راوی چهارم
راوی چهارم

راوی چهارم

تکثیر تاسف‌انگیز پدربزرگ. نادر ابراهیمی


تکثیر تاسف‌انگیز پدربزرگ نوشته نادر ابراهیمی نویسنده معاصر (۱۳۷۸ ۱۳۱۵) کشورمان، قصه جدال پدربزرگی‌ست با دو نوه‌اش دو برادر که عاشق پدربزرگشان هستند بر سر مرگ و زندگی. همانطور که از عنوان داستان مشخص است شخصیت محوری داستان پدربزرگ است. اما این پدربزرگ چه ویژگی‌هایی دارد که این دو برادر تا این اندازه دوستش دارند؟ پدربزرگ همانطور که راوی قصه یکی از دو برادر میگوید شبیه همه پدربزرگ‌های دنیا بود:

"پدربزرگِ ما مثل اغلب پدربزرگ‌های خوب دنیا بود... پدربزرگ چیز خاصی که بتوانم روی آن تاکید کنم نداشت. مثل همه پدربزرگ‌های خوب، مهربان بود، قصه‌گو بود، شکمو بود، اهل منم‌زدن بود، خاطره‌ساز، خاطره‌پرداز، و در عین حال پرخاطره بود..."
  
اما رفته‌رفته که از زبان راوی با شخصیت پدربزرگ آشنا می‌شویم، با این دو برادر که عاشق پدربزرگشان هستند احساس همدلی می‌کنیم: پدربزرگ شخصیتی دوست‌داشتنی، پر از عاطفه و احساس وخاطره، و در عین حال پرقدرت و مستقل و صاحب رای و اندیشه داشت و سرشار از مفاهیم و اندیشه‌های عمیق انسانی‌ بود. راوی در توصیف چهره پدربزرگ می‌گوید:
"پدربزرگ، واقعا رنگین و معطر و نورانی بود. همیشه، انگار که از بهترین زاویه، یک پرتوافکنِ قوی اما نه خیلی به نیمی از رخِ او تابانده بودند. دستِ مخملی نور، از دور می‌آمد، موهای سپیدش را، گونه‌ی استخوانی‌اش را تا نزدیک سبیل‌های پهنِ سفیدِ شکل‌یافته می‌سایید و در خطِ نیمسازِ مثلثِ بینی به پایان می‌رسید."
پدربزرگ در روایت نادر ابراهیمی بازگو کننده روح انسانی‌‌ست انسانی طