود که یک شب پدربزرگ دچار درد شدیدی در کلیه سمت چپش می‌شود. دو برادر او را به بیمارستان میرسانند. پدربزرگ بعد از اینکه دردش در اثر مسکن‌هایی که به او تزریق کرده‌اند آرام می‌شود، تصمیم می‌گیرد که به خانه برگردد. پدربزرگ ۸۴ ساله که از روی تجربه و روشن‌بینی‌ انگار از مرگ قریب‌الوقوع خود آگاهی یافته است، می‌خواهد به خانه برگردد تا بگفته خودش نه روی تخت بیمارستان بلکه در خانه خودش و روی تخت خودش بمیرد. اما دو برادر که به شدت نگران حال وخیم پدربزرگ هستند با خواست او مبنی بر مرخص شدنش از بیمارستان مخالفت می‌کنند. و همینجا یعنی وقتی که با تصمیم‌ گرفتن به جای پدربزرگ آزادی انتخاب را از او می‌گیرند اولین ضربه‌ایست که این دو برادر علی‌رغم علاقه زیادی که به پدربزرگشان دارند و در عین حال به دلیل همین علاقه زیاد به پدربزرگ وارد می‌کنند. بعد از این مخالفت جدی با خواست قلبی پدربزرگ، او دیگر آن پدربزرگ سابق نبود و نشد. پدربزرگ در خود فرورفت، گرچه هنوز هم با نوه‌هایش حرف می‌زد ولی چیزی در وجود پدربزرگ آسیب دید که دیگر جبران‌پذیر نبود:
"چیزی در درون پدربزرگ، تا شد و خمید. چیزی به شکلی جبران‌ناپذیر مصدوم شد. او، برخلاف انتظار، تابِ نخستین ضربه را هم نیاورد. چین خورد، چروک شد. پژمرد. پلاسید. خشک شد..."
باری، پدربزرگ در بیمارستان ماند و آزمایش‌ها و عکس‌های مختلفی برای تشخیص علت درد از او گرفته شد. پزشک معالج پدربزرگ پزشک یاکوب به دو برادر گفت که کلیه چپ پدربزرگ از بین رفته و اگر هیچ اقدامی برای درمان او انجام نشود پدربزرگ نهایتا تا ۹ ماه بیشتر زنده نخواهد ماند.
پزشک یاکوب به قول دو برادر قصه، آخرین سنگردار عصر دوم علم عصری شتابان رو به مرگ است. عصر علمی‌ای که سعی در فائق شدن بر نیروهای ناگزیر طبیعت از جمله زوال و مرگ دارد. پزشک یاکوب شخصیتی حسابگر و بازاری دارد. او به پدربزرگ بیمار و ثروتمند نگاهی خریدارانه دارد. و او را نه به عنوان انسانی با روابط عمیق عاطفی با جهان و با اطرافیانش می‌بیند، بلکه وسیله‌ای می‌داند برای به اجرا درآوردن و تثبیت ایده‌ها و ابداعات علمی خود و رسیدن به جایگاه علمی ویژه‌ای که سودای آن را در سر دارد: "دکتر یاکوب به اعتبار جهانی‌اش فکر می‌کند و ثروتی که از این راه می‌تواند نصیب صاحبان کارگاه‌های ترمیم کند."
پیشنهاد پزشک یاکوب برای درمان پدربزرگ جایگزین کردن کلیه آسیب‌دیده با یک کلیه ماشینی است کلیه‌ای ساخته شده از چند نوع فلز، چند نوع بلور و مواد نفتی، دارای یک باتری کوچک که فقط لازم است پنج سال یکبار تعویض یا پر شود، کلیه‌ای بسیار مقاوم که قابلیت این را دارد که تا چند صد سال بدون هیچ خرابی کار کند! پزشک یاکوب به آنها فرصت می‌دهد که در عرض یک هفته تصمیم خود را بگیرند. آیا آنها پدربزرگ زنده را می‌خواهند یا فقط یاد و خاطره او را؟
نقطه مقابل پزشک یاکوب، پزشک رامین مبشریان است. دانشمندی کهنسال، شوخ‌طبع، مهربان و باایمان که رابطه خوبی با پدربزرگ و نوه‌هایش دارد. رامین مبشریان متعلق به عصر سوم علم است. راوی او و پدربزرگ را متعلق به این عصر می‌داند. عصر علمی‌ای که "هدفش بازگرداندنِ جهان است به قصد نجاتِ انسان. و به قول راوی و برادرش "بنیادگرایانِ رَجعت‌گرایِ نو"
برادرها در طول یک هفته‌ای که فرصت فکر کردن داشتند، درباره پیشنهاد پزشک یاکوب با پزشک رامین مبشریان مشورت کردند. او با شنیدن طرح درمان دکتر یاکوب به شدت با آن مخالفت کرد و گفت: "بگذارید انسان طبیعی زندگی کند و طبیعی هم بمیرد. هیچ‌کس نمی‌داند شاید در آن دنیا وضعیت بهتری برای او وجود داشته باشد. هر تغییری در جسم، مترادف است با مصدوم کردن روح. دخالت در ساختمان جسم یعنی نفی خدا."
اما دو برادر حاضر به "طبیعی مردن" پدربزرگ نبودند. راوی به پزشک مبشریان می‌گوید که مرگ پدربزرگ برابر است با مرگ خودشان. پزشک مبشریان مخالفت می‌کند و می‌گوید گرچه مرگ پدربزرگ صدماتی به آنها وارد خواهد کرد ولی این صدمات را زمان جبران خواهد کرد. ضمنا پزشک به او اعتراض می‌کند که چرا به خاطر زنده ماندن خود می‌خواهد پدربزرگ را زنده نگه دارد؟ از نظر پزشک مبشریان در این خواسته او  منفعت‌طلبی و خودخواهی وجود دارد. پزشک مبشریان می‌گوید: "به طبیعت و اراده فرصت ابراز وجود بدهید. علم اگر علم است نباید عاطفه و احساس انسانی را مورد هجوم قرار بدهد؛ حال آنکه امروزه، علم، وظیفه‌ای جز له کردنِ عواطف بشری برای خود مقدر نکرده است... ایجاد طول عمر در مسیر طبیعی حیات و به خاطر اهدافی مبارک، البته بد نیست؛ اما آویزان شدن به یک مشت آشغال، برای ادامه نفس کشیدن، بد است، خیلی بد... بقا سوای دلایل شخصی، دلیلی کلی و اساسی می‌خواهد؛ وگرنه مرگ نعمتی‌ست." اما صحبت‌های دکتر مبشریان با اینکه قلبا با نگرش او موافق بودند تاثیری بر آنها نکرد. آنها سپس به سراغ پدربزرگ می‌روند تا نظر خود او را در این باره جویا شوند. اما پدربزرگ انتخاب را بر عهده آنها می‌گذارد و حق تصمیم‌گیری را به آنها واگذار می‌کند. و به آنها می‌گوید شما حق انتخاب آزادنه مرگ را از من گرفتید. و اعمال آنها را مستبدانه می‌داند.
باری، دو برادر که در موقعیت حساسی قرار گرفته بودند و تصور مرگ نزدیک پدربزرگ و از دست دادن او برای همیشه فکر آنها را فلج کرده بود، با وجود نفرتی که از پزشک یاکوب داشتند بالاخره پیشنهاد او را می‌پذیرند.
"ما را ترس از مرگ پدربزرگ اغفال کرد نه میل به زنده ماندنش..."
بعد از اولین جراحی پدربزرگ که موفقیتآمیز هم بود، این خبر در ریانه‌ها پخش شد. خبری که در آن نه پدربزرگ، بلکه پیوند آن کلیه مصنوعیِ مادام‌العمر و ابداع‌کننده آن دکتر یاکوب در محوریت قرار داشت. هر بار که یکی از بیماری‌های نهفته پدربزرگ آشکار می‌شد بخشی از جسم او با ابداعات مکانیکی پزشک یاکوب تعویض می‌شد و بخشی از روح پدربزرگ از بین می‌رفت:
"ما می‌دیدیم و حس می‌کردیم که پدربزرگ، صاحب چیزی شده است که از قدرت پدربزرگ بودن او، و بیش از این، قدرت انسان بودنِ او می‌کاهد."
دو برادر به اشتباه بودن مسیری که وارد آن شده بودند آگاه بودند:
"ما اشتباه کردیم و از پی اشتباه، اشتباه در شیب شتاب‌افزای اشتباه."
اما با وجود این آگاهی دیگر نمی‌توانستند از این مسیر بازگردند و یا ادامه آن را متوقف کنند چون گمان می‌کردند اگر در ابتدا و پیش از اولین تصمیم برای پیوند کلیه مصنوعی مسئله فقط رضایت به مرگ پدربزرگ بود، حالا جلوگیری از تعویض اعضای پدربزرگ حکم قتل او را داشت.
داستان دارای ۶ بخش است: تصمیم، ترمیم، تعویض، تبدیل، تبلیغ، تکثیر. از بخش اول داستان که برادرها تصمیم به زنده نگه داشتن پدربزرگ می‌گیرند تا بخش آخر آن که پدربزرگ تبدیل به یک مکعب ماشینی زنده و قابل تکثیر شد بیست و چند سال طول کشید. بیست و چند سالی که دو برادر که در سراشیبی بی‌بازگشت سقوط افتاده‌ بودند شاهد از دست رفتن خوفناک پدربزرگ بودند؛ مرگی دهشتناک: از دست رفتن در عین زنده بودن، جسمی غیر طبیعی و روحی پایمال شده.

مشخصات کتاب: تکثیر تاسف‌انگیز پدربزرگ. نادر ابراهیمی. انتشارات روزبهان. چاپ سوم، زمستان ۱۳۹۹. ۱۷۶ صفحه، رقعی.

در باب خواندن. مارسل پروست

نویسنده‌های خوب کتاب‌خوان‌های خوبی هم هستند. آنها درباره کتاب خواندن ایده‌ها و نظراتی دارند که بسیار جذاب و شنیدنی‌ست. برای مثال ویرجینیا وولف مقاله‌ای دارد به نام چگونه باید کتاب خواند. این مقاله که از لحاظ ساختاری بی‌شباهت به شعر نیست، آنچنان از مفاهیم بدیع غنی‌ هست که می‌تواند سطح بینش هر خواننده‌ای را تا چند درجه ارتقا دهد. (یادداشت مربوط به آن را می‌توانید در اینجا بخوانید.) در یادداشت قبلی هم مطلبی نوشته بودم درباره فواید خواندنِ ادبیات از زبان ماریو بارگاس یوسا، نویسنده معاصر آمریکای جنوبی. (اگر علاقه داشتید می‌توانید آن را در اینجا بخوانید.) موضوع یادداشت امروز هم در همین زمینه است یعنی کتاب خواندن، تاثیرات آن، و نقش و جایگاه آن در زندگی انسان اما این بار از زبان مارسل پروست، نویسنده قرن بیستم فرانسوی، و با این تفاوت که در اینجا نگاه مارسل پروست بیشتر معطوف است به خطرها و زیان‌هایی که کتاب خواندن می‌تواند برای ذهن انسان داشته باشد.

_________________________

  ادامه مطلب ...

چرا ادبیات. ماریو بارگاس یوسا


برای من همیشه یکی از جذاب‌ترین زمینه‌های کتاب‌خوانی، آگاه شدن از نگرش رمان‌نویسان و ادیبان بزرگ نسبت به ادبیات بوده است. بدون شک خواندن و شنیدن نظرات و تجربیات کسانی که خودشان در ساختن این کاخ باشکوه نقش مستقیم داشته‌اند به همان اندازه می‌تواند سودمند و آگاهی‌بخش باشد که لذت‌بخش و خوشایند. پیش از این در همین راستا مطلبی درباره جستار بسیار جذاب و خواندنی خانم ویرجینیا وولف به نام چگونه باید کتاب خواند نوشته بودم که در اینجا می‌توانید آن را مطالعه کنید.
_________________________
کتاب چرا ادبیات یکی از آثار پژوهشی ماریو بارگاس یوسا نویسنده و سیاستمدار معاصر اهل پرو است. یوسا که یکی از محبوب‌ترین رمان‌نویسان عصر حاضر در سراسر جهان است، و در کنار گابریل گارسیا مارکز، کارلوس فوئنتس و خولیو کورتاسار یکی از غول‌های ادبیات آمریکای لاتین به‌ شمار می‌رود، و رمان‌های معروفی چون سورِ بز، جنگ آخرالزمان و گفت‌وگو در کاتدرال را در کارنامه‌اش دارد، در این اثرِ خود به این سوال پاسخ می‌دهد که چرا خواندن ادبیات مهم است.

این کتاب شامل چهار بخش است:

▪︎ بخش اول مقاله‌ای است با عنوان چرا ادبیات که نام کتاب از همین مقاله گرفته شده است. او در این مقاله درباره اهمیت خواندن رمان صحبت می‌کند؛ در جهانی که برای بسیاری از افراد کتاب خواندن، و بالاخص خواندنِ رمان، هیچ ارزش و اهمیتی ندارد؛ و نهایتا کاری‌ست برای افراد فارغ‌البالی که آنقدر زمان آزاد دارند که بتوانند بخشی از آن را به خواندن رمان اختصاص دهند. یوسا در همان صفحات ابتدایی این مقاله می‌نویسد:
معتقدم جامعه بدون ادبیات، یا جامعه‌ای که در آن ادبیات –مثل مفسده‌ای شرم‌آور– به گوشه‌کنار زندگی اجتماعی و خصوصی آدمی رانده می‌شود و به کیشی انزواطلب بدل می‌گردد، جامعه‌ای است محکوم به توحشِ معنوی و حتی آزادی خود را به خطر می‌اندازد.
و باز در جایی دیگر می‌گوید:
ادبیات از آغاز تا کنون و تا زمانی که وجود داشته باشد فصل مشترک تجربیات آدمی بوده و خواهد بود و به واسطه آن انسان‌ها می‌توانند یکدیگر را بازشناسند و با یکدیگر گفتگو کنند، و در این میان تفاوت مشاغل، شیوه زندگی، موقعیت جغرافیایی و فرهنگی و احوالات شخصی تاثیری ندارد. ادبیات به تک‌تک افراد با همه ویژگی‌های فردی‌شان امکان داده از تاریخ فراتر بروند.

او سپس در ادامه این مقاله، به بررسی اثرات سودمند ادبیات از نقطه‌نظرهای مختلف می‌پردازد، که خلاصه و چکیده آنها را می‌توان به صورت زیر بیان کرد:
۱. مفید بودن ادبیات برای برقراری ارتباط در سطح فردی  و در سطح جامعه.
۲. گسترش تخیل و تفکر و یافتن بیانی مناسب برای هر فکر و احساسی که می‌خواهیم به دیگران منتقل کنیم.
۳. زیباتر و لذت‌بخش‌تر شدن عشق و تمنا با وجود ادبیات.
۴. پرورش ذهنی انتقادی که محرک اصلی تحولات تاریخی و بهترین مدافع آزادی است.
۵. کارکرد مهم ادبیات در پیشرفت انسان و شکل بخشیدن به شهروندان مسئول و اهل نقد، و داشتن جامعه‌ای دمکراتیک:
ادبیات اغلب بدون تعمد به ما یادآوری می‌کند که این دنیا، دنیای بدی است و همچنین به یاد ما می‌اندازد که می‌توان دنیا را بهبود بخشید.
۶. شناخت مغاک‌های هول‌آور بشری از طریق ادبیات.
۷‌. در غیاب ادبیات شکل‌گیری دنیایی کابوس‌وار که نتیجه توسعه بیش از حد است. دنیایی پر از مانیتورها و کامپیوترها، دنیایی که کتاب تنها در دست اقلیتی پریشان‌دماغ وجود دارد. دنیایی با سطح بالای رفاه و دستاوردهای علمی، ولی نامتمدن و بی‌بهره از روح.

▪︎ بخش دوم این کتاب با عنوان فرهنگ آزادی در واقع متن یکی از سخنرانی‌های یوساست که در سال ۲۰۰۰ ایراد کرده بود. او در این سخنرانی به موضوعاتی از قبیل جهانی شدن، هویت فرهنگی، تغییر کردن فرهنگ و جامعه می‌پردازد. یوسا برخلاف بسیاری از اندیشمندان و سیاستمداران، جهانی شدن را پدیده‌ای مثبت و سودمند برای یک فرهنگ و تمدن می‌داند. او می‌گوید:
آنچه بر ضد جهانی شدن و در هواداری از هویت فرهنگی می‌گویند، نشانه برداشتی ایستا از فرهنگ است که هیچ مبنای تاریخی ندارد. کدام فرهنگ است که در طول زمان یکسان و بی‌تغییر مانده باشد؟ 
و در جایی دیگر از این سخنرانی می‌گوید:
جهانی‌شدن این امکان را سخاوتمندانه در دسترس همه شهروندان این سیاره می‌گذارد تا از طریق کنش مبتنی بر اراده و اولویت‌ها و انگیزه‌های واقعی خود، هویت فرهنگی خویش را شکل بخشند.

▪︎ بخش سوم کتاب با نام آمریکای لاتین: افسانه و واقعیت مقاله‌ای‌ست از یوسا که در سال ۱۹۶۷ چاپ شده بود. او در این مقاله به موضوعاتی از قبیل تاریخ پرو (یوسا مطالعات تاریخی عمیقی از زادگاهش کشور پرو دارد و همین مطالعات دستمایه خلق رمان‌های تاریخی او شده است) و عوامل تاثیرگذار بر تمدن پرو و تغییرات ایجاد شده در آن در طول تاریخ می‌پردازد. او در جایی از این مقاله می‌گوید:
یکی از بدترین معایب ما –و یکی از بهترین افسانه‌های ما– این اعتقاد است که درماندگی‌مان از بیرون بر ما تحمیل شده و این‌که دیگران، مثلا فاتحان این قاره، همواره مسئول مشکلات ما بوده‌اند.

▪︎ بخش چهارم کتاب با عنوان سرخوشی و کمال متن گفت‌وگوی یوسا با رابرت بویِرز (مقاله‌نویس آمریکایی) و جین اچ. بل–ویادا (روزنامه‌نگار و رمان‌نویس آمریکایی) است. آنها در این گفت‌وگوی جذاب درباره رمان‌های یوسا، تاثیراتی که او در نوشتن رمان‌هایش از رمان‌نویسان دیگر گرفته است، نظرات او درباره نویسندگانِ دیگر، تغییرات ایجاد شده در دیدگاه‌های او و مسائلی از این دست صحبت می‌کنند. یوسا در جایی از این گفت‌وگوی جذاب اینچنین می‌گوید: 
معتقدم اگر شعر خوبی یا رمان خوبی بخوانی چیزی از آن در وجود تو می‌ماند، در وجدان تو، در شخصیت تو می‌ماند و از راه‌های مختلف به تو کمک می‌کند.
و در جایی دیگر درباره تاثیر ایدئولوژی در نگرش انسان می‌گوید:
اعوجاج و نابینایی منحصر به نگرش سنتی به جهان یا منحصرا به مردم بدوی یا بی‌سواد نیست. مدرن بودن و فرهیختگی به هیچ‌ وجه با خطای محض درباره آنچه در دنیای واقعی می‌گذرد ناسازگار نیست. آدمی که بسیاری از کتاب‌ها را خوانده و خودش را هم صادق می‌داند ممکن است در اثر تعصبات ایدئولوژیک تصویر بسیار مخدوشی از پدیده‌ها داشته باشد. زمانی عامل اصلی این نگرش مخدوش مذهب بود، اما همان‌طور که گفتم ایدئولوژی در دنیای مدرن همان کار را می‌کند.
________________________
پی‌نوشت: این کتاب گزینه بسیار مناسبی‌ست برای علاقه‌مندان به ادبیات و کسانی که می‌خواهند با نقطه‌نظرات نویسندگان درباره ادبیات آشنا شوند و به دانسته‌های خود در این زمینه عمق و غنای بیشتری بدهند. 

مشخصات کتاب من: چرا ادبیات. ماریو بارگاس یوسا. ترجمه عبدالله کوثری. انتشارات لوح فکر. چاپ یازدهم، سال ۱۴۰۰. ۹۳ صفحه. قطع رقعی


لینک‌ یادداشت‌های مرتبط 


آمریکا. فرانتس کافکا

آمریکا یکی از سه داستان بلند کافکا می‌باشد؛ در کنار دو رمان دیگر او یعنی محاکمه و قصر. کافکا در یادداشت‌های روزانه‌اش این رمان را مفقودالاثر می‌نامید و در ابتدا فصل اول آن را به صورت یک داستان کوتاه مستقل به نام آتش‌انداز منتشر کرد. سال‌ها بعد ماکس برود (دوست صمیمی کافکا) پس از مرگ او این رمان را به صورت کامل‌تری منتشر کرد و نام آمریکا را بر آن گذاشت؛ چرا که به گفته او، کافکا در گفت‌وگوهایش آن را رمان آمریکایی خود می‌نامید.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

کلیت داستان

رمان آمریکا شرح ماجراهای پسرک نوجوانی به نام کارل روسمن  است که در پراگ زندگی می‌کند ولی پدر و مادرش به دلیل خطایی که سهوا از او سر زده است، و برای جلوگیری از پیامدهای بیشتر آن، او را با یک کشتی راهی کشور آمریکا می‌کنند.

کارل بعد از رسیدن به آمریکا، هنگام پیاده شدن از کشتی متوجه می‌شود که چتر خود را داخل کشتی جا گذاشته است؛ از این رو چمدان خود را به یکی از مسافران می‌سپارد و خودش برای براداشتن چتر به داخل کشتی برمی‌گردد؛ اما به دلیل تودرتو بودن راهروهای کشتی و آشنا نبودن او با فضاهای داخل کشتی به جای پیدا کردن اتاق خود به اشتباه وارد اتاق دیگری می‌شود که مردی ناآشنا در آن ساکن است.

پس از صحبت‌هایی که بین کارل و آن مرد درمی‌گیرد، پسرک متوجه می‌شود که آن مرد کارگر آتش‌انداز کشتی است. آتش‌انداز از وضعیت خود در کشتی دل پری دارد؛ او که حالا گوش شنوایی برای درد دل پیدا کرده است، سفره دل خود را پیش کارل باز می‌کند: آتش‌انداز از کار زیاد و تکراری که هیچ خلاقیت و ابتکاری در آن نیست و هیچ پاداش و تشویقی در پی ندارد از یک طرف، و از دشمنی و آزار و اذیت‌های سرکارگر کشتی از طرف دیگر شکایت دارد.

کارل متوجه می‌شود آتش‌انداز به عنوان یک کارگر زحمتکش موقعیت متزلزلی در آن کشتی دارد و به فکر کمک به او می‌افتد. کارل به او پیشنهاد می‌کند که پیش مقامات بالای کشتی رفته و خواسته‌ها و شکایات خود را برای آنها بیان کند. آتش‌انداز قبول می‌کند و کارل نیز برای دفاع از آتش‌انداز  به همراه او وارد دفتر کشتی می‌شود.

در دفتر کشتی که ناخدا و چند صاحب‌منصب دیگر حضور دارند، آتش‌انداز شکایات خود را بیان می‌کند اما صاحب‌منصبان گویا اهمیتی به حرف‌های او نمی‌دهند؛ خصوصا اینکه آتش‌انداز به دلیل غلیان احساسات و هیجان زیادی که هنگام صحبت کردن دارد نمی‌تواند حرف دل خود را آنگونه که می‌خواهد بیان کند؛ و همین امر آنها را بیش از پیش از گوش دادن به حرف‌های آتش‌انداز روگردان می‌کند.

آتش‌انداز اگر شانس اندکی هم در جلب توجه مقامات کشتی به حرف‌ها و شکایات خود داشت، با آمدن سرکارگر کشتی به دفتر و صحبت‌های او علیه آتش‌انداز همان شانس اندک را هم از دست داد.

در این میان اتفاق غیرمنتظره‌ای رخ می‌دهد که علاوه‌بر اینکه منجر به پس رانده شدن و نادیده گرفتن بیش‌ از پیش آتش‌انداز از طرف مقامات کشتی می‌شود، بلکه مسیر زندگی کارل و مسیر داستان را به کلی عوض می‌کند.

آن اتفاق غیر منتظره از این قرار بود که یکی از مقاماتی که داخل دفتر بود حدس می‌زند که کارل روسمن خواهرزاده اوست؛ او پس از کمی پرس‌وجو از کارل، از این موضوع کاملا مطمئن می‌شود. مرد بلندپایه که از پیدا کردن خواهرزاده خود بسیار خوشحال است تصمیم می‌گیرد که کارل را همراه خود به منزلش ببرد. کارل با دلی غمزده و چشمانی اشکبار به خاطر شکست آتش‌اندار در حق‌خواهی خود، به همراه دایی تازه‌یافته‌اش به سوی دنیای تازه و سرنوشت تازه خود روان می‌شود.

کارلِ نوجوان که هنگام شروع سفر فقط یک چمدان و یک چتر همراه خود داشت حالا موقعیتی استثنایی برایش پیش آمده بود: یک خویشاوند بسیار ثروتمند و پرنفوذ که او را درکشوری بزرگ به نام آمریکا تحت حمایت خود قرار می‌داد.

کارل در کنار دایی خود از مواهب این زندگی نوظهور برخوردار بود: زندگی در بهترین برج‌های آمریکا، انواع کلاس‌های آموزشی و تفریحی، یادگیری پیانو، اسب‌سواری، آشنایان جدید و رفت‌وآمد با افراد پرنفوذ و ثروتمند.

باری... زندگی در رفاه و آسایش کامل برای او مهیا بود تا اینکه یک روز در اثر یک اتفاق که منجر به از بین رفتن اعتماد دایی کارل نسبت به او می‌شود، کارل حمایت‌های دایی‌اش را به طور کامل از دست می‌دهد؛ و  از آن اتفاق به بعد بار دیگر زندگی کارل دستخوش تغییرات بزرگی می‌شود و کشور بزرگ آمریکا –کشور رویاها و فرصت‌ها– جلوه‌های جدیدی از خود را برای  کارل نوجوان نمایان می‌کند. 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
نکته‌هایی درباره رمان آمریکا:

عنصر تصادف و شانس
یکی از عناصری که کافکا در شکل‌دهی به داستان خود در رمان آمریکا از آن بسیار استفاده کرده عنصر شانس و تصادف است. می‌توان گفت از همان اولین اتفاقی که عامل اصلی مهاجرت شخصیت اول رمان از زادگاهش به آمریکا می‌شود (یعنی رابطه او با خدمتکار خانه) تا جا گذاشتن چترش در کشتی، از دست دادن چمدانش، راه پیدا کردن به اتاق آتش‌انداز و آشنایی‌اش با او و سپس پیدا شدن اتفاقی دایی‌اش و بعد، از دست دادن حمایت‌های او، پیدا شدن دوباره چمدانش، آشنایی او با دو مرد آسمان‌جل و سوءاستفاده‌گر، آشنا شدن او با آشپز هتل و برخورداری از حمایت‌های او، پیدا کردن شغلی در هتل و الی آخر،  همگی رشته‌ای از عوامل تصادفی و اتفاقی هستند که گاه به نفع کارل روسمن هستند و گاه به ضرر او. گویی کارل وارد مکانی شده است که از انبوهیِ جمعیت بدون اینکه خود خواسته باشد گاه به جلو رانده میشود و گاه به عقب و چپ و راست. 
اما نکته مهم و جالب داستان این است که کارل روسمن در همه این حوادث و اتفاقات غیرقابل پیش‌بینی، موجودیت خود را با تمام توان حفظ می‌کند. در واقع پسرک رمان آمریکا پسر نوجوانی است خوش‌بین، امیدوار و باهوش که تمام تلاش خود را برای غلبه بر بدبیاری‌ها به کار می‌برد و هیچگاه دست از تلاش برای نجات خود از مخمصه‌هایی که در آنها گیر می‌افتد برنمی‌دارد. هوش و ذکاوت و در عین حال پاکدلی او از ویژگی‌هایی‌ست که همیشه در بدترین شرایط از او محافظت می‌کند.
در رمان آمریکا، شخصیت اصلی رمان همانند شخصیت رمان قصر سرشار از شور و هیجان و نگاه مثبت و امیدواری است، چیزی که در شخصیت اصلی رمان محاکمه این عناصر بسیار کمتر هستند.

شباهت‌ها و تفاوت‌های آمریکا با دو رمان دیگر قصر و محاکمه
رمان آمریکا در مقایسه با رمان‌های قصر و محاکمه به طور کلی جنبه‌های رئالیستی بیشتری دارد. اما این به معنی خالی بودن این رمان از ویژگی‌های کافکایی نمی‌باشد. در رمان آمریکا ویژگی‌های رمان کافکایی از قبیل نوع بیان او از جزئیات رفتار و حالات افراد، فضاسازی‌ها و نورپردازی‌ها، وجود فضاهای لابیرنتی که فرد در آنها گم می‌شود یا به بن‌بست می‌رسد، عنصر شانس و تصادف که منجر به تغییر مسیرهای اساسی، یا به مقصد نرسیدن‌ها می‌شود، به وضوح از فصل سوم شروع می‌شود. در واقع در این رمان هر جا که خواننده گمان می‌کند در حال خواندن یک رمان رئال است ناگهان با یک ویژگی کافکایی مواجه می‌شود تا به او یادآوری کند که تو قرار نیست یک رمان عادی بخوانی!

توصیف ماشینیسم
کافکا در رمان آمریکا تصویرسازی‌های فوق‌العاده‌ جذابی دارد. یکی از آنها توصیف او از ماشینیسم است. او در چند جا به این پدیده که از مظاهر عصر جدید است می‌پردازد. از جمله در اوایل رمان از زبان آتش‌انداز که از کار تکراری و یکنواخت خود شکایت می‌کند، نمونه‌ای دیگر کار آسانسورچی‌ها در هتل است، ولی بهترین تصویرسازی او از ماشینیسم مربوط به کار به شدت مکانیکی بخش اطلاعات هتل است. با توجه به اینکه کافکا این رمان را در سالهای ۱۹۱۲ نوشته است یعنی سالها پیش از ساخت فیلم عصر جدید چاپلین.

جنبش‌های کارگری
یکی از موضوعات مهمی که کافکا در رمان آمریکا در چند جا به آن اشاره می‌کند موضوع اعتراضات کارگری است. اولین اشاره او به این موضوع در همان ابتدای داستان در شکایت‌ها و اعتراضات آتش‌انداز از وضعیت کارخود و حقوق پایمال شده‌اش و بی توجهی مقامات به اعتراضات او نمودار می گردد. بعدها در چند جای رمان به تظاهرات خیابانی کارگران اشاره می شود.
کافکا و چارلز دیکنز
کافکا در نامه‌های خود نوشته بود که این رمان را به تقلید از رمان‌های چارلز دیکنز نوشته است.
کافکا و آمریکا
کافکا در این رمان توصیفات فوق العاده‌ای از کشور آمریکا می‌کند. این در حالی است که او هیچگاه به آمریکا نرفته بود و آن کشور را از نزدیک ندیده بود و تنها با خواندن چند سفرنامه و اطلاعاتی که از آنها به دست آورده  بود توانست  آن تصویرسازی های بی نظیر را از این کشور به دست دهد. 
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
پی‌نوشت 1: رمان آمریکا یکی از بهترین و جذاب‌ترین داستان‌های کافکاست. به نظر من آمریکا برای کسانی که هنوز رمان‌های قصر و محاکمه را نخوانده‌اند شروع مناسبی می‌تواند باشد. 
درباره ترجمه: من این کتاب را با ترجمه علی اصغر حداد خواندم که ترجمه بسیار عالی و روانی بود. در کل جناب آقای علی‌اصغر حداد بهترین مترجم کارهای کافکا هستند. همچنین مطالب پیوستی که در ابتدا و انتهای رمان چاپ شده است برای شناخت بهتر کافکا و نوشته‌هایش بسیار مفید است.

مشخصات کتاب من: آمریکا، فرانتس کافکا، ترجمه علی اصغر حداد، نشر ماهی، چاپ هفتم سال 1400، 304 صفحه، قطع رقعی.


لینک یادداشت‌های مرتبط



کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم. اسلاونکا دراکولیچ

اگر به آثار فرهنگی و یا طبیعی ثبت شده در سازمان میراث جهانی یونسکو علاقه داشته باشید و تا حدی با شرایط و معیارهای این سازمان آشنایی داشته باشید می‌دانید که اولین معیار از معیارهای ده‌گانه‌ای که منجر به ثبت شدن یک اثر در این فهرست می‌شود این است که آن اثر نشان دهنده یک شاهکار از نبوغ و خلاقیت انسانی باشد. آثار فرهنگی و معماری بسیاری هستند که دارای این معیار بوده و به عنوان میراث جهانیِ کل بشر شناخته شده‌اند، از جمله تخت جمشید، سازه های آبی شوشتر، تاج محل هندوستان و بسیاری دیگر. اما به نظر من باید سازمان دیگری هم تشکیل شود فقط به جهت ثبت آثاری که نشان‌دهنده حماقت و ظلم  بشری باشد. چه اگر مهمترین هدف از شناخته شدنِ آثارِ نبوغِ بشری، عبرت‌آموزی انسان باشد، آثار به جا مانده از حماقت‌های بشری هم از لحاظ عبرت‌آموزی دست کمی از آن گروه اول ندارند و چه بسا می‌توانند در این راستا مفیدتر هم واقع شوند. یکی از این آثار که گواه شاخصی از حماقت‌ها و حتی سنگدلی بشری نسبت به یکدیگر است دیوار برلین است. 

فرض کنید -زبانم لال- در یکی از شهرهای ما مثل تهران یا اصفهان بخشی از وسط آن را جدا کنند و دیواری دورتادور این بخش بکشند و با تمهیدات شدید امنیتی و محافظتی مانع از رفت‌وآمد مردم دو سوی این دیوار شوند. مردم یک سمت دیوار برخوردار از رفاه و امکانات و آزادی‌های اجتماعی باشند و مردم سمت دیگر کاملا برعکس، تحت شدیدترین تدابیر امنیتی، کنترل شدید توسط حکومت، ریاضت‌های اقتصادی و عدم ارتباط با جهان خارج از محدوده خود باشند. 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

محتوای کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم مربوط به زمان حکمرانی حکومت‌های کمونیستی در کشورهای اروپای شرقی می‌باشد، و در این کتاب، به دیوار برلین به عنوان یکی از شاخص‌ترین نشانه‌های سیطره دولت‌های کمونیستی در سالهای پیش از انقلاب‌های ۱۹۸۹، بارها اشاره شده است، به همین دلیل لازم دیدم در این یادداشت خلاصه‌ای از جریاناتی را که منجر به ساخت دیوار برلین و در نهایت انهدام آن شد بیان کنم.

درباره دیوار برلین: اندکی پس از پایان یافتن جنگ جهانی دوم، یعنی در سال ۱۹۴۷ چهار کشور اصلی که پیروز این میدان بودند، یعنی شوروی، آمریکا، انگلیس و فرانسه تصمیم به قسمت کردن کشور شکست‌خورده آلمان میان خود شدند. اما این تصمیم، یعنی تکه‌پاره کردن یک کشور به این سادگی‌ها که در بیان می‌آید نبود. در این میان مسئله‌ای وجود داشت که باید حل می‌شد و آن قرار گرفتن شهر پراهمیت برلین در بخش شرقی آلمان یعنی بخش تحت حاکمیت شوروی بود. این بار چهار کشور بر سر اداره این شهر استراتژیک به شورا نشستند. در نهایت تصمیم بر این شد که شهر برلین به صورت چرخشی توسط کمیسیونی تشکیل شده از این چهار کشور اداره شود. اندکی بعد تصمیم بر این شد که قسمت شرقی شهر برلین توسط شوروی و قسمت غربی آن توسط سه دولت دیگر، یعنی آمریکا، انگلیس و فرانسه اداره شود. اما داستان این تقسیمات و تکه‌پاره کردن‌ها به اینجا ختم نشد. یک سال بعد از آن یعنی در سال ۱۹۴۸ سه دولت آمریکا، انگلیس و فرانسه بخش‌های تحت حاکمیت خود را یکپارچه کرده و جمهوری فدرال آلمان را تشکیل دادند که به آلمان غربی معروف شد. سال بعد یعنی در سال ۱۹۴۹ شوروی هم در بخش‌های تحت حاکمیت خود یک دولت کمونیستی به روی کار آورد به نام جمهوری دموکراتیک آلمان که به آلمان شرقی معروف شد. در این تقسیمات مسلما بخش غربی شهر برلین تحت حاکمیت آلمان غربی و بخش شرقی آن تحت حاکمیت دولت کمونیستی آلمان شرقی قرار داشتند. 

به این ترتیب در عرض دو سال، آلمانِ شکست‌خورده به دو بخش مجزا از هم تبدیل شد: بخش شرقی که تحت حکومتی کمونیستی اداره می‌شد دچار فقر روزافزون، محدودیت‌های سیاسی و اجتماعی و نارضایتی عمومی بود و در مقابل بخش غربی برخوردار از رفاه و آزادی و پیشرفت. 

در همین سالها مبارزاتی به سردمداری آمریکا علیه حکومتهای کمونیستی در سراسر دنیا شروع شده بود که به جنگ سرد معروف بودند. هدف از این مبارزات جلوگیری از پیشرفت و گسترش کمونیسم در جهان بود. با این اوصاف اتحاد جماهیر شوروی و ایالات متحده آمریکا که زمانی با هم علیه آلمان متحد بودند، حالا به دو قطب کاملا مخالف هم تبدیل شده بودند. بنابراین، وضعیت آشفته آلمانِ دوپاره‌شده که شرق آن توسط حکومتی کمونیستی اداره می‌شود و غرب آن تحت تسلط دولتهای سرمایه‌داری است کاملا قابل پیش‌بینی می‌نمود. 

با بالا گرفتن تنش‌ها بین آلمان شرقی و غربی مرزهای این دو بخش بسته شد ولی برلینی‌ها برای رفت‌وآمد در بخش‌های شرقی و غربی شهر خود هنوز آزاد بودند. 

حدود ۱۲ سال بعد از این جریانات، یعنی در سال ۱۹۶۱، به دستور خروشچف رهبر اتحاد جماهیر شوروی دیواری به دور بخش غربی شهر برلین کشیده شد که دیوار برلین نام گرفت. دلیل ساخت این دیوار جلوگیری از مهاجرت مردم از آلمان شرقی به آلمان غربی از راه برلین غربی بود. چون اغلب این مهاجران را نیروهای متخصص و کارشناسان و روشنفکران تشکیل می‌دادند و این به معنی از دست دادن نیروی متخصص و کارآمد بود رفته‌رفته آلمان شرقی در معرض فروپاشی اقتصادی قرار گرفت. با ساخته شدن این دیوار ارتباط بین بخش شرق و غرب برلین کاملا قطع شد و برلین غربی به صورت یک شهر محصور در خاک آلمان شرقی در آمد. قرار دادن سیم خاردارهای برقی در بالای دیوار، استقرار برج‌های مراقبت برای کنترل رفت و آمد مردم و مستقر کردن تانکها در بخش‌های معینی از دیوار، قطع کردن خطوط راه‌آهن و مترو در بخش‌هایی از شهر که دیوار ساخته شده بود، قطع کردن ارتباط تلفنی بین دو بخش شهر، از جمله اقدامات و تمهیداتی بود که برای جلوگیری از مهاجرت افراد به دو سوی این دیوار انجام شد. حتی یک سال بعد برای محکم‌کاری بیشتر دیوار دیگری به موازات دیوار اولی از طرف دو دولت آلمان شرقی و غربی ساخته شد. محدوده ۹۱ متری میان این دو دیوارِ موازی به نوار مرگ معروف شد. اما با وجود این تمهیدات (و اقداماتِ دیگری که سالهای بعدتر از آن برای صعب‌العبورتر کردن مرز انجام شد) باز هم افرادی بودند که اقدام به عبور از این مرز که به دیوار آهنین معروف شده بود می‌کردند. 

سرانجام جنگ سردِ بلوک غرب (آمریکا و متحدانش) علیه بلوک شرق (شوروی و متحدانش) پیروز شد و منجر به انقلابهای سال ۱۹۸۹ گردید. انقلابهایی که سه سال به طول انجامید و نتیجه آن سقوط بسیاری از حکومتهای کمونیستی سراسر دنیا از جمله مرکز، شرق و جنوب شرقی اروپا بود. در همین سال، یعنی سال ۱۹۸۹ دیوار برلین فروریخت. دیواری که ۱۵۵ کیلومتر طول و حدود ۴ متر ارتفاع آن بود. هنوز بخش‌هایی از این دیوار که باعث ویرانی بسیاری از خانه‌ها و جدایی بسیاری از انسانها شده بود و در طول عمر ۲۸ ساله خود شاهد جلوه دیگری از ظلم‌ها و جنایت‌های بشر نسبت به یکدیگر بود به جا مانده است. گرچه این دیوار یادآور روزهای تلخ و وحشتناکی است اما من هم با اسلاونکا دراکولیچ نویسنده کتاب کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم هم عقیده هستم که: 

مسئله این نیست که من از انهدام دیوار نارحت باشم–خوشحال هم هستم–اما آنچه ناراحتم می‌کند، شیوه انهدام آن است، شتاب آشکار آنان در جراحی و محو این غده، نه تنها از صفحه شهر و روزگار، بلکه از صفحه خاطره مردم... آنچه از آن می‌ترسیدم اتفاق افتاده: گذشته را تبدیل کرده‌اند به تکه‌پاره‌هایی که نه ربطی به هم دارند و نه منطقی دارند، تکه‌پاره‌هایی که در واقع اهمیتی ندارند. اما هر قدر زودتر گذشته را فراموش کنیم، بیشتر باید نگران آینده باشیم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم نوشته خانم اسلاونکا دراکولیچ نویسنده و روزنامه‌نگار معاصر اهل کرواسی است. 

این کتاب شامل ۲۱ جستار است. این جستارها بیان کننده تجربه‌ زندگی روزمره در کشورهای تحت حکومت دولتهای کمونیستی اروپای شرقی پیش از انقلاب‌های ۱۹۸۹ تا ۱۹۹۲ می‌باشد. انقلاب‌هایی که منجر به فروپاشی این حکومت‌ها در سراسر دنیا شد. بعضی از جستارهای این کتاب دربرگیرنده خاطرات شخصی نویسنده است که بخش اعظمی از دوران زندگی خود را تحت سلطه حکومتی کمونیستی گذرانده بود و بعضی دیگر نیز شامل گفت‌‌وگو با افرادی‌ست که خود تجربه زندگی در این کشورها را داشته و از آن آسیب دیده‌اند.

نکته جالب و خوشایند در این جستارها برای من این است که خانم اسلاونکا دراکولیچ، فساد حکومتی، فقر و بحران اقتصادی، کمبودها و نبود آزادی‌های سیاسی و اجتماعی روزگار خویش را از خلال موضوعاتی بیان می‌کند که همه ما آنها را اموری پیش‌پاافتاده می‌دانیم، ولی او با توجه کردن به آنها و بها دادن به همین موضوعات عادی و روزمره، نفوذ و تاثیر کمونیسم را حتی در پیش‌پاافتاده‌ترین امور زندگی نشان می‌دهد؛ او همچنین با بیان ساده و شیوای خود تصویری قابل درک از زندگی در کشورهای تحت سلطه حکومت‌های توتالیتر –که تا همین چند دهه پیش پابرجا بودند– به خواننده امروزی می‌دهد. کمااینکه گاهی این اتفاقات و این تصاویر برای خواننده ایرانی در این روزگار، چندان غریب نیست. 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

پی نوشت 1: از میان این ۲۱ جستار چند تا از آنها را بیشتر از بقیه دوست دارم از جمله آرایش و دیگر مسائل حیاتی، یاد اولریکه در این شب زمستانی، تردیدهایی درباره پالتو پوست، انتخابات، بالونی که باد نداشت، و رنگ دیوارهای ما.

پی نوشت ۲: من کتاب کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم را به علاقه‌مندانِ ادبیات غیرداستانی، و همچنین کسانی که به موضوعات سیاسی و اجتماعی که به زبان ساده نوشته شده‌اند علاقه‌مند هستند، و همینطور کسانی که به تازگی شروع به خواندن کتاب می‌کنند پیشنهاد می‌کنم. 

درباره ترجمه: من این کتاب را با ترجمه خانم رویا رضوانی خواندم. بخش‌هایی از کتاب را به انتخاب خودم برای آشنا شدن با قلم نویسنده و همچنین ترجمه روان و شیوای رویا رضوانی در اینجا بیان می‌کنم:

  • بعدتر، دیگر به سنی رسیده بودم که رای نمیدادم، حتی تظاهر به رای دادن نمی‌کردم، از این کار دست شسته بودم چون جز آداب و مراسمش، هیچ چیز دیگرش با عقل جور درنمی‌آمد. اما هر بار که در انتخابات رای نمی‌دادم، از خودم می‌پرسیدم، آیا آنها خبر دارند؟ آیا راه و وسیله‌ای دارند که قضیه را کشف کنند؟
  • آنها اجبارا باید به کمونیست‌ها رای میدادند، انگار که کمونیست‌ها به رای کسی هم نیاز داشتند! و چه چیزی از آن وقت تا به حال تقییر کرده است؟ آیا این حیله جدیدی است، که حتی بیش از پیش، لباسشان و خودشان را خواهد فرسود؟ مرد مسن‌تری همینطور که  از کنارشان رد می‌شود دستی تکان می‌دهد و می‌گوید"من که صبح رایم رو دادم،" انگار کاری بوده مثل هر کار دیگر که باید انجام می‌داده، همین. 


مشخصات کتاب من: کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم، اسلاونکا دراکولیچ، ترجمه رویا رضوانی، نشر گمان، مجموعه تجربه و هنر زندگی، چاپ سیزدهم سال 1398، 252 صفحه، قطع پالتویی



خرمگس. اتل لیلیان وینیچ

خرمگس رمانی به قلم خانم اتل لیلیان وُینیچ نویسنده ایرلندی  قرن 19 و 20 میلادی هست. این رمان که معروفترین اثر خانم وُینیچ هست، پس‌زمینه سیاسی داره ولی درون‌مایه اصلی اون به چالش کشیدن کلیسا و بزرگان اون، و تقابل مذهب، قدرت و سیاست، با عواطف عمیق انسانه.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

کلیت داستان

داستان رمان خرمگس که در کشور ایتالیا و در زمان مبارزات استقلال‌طلبانه‌ای که در سال 1831 در این کشور در جریان بود میگذره، ماجرای زندگی یک پسر جوان به اسم آرتوره که پدرش رو سالها پیش از دست داده و بعد از فوت مادرش هم در خانه پدری که برادر بزرگتر با همسرش در اونجا زندگی می‌کنن روی خوشی نمی‌بینه. آرتور در دانشگاه رشته فلسفه میخونه و ساعتهای آزادش رو در کلیسا و در کنار یک کشیش پیر به نام پدر مونتانلی میگذرونه و از تعلیمات مذهبی اون استفاده می کنه. از طرفی هم اون به یک گروه سیاسی به اسم ایتالیای جوان -که یکی از بزرگترین تشکیلات سیاسی در اون دوره بوده و هدفش آزادی ایتالیا از سلطه کشورهای بیگانه و برپایی حکومت جمهوری در این کشور بود- می‌پیونده. پدر مونتانلی که علاقه بی‌اندازه‌ای به آرتور داره مخالف فعالیت‌های سیاسی اونه و تلاش می‌کنه اونو از شرکت تو گروه‌های سیاسی منصرف کنه ولی موفق نمی‌شه. بعد از مدتی در طی فعالیت‌های سیاسی گروه، آرتور دستگیر و زندانی می‌شه. آرتور از طرف مقامات زندان به اتهاماتی از قبیل لو دادن دوستان و همگروهی‌هاش متهم می‌شه و این خبر که تو روزنامه‌ها هم چاپ شده بود،  به گوش بقیه اعضای گروه می‌رسه. اون بعد از تحمل ماه‌ها سلول انفرادی تو بدترین وضعیت ممکن، و تحمل انواع شکنجه‌های روحی و روانی از زندان آزاد می‌شه ولی به خاطر اتهاماتی که بهش زده بودن –مبنی بر لو دادن اعضای تشکیلات– از طرف دوستانش از جمله دختر مورد علاقه‌اش، جما که تو گروه سیاسی با همدیگه فعالیت می‌کردن طرد می‌شه. این اتفاقا و همچنین برملا شدن بعضی از اسرار زندگی خودش و اطرافیانش آرتور رو از لحاظ روانی به شدت به هم میریزه تا حدی که وادار میشه تصمیمات خطرناکی درباره زندگی خودش بگیره و ...

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

پی‌نوشت: رمان خرمگس رمان نسبتا خوبی بود، خصوصا بخش‌هایی که آرتور و پدر مونتانلی با هم مواجه میشن، و صحنه‌های پایانی رمان که تلاطمات روحی پدر مونتانلی رو به خوبی به تصویر کشیده و خواننده رو حسابی تحت تاثیر قرار میده. در کل اگر بخوام به این رمان امتیاز بدم، نمره ۲،۷۵ از 5 رو می‌دم.

درباره ترجمه: رمان خرمگس بارها و بارها در سالهای مختلف و با ترجمه‌های مختلف در ایران چاپ شده، از جمله آقایان خسرو همایون‌پور از انتشارات امیرکبیر، حمید کمازان از انتشارات عارف، داریوش شاهین و خانم سوسن اردکانی از انتشارات نگارستان کتاب، مصطفی جمشیدی از انتشارات امیرکبیر و حمیدرضا بلوچ از انتشارات مجید. من این رمان رو با ترجمه آقای حمیدرضا بلوچ خوندم که به نظرم ترجمه خوبی بود. اما چون بقیه ترجمه‌ها رو نخوندم نمی‌تونم مقایسه‌ای بین ترجمه‌های مختلف این رمان داشته باشم. 

شما هم می تونید در اینجا پاراگراف‌هایی از این رمان رو برای آشنایی با قلم نویسنده و ترجمه آقای حمیدرضا بلوچ بخونید:

اصل بد و غلط این است که هر کسی بتواند در عین حال که‌ قدرت به بند کشاندن و یا اعطای آزادی را داشته باشد، بر دیگری حکومت کند. در اصل وجود چنین رابطه‌ای میان یک فرد و هم‌نوعانش غلط است. 

- به نظر شما موقعی که قیام آغاز شود، چه حادثه‌ای به وقوع خواهد پیوست؟ فکر می‌کنید در آن موقع ملت به قتل و غارت و تجاوز نخواهد پرداخت؟ جنگ، سرشار از خشونت و قتل و کشتار است. 

- بله، ولی انقلاب و شورش چیز دیگری است. این واقعه در زندگی مردم مقطعی و موقت است و بهایی است که باید برای تحول و انقلاب بپردازیم. بی‌تردید رویدادهای هولناکی به وقوع خواهد پیوست؛ ولی رویدادی مقطعی و در زمانی محدود است. بدترین چیزی که در این خنجر زدن‌های نامنظم وجود دارد، این است که به صورت یک عادت درمی‌آید. مردم آن را به عنوان یک حادثه روزمره می‌بینند و قتل و کشتار، به عنوان عملی عادی تلقی می‌شود و قبح و زشتی آن از بین می‌رود. 


مشخصات کتاب من: خرمگس، اتل لیلیان وُینیچ، ترجمه حمیدرضا بلوچ. انتشارات مجید (نشر به‌سخن)، چاپ سال 1393، (نسخه الکترونیک)


یادداشتهای یک دیوانه. نیکلای گوگول

یادداشت‌های یک دیوانه مجموعه داستان کوتاهی ست به قلم نیکلای گوگول نویسنده قرن ۱۹ روسی. این کتاب که با ترجمه خشایار دیهیمی و در نشر نی چاپ شده است شامل هشت داستان کوتاه به نام‌های یادداشت‌های یک دیوانه، کالسکه، بلوار نیفسکی، ماجرای نزاع ایوان ایوانوویچ و ایوان نیکیفوروویچ، دماغ، مالکین قدیمی، ایوان فئودوروویچ اشپونکا و خاله‌اش، و  شنل –شاهکار معروف گوگول–  می‌باشد.

سادگی بیان و طنز هوشمندانه از مهم‌ترین ویژگی‌های قلم گوگول است. در خط‌به‌خط نوشته‌های او بازتاب روح انسانی و شریف او را می‌توان دید. در آثار گوگول درک عمیق او از زندگی  مردم طبقه تهیدست در جامعه طبقه‌بندی شده روسیه قرن ۱۹، مخالفت او با ریا و دورنگی و خودنمایی و جلوه‌فروشی طبقه اشراف و ستایش او از زندگی ساده و بی‌آلایش مردم روستایی نمایان است.

با خواندن این کتاب درمی‌یابیم که چرا بسیاری از نویسندگان و منتقدان ادبی، گوگول را پدر نثر روسی و یا پدر قصه کوتاه می‌نامند. و همچنین متوجه تاثیر او بر دیگر نویسندگان روسیه، مثل چخوف و داستایفسکی خواهیم شد. به نظر من حتی محمدعلی جمالزاده داستان‌نویس ایرانی هم تاثیر زیادی از نیکلای گوگول گرفته است. 

برای آشنا شدن با نثر گوگول در اینجا می‌توانید بخشی از آغاز داستان بلوار نیفسکی را بخوانید:

هیچ چیز نمی‌تواند جالب‌تر ازبلوار نیفسکی باشد، حداقل در  سن‌پترزبورگ که اینطور است. در واقع این بلوار همه چیز و همه چیز است. درخشش‌اش خیره‌کننده است -نگین پایتخت ماست. مطمئنم که هیچیک از کارمندان پریده‌رنگ شهر ما حاضر نخواهند بود بلوار نیفسکی را با تمام ثروت‌های جهان عوض کنند. منظورم فقط کارمندان جوان بیست‌وپنج ساله نیست که سبیل‌های قیطانی و کت‌های خوش‌دوخت دارند، بلکه سخنم شامل آقایان محترم سالخورده‌ای نیز می‌شود که موهای سفید از چانه‌شان آویزان است و کله‌شان مثل یک بشقاب نقره‌ای برق می‌زند. -اینان نیز احساساتی پرجذبه و هیجان‌انگیز نسبت به بلوار نیفسکی دارند. و چه بگویم در مورد خانم‌ها! -خانم‌ها حتی از این هم بیشتر شیفته بلوار نیفسکی هستند. می‌بخشید اما اصلا کیست که شیفته‌اش نباشد؟ همین که قدم به بلوار نیفسکی می‌گذارید، در گردشگاه بی‌انتهایش خودتان را از یاد می‌برید. ممکن است گرفتاری عاجلی داشته باشید که باید به فکرش باشید، اما به محض اینکه وارد نیفسکی شدید همه دلمشغولی‌ها از خاطرتان می‌رود. اینجا تنها مکانی است که شما می‌توانید افرادی را بیابید که بی‌هیچ دلیلی این‌سو و آن‌سو می‌روند و هیچ انگیزه مادی و تجاری که تمام سن‌پترزبورگ بدان آلوده است، ندارد...

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

پی‌نوشت: مجموعه داستان‌ کوتاه یادداشت‌های یک دیوانه گزینه مناسبی برای آشنا شدن با قلم گوگول و شروع خوبی برای خواندن آثار حجیم‌تر این نویسنده از جمله نفوس مرده و حتی شروع خوبی برای خواندن ادبیات روسیه می‌باشد.

درباره ترجمه: من این کتاب را با ترجمه خوب و روان خشایار دیهیمی خوانده‌ام.


مشخصات کتاب من: یادداشت‌های یک دیوانه و هفت قصه دیگر، نیکلای گوگول، ترجمه خشایار دیهیمی، نشر نی، چاپ بیست و یکم، سال ۱۳۹۹.



لینک‌ یادداشت‌های مرتبط

دایی وانیا. آنتوان چخوف

اندوه. آنتوان چخوف


سیاحت‌نامه ابراهیم‌بیگ. زین‌العابدین مراغه‌ای

سیاحت‌­نامه ابراهیم‌بیگ کتابی است در قالب رمان به قلم زین‌العابدین مراغه‌ای که با نگاهی انتقادی به اوضاع نابسامان کشور و با بیانی شفاف و گویا، و طرح داستانی واقع‌بینانه و در عین حال آمیخته به طنز، در آستانه جنبش مشروطه ایران نگاشته شد. 

زین‌­العابدین مراغه­‌ای جلد اول این کتاب سه جلدی را با عنوان "سیاحت­نامه ابراهیم­‌بیگ یا بلای تعصب او" در زمان حکومت ناصرالدین شاه قاجار نوشت و در سال 1321 ه.ق (1279 ه.ش) _چند سالی پس از کشته شدن ناصرالدین شاه_ در استانبول و بدون ذکر نام خود منتشر کرد. این جلد که به طور مخفیانه به ایران رسید و با استقبال زیاد خوانندگان مواجه شد، سفرنامه یک تاجر جوان ایرانی وطن­‌پرست به نام ابراهیم‌­بیگ است که در مصر بزرگ شده و در سفری که به وصیت پدرش به ایران می­‌کند با نابسامانی­‌های فراوانی مواجه می­‌شود و دیده­‌ها و شنیده­‌های خود را در این سفرنامه بازگو می‌­کند.

جلد دوم کتاب که به گفته نویسنده آن به دلیل اصرار زیاد خوانندگان جلد اول و اشتیاق آنها برای دانستن عاقبت کار ابراهیم‌­بیگ نوشته شد، با عنوان "سرانجام کار ابراهیم‌­بیگ و نتیجه تعصب او" با وجود سختی­‌ها و مشقات زیاد چاپ شد. با توجه به مقدمه جلد دوم مشخص می­‌شود که این جلد در زمان حکومت مظفرالدین شاه و در دوره‌­ای که وطن­‌دوستان امید به بهبود اوضاع ایران داشتند چاپ شده است.

جلد سوم کتاب دوازده سال پس از جلد اول آن نگاشته شده است. زین­‌العابدین مراغه­‌ای، به دلیل اینکه در مجلدهای قبلی کتابش نامی از خود نبرده بود و این امر منجر به سوءاستفاده برخی از سودجویان و منتسب کردن خودشان به عنوان نویسنده کتاب و همچنین آزار و اذیت حکومت نسبت به برخی متهمان به نویسندگی این کتاب شده بود، در ابتدای این جلد بخشی را به معرفی خود اختصاص داده است. در واقع در این جلد است که خواننده آن زمان با نویسنده واقعی این کتاب آشنا می­‌شود. جلد سوم علاوه بر اتوبیوگرافی نویسنده، شامل بخش نهایی داستان ابراهیم­‌بیگ و چند بخش الحاقی از جمله منتخبی از شعرهای میهن‌پرستانه، مطالبی درباره جنبش مشروطه و جریان به توپ بستن مجلس و مسائل مرتبط دیگر می‌­باشد.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

خلاصه داستان

شخصیت اصلی رمان پسری جوان به نام ابراهیم‌­بیگ است. ابراهیم‌­بیگ فرزند بازرگان ایرانی خوش‌نامی است که در مصر زندگی می­‌کند. پسر تا کنون ایران را ندیده، از این رو شناخت او از زادگاهش از طریق گفته­‌هایی که از زبان پدر شنیده به دست آمده است. پدر ابراهیم­‌بیگ فردی وطن­‌دوست است که همیشه از فتوحات شاهان ایرانی و افتخارات آنها و جنبه‌­های مثبت ایران صحبت می­‌کند. تحت تاثیر گفته‌­های پدر، تصویری خیالی، زیبا و غیرواقع‌­بینانه از ایران در ذهن ابراهیم‌­بیگ شکل می‌­گیرد. عشقی که پدر به وطن داشت در وجود ابراهیم­‌بیگ چندین برابر می­‌شود و تمام وجود او را تسخیر می­‌کند. ابراهیم­‌بیگ آنچنان شیفته این تصویر خیالی و دلفریب از ایران می­‌شود که هیچ خبر ناخوشایندی از اوضاع داخلی ایران را باور نمی­‌کند. وقتی برخی از هم‌وطنانش پیش او از حال و روز وخیم ایران و وضع نابسامان آن دیار می­‌گویند، اوقاتش تلخ شده و ضمن دعوا و مرافعه با شخص گوینده، او را به بدخواهی و بدطینتی متهم می­‌کند؛ در مقابل از شنیدن هر خبر خوب و خوشی از ایران بدون توجه به راست یا دروغ بودن آن خبر، بسیار خشنود شده و به گوینده خبر پاداش می­‌دهد. تعصب ملی ابراهیم‌­بیگ به اندازه­‌ای بود که برخی از آشنایانش به واسطه این ویژگی ابراهیم‌­بیگ از او سوءاستفاده­‌های مالی نیز می­‌کردند.

باری... پس از چندی پدر ابراهیم­‌بیگ می­‌میرد و ابراهیم­‌بیگ تصمیم می­‌گیرد به وصیت پدرش مبنی بر سفر به ایران و نگاشتن تمام مشاهداتش از ایران، جامه عمل بپوشاند؛ از این رو به همراه آموزگارش یوسف­‌عمو راهی سفر به ایران می­‌شود.

ابراهیم­‌بیگ حقیقت تلخ اوضاع نابسامان ایران را پیش از رسیدن به آن، از شمار زیاد مهاجران ایرانی در کشورهای همسایه، و حال و روز وخیم آنها در غربت، درمی­‌یابد؛ اما باز هم دست از باورهای متعصبانه خود برنمی­‌دارد و به امید اینکه در داخل کشور با شرایط بهتری مواجه خواهد شد به سفر خود ادامه می‌­دهد. اما در داخل ایران اوضاع را به مراتب بدتر از وضع مهاجران ایرانی در کشورهای همسایه می­‌بیند و دیگر جایی برای خودفریبی او باقی نمی­‌ماند. در همه جا بی­‌نظمی و بی­‌قانونی، حاکمان زورگو، ماموران رشوه­‌بگیر، عالمان بی­‌عمل، فرادستان ظالم و سودجو و فرودستان جاهل و بی‌­خبر.

همه جا ملک پریشان، ملت پریشان، تجارت پریشان، خیال پریشان، عقاید پریشان، "شهر پریشان و شهریار پریشان "، خدای را این چه پریشانی است؟!

ابراهیم‌­بیگ به هر شهر که پا می­‌گذارد اوضاع را به همین منوال می­‌بیند. اما او نمی­‌تواند این همه نابسامانی را دیده و دم برنیاورد. و در عجب است از اینکه مردم این وضع اسفناک را می­‌بینند ولی باز هم سکوت می­‌کنند و بار اینهمه ظلم و بی­‌عدالتی را تحمل می­‌کنند:

عجب است که در این شهر به جز از من احدی را از این ظلم و تعدی فوق تحمل خبری نبود، و کسی از این وضع تعجب نمی­‌کرد. گویی بردن بار این تعدیات از مقتضیات خلقت ایشان است. از حقوق بشریه به کلی بی‌­خبراند...

عشق به وطن و دیدن حال زار وطن ابراهیم­‌بیگ را وادار به اعتراض می­‌کند. او نمی­تواند ظلم و جهل را ببیند و ساکت بنشیند، از این رو با مردم بحث می‌­کند و با زبانی تند و تیز به جهل و بی‌­خبری و سکوت آنها می­‌‌تازد ولی از طرف آنها متهم به گستاخی و فضولی می‌­شود.

ابدا نظر همت عمومی به سوی اصلاح امور وطن معطوف نیست. از بزرگ و کوچک و غنی و فقیر و عالم و جاهل متفردا خر خود را می‌چرانند. هیچ کس را پروای دیگری نیست. احدی از منافع مشترک وطن و ابنای وطن سخن نمی‌گوید. گویی نه این وطن از ایشان است و نه با یکدیگر هم‌وطن‌اند.  

ابراهیم­‌بیگ به وسیله چند نفر واسطه (که خود این واسطه­‌ها ماجرای مفصلی دارند) موفق می­‌شود با برخی از مقام­‌های دولتی ملاقات کرده و با آنها صحبت کند. کاستی­‌های کشور را به آنها می­‌گوید و آنها را پند و اندرز می­‌دهد و از آنها می­‌خواهد در جهت خیر و صلاح ملت و مملکت عمل کنند. آن مقامات دولتی هم که از حرف­‌های تند و تیز جوانی که معلوم نیست کیست و از کجا آمده و به خود اجازه دخالت در کار آنها داده به خشم آمده­‌اند، جواب او را با کتک و توهین و ناسزا می­‌دهند. ابراهیم‌­بیگ زخمی و کتک­‌خورده و مال­‌باخته و دلشکسته پیش یوسف‌عمو برمی­‌گردد.

ابراهیم‌­بیگ به همراه یوسف­‌عمو از شهری به شهر دیگر می­‌رود و در همه جای ایران اوضاع را به همین ترتیب می­‌بیند. جمله کوتاهی دارد که گویای حال نزار کل کشور است و مانند یک ترجیع­‌بند در پایان توصیفاتش از هر شهر درباره مردم آن شهر تکرار می­‌کند: مرده‌­اند ولی زنده، زنده­‌اند ولی مرده.

باری... پس از چند ماه سفر در ایران و دیدن ظلم و فساد و جهل در نقطه به نقطه این سرزمین، ابراهیم‌­بیگ با حالی نزار و دلی پرخون و چشمانی اشکبار وطنش را ترک می­‌کند. ولی با وجود غم و اندوه و تلخکامی فراوانی که از دیدن وطن خود دچارش شده بود، از عشقش به آن چیزی کم نشد و کماکان با همان شیفتگی و شوریدگی پیشین ایران را می­‌پرستید.

پس از ترک وطن، ابراهیم­‌بیگ باز هم دست از مجادله و مباحثه درباره ایران برنمی­‌دارد. در طی یکی از همین مجادله‌­ها با یک ملای ایرانی در استانبول که منجر به آتش‌­سوزی خانه میزبان شد، به بیماری سختی دچار می­شود. یوسف­‌عمو و برخی از آشنایان، ابراهیم­‌بیگ را با جسمی نیمه­‌جان به مصر نزد مادر و خانواده­‌اش برمی­‌گرداند.

در اینجا جلد اول رمان سیاحت­نامه ابراهیم­‌بیگ پایان می­‌یابد. در جلد دوم، داستان ابراهیم­‌بیگ با روایت یوسف­‌عمو از بیماری عجیب و طولانی‌­مدت ابراهیم­‌بیگ و ناتوانی پزشکان از درمان او و بهبود مجدد او با شنیدن بر تخت نشستن مظفرالدین شاه که جنبه‌­ای تمثیلی به رمان داده است ادامه می­‌یابد.

شرح عشق سوزان محبوبه، کنیز زیبارویی که از کودکی در خانواده ابراهیم­‌بیگ بزرگ شده و پرورش یافته نسبت به ابراهیم­‌بیگ، در کنار عشق بی حد و اندازه ابراهیم‌­بیگ به ایران و بیمار شدن او از غم وطن و در نهایت جان دادن هر یک از این دو عاشق در راه معشوق خود، از زیبایی­‌های جلد دوم این رمان است.

جلد سوم شرح سفر یوسف­‌عمو در خواب به بهشت و جهنم و دیدن روزگار ظالمان و خائنان در جهنم و وصال ابراهیم‌­بیگ و محبوبه و زندگی باشکوه آنها در بهشت است. این بخش هم که از بخش­‌های شیرین و جالب این رمان است مسلما حاوی پیامی مهم برای کسانی است که به وطن خدمت می­‌کنند و در راه آن جان می‌­سپارند، و کسانی که نسبت به وطن و مردم خود خیانت و ظلم می­‌کنند.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

ویژگی­‌های ادبی سیاحت‌­نامه ابراهیم‌بیگ 

1. رمان یا سفرنامه

کتاب سیاحت­نامه ابراهیم‌­بیگ سفرنامه­‌ای است که در قالب رمان نوشته شده است و این اولین ویژگی ادبی این کتاب است. نویسنده به جای نوشتن یک سفرنامه و گنجاندن تجربیات خود از ایران در این سفرنامه، یک رمان نوشته و دیده‌­ها و شنیده­‌ها و تجربیات و دغدغه­‌های خود را در قالب داستان و از زبان شخصیت­‌های داستانش بیان کرده است. در واقع ابراهیم­‌بیگ خود اوست اما به جای بازگو کردن ماجرای سفرش به ایران از زبان خودش، شخصیتی خلق کرده و او را راهی این سفر می­‌کند و ایران را از زاویه دید او می­‌بیند و به مخاطب می­‌شناساند. شخصیت­‌پردازی ابراهیم­‌بیگ به خوبی با هدف نویسنده از نگاشتن این رمان مطابقت می­‌کند. نویسنده می­‌خواهد فقر و جهل و نبود امکانات در کشور را نشان دهد پس اینها را از زبان شخصی می­‌گوید که خود در کشوری آزاد با امکانات رفاهی مطلوب زندگی کرده است. نویسنده می­‌خواهد به مخاطب بگوید که در مقابل این ناملایمات سکوت نکن، پس به ابراهیم‌‌­بیگ زبانی تند و تیز و روحیه‌­ای معترض می­‌دهد. نویسنده می­‌خواهد بگوید عاشق وطن خود باش و نسبت به وطن خود بی­‌‌تفاوت نباش، پس میهن­‌پرستی را ویژگی بارز شخصیت اصلی رمانش می­‌کند؛ تا جایی که ابراهیم‌­بیگ از عشق وطنِ بیمارش خود نیز بیمار شده و در نهایت از این عشق می­‌میرد، که اشاره به جانبازی در راه وطن دارد. این خلق شخصیت اولین چیزی است که این سفرنامه را تبدیل به رمان کرده است؛ تبدیل یک نان­فیکشن به فیکشن.

2. جنبه تمثیلی رمان

از دیگر ویژگی­‌های ادبی این کتاب جنبه تمثیلی آن است. رمان تقریبا در بخش­‌های انتهایی جلد اول یعنی پس از اینکه ابراهیم­‌بیگ ایران را ترک می­‌کند رفته­‌رفته رنگ و بویی تمثیلی به خود می­‌گیرد. از جنبه­‌های تمثیلی رمان برای نمونه می­‌توان به بحث و جدلی که در استانبول بین ابراهیم­‌بیگ و یک ملای ایرانی درمی­‌گیرد اشاره کرد. در طی این مجادله و سوال­‌های منطقی ابراهیم‌­بیگ از ملا و جواب­‌های بی­‌منطق ملا به او که منجر به خشم و غضب ابراهیم‌­بیگ و در نهایت آتش­‌سوزی خانه میزبان می­شود، نصف بدن ملا می­سوزد و نصف دیگر آن سالم می­‌ماند.

نمونه دیگر وقتی است که ابراهیم­‌بیگ بیمار شده و هیچ درمانی را پاسخ نمی‌­گوید، اما با شنیدن خبر بر تخت نشستن مظفرالدین شاه سلامتی خود را باز می‌­یابد. شاید بتوان گفت در اینجا ابراهیم­‌بیگ تمثیلی از خود ایران است که بیمار شده و با بر تخت نشستن مظفرالدین شاه بهبود می‌­یابد. چون در آن زمان مردم که از ناصرالدین شاه ناامید بودند تنها چشم امیدشان به ولیعهد او مظفرالدین شاه بود که در زمان ولیعهدی­‌اش در میان مردم به عدالت شهره بود.

جلد سوم یعنی بخش پایانی رمان که شرح سفر یوسف­‌عمو به بهشت و جهنم و دیدن حال و روز وخیم خائنان به وطن در جهنم، و اوضاع خوش و خرم عاشقان و دوستداران وطن از جمله ابراهیم­‌بیگ در بهشت است، یکی از پررنگ­‌ترین بخش‌­های تمثیلی رمان است.

3. زبان ساده و بی­‌تکلف رمان

از دیگر ویژگی­‌های ادبی رمان سیاحت­نامه ابراهیم­‌بیگ زبان ساده آن است. اگرچه شاید خواندن برخی از بخش­­‌های این رمان برای برخی از خوانندگان اندکی مشکل باشد اما این رمان در مقایسه با عمده نوشته‌­های مربوط به دوره قاجار که پر از کلمه‌­های پرتکلف عربی بودند از زبان بسیار ساده‌­تری برخوردار است. موضوعی که خود نویسنده در بخش‌­های مختلف کتابش به آن اشاره می‌­کند پرهیز از کلمه­‌های سنگین و سخت و قافیه­‌بندی­‌های بیهوده و پیچیده می‌­باشد. از نطر نویسنده‌ی این رمان، زمان این­گونه زبان‌­آوری­‌ها و قافیه‌­بازی‌­ها گذشته است و امروزه باید با زبانی ساده و بی­‌تکلف مطلب را به خواننده انتقال داد.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

معرفی نویسنده

زین‌­العابدین مراغه‌­ای، نویسنده کتاب جنجالی و بحث­‌‌برانگیز سیاحت­نامه ابراهیم­‌بیگ که کتاب خود را در ابتدا بدون ذکر نام خود منتشر کرد و در نهایت در جلد سوم رمانش خود را به خواننده­‌اش معرفی کرد که بود؟ شنیدن سرگذشت او از زبان خودش که با بیانی صادقانه نگاشته شده است شیرین­‌تر و خوش‌­تر است. اما اگر بخواهم خلاصه‌­ای از سرگذشت او ارائه دهم به این چند نکته بسنده می­‌کنم:

اجداد زین‌­العابدین از کردهای ساوجبلاغ و از بزرگان آن دیار بودند که در زمان افشاریان به مراغه آمده و در این شهر مشغول تجارت شده و در این دیار نیز اسم و رسمی به هم رسانیده بودند.

زین­‌العابدین در هشت سالگی به مکتب رفته و پس از هشت سال تحصیل از مکتب بیرون آمد. هشت سال درس خواندنی که گویا چیزی به دانش و آگاهی او و همنوعان او نیفزود؛ به گونه‌­ای که خود زین­‌العابدین از آن هشت سال تحصیل با عنوان جهل مرکب یاد می­‌کند.

در شانزده سالگی وارد دنیای کسب و کار شد. پس از چند سال و پشت سر گذاشتن افت و خیزهایی چند در این راه به ناچار ترک وطن گفته و در قفقاز اقامت گزید. در قفقاز هم مدتی به همراه برادرش به کسب و کارهای خرد مشغول می­‌شود. پس از مدتی به سِمَت ویس کنسولی در قفقاز مشغول به کار می­‌شود که در کتاب سیاحت­نامه نیز از تجربیات خود در این شغل بهره می­‌گیرد.

پس از چندی در یالتای روسیه اقامت می­‌گزیند و در آن شهر اسم و رسمی به هم رسانیده و مورد توجه درباریان روسیه قرار می­‌گیرد و تابعیت روسیه را می‌­پذیرد. اما زین­‌العابدین از اینکه ترک تابعیت وطن خود را کرده بود خوشنود نبود.

آنچه از سرگذشت زین­‌العابدین مراغه‌­ای برای من جالب توجه است درگیری و جدال درونی او با خود است هنگامی که در یالتا زندگی می­‌کرد. زین­‌العابدین با وجود برخورداری از موقعیت ممتاز اجتماعی و مالی و حسن شهرت در یالتا و حمایت درباریان روسیه از او و داشتن تابعیت روسیه که به دست آوردن آن برای خارجیان به راحتی ممکن نبود، دوری از وطن و ترک تابعیت آن را برنمی‌­تابد و نگرانی از بابت دوری فرزندان از اسلام و پرورش یافتن آنها در کشوری غیر اسلامی او را وادار می‌­کند تابعیت روسیه را ترک گوید و استانبول را که شهری مسلمان‌­‌نشین بود و نسبت به ایران از آزادی بیشتری برخوردار بود برای زندگی خود و خانواده‌­اش انتخاب می­کند. کتاب سیاحت­نامه را نیز در این شهر نوشته و چاپ می­کند.

زین‌­العابدین مراغه‌­ای نه نویسنده بود و نه ادیب؛ تاجری بود عاشق وطن خود و خواستار عزت و سرافرازی ابنای وطن؛ و از روی همین عشق و دلسوزی دست به نوشتن کتابی زد که هم در زمان خود و هم در زمان ما پیشتاز نوشته‌­های ملی­‌گرایانه و میهن­‌پرستانه و انتقادی می­‌باشد.

محمدعلی سپانلو می­‌گوید ارزش سیاحت­نامه ابراهیم­‌بیگ از لحاظ نفوذ اجتماعی در انقلاب مشروطه ایران، همتراز با کتاب قرارداد اجتماعی اثر ژان ژاک روسو در انقلاب کبیر فرانسه است.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *


مشخصات کتاب من: سیاحت‌­نامه ابراهیم‌بیگ. حاجی زین‌العابدین مراغه‌ای. به کوشش م. ع. سپانلو. انتشارات آگه. چاپ دوم. پاییز ۱۳۸۵. ۷۷۵ صفحه، قطع رقعی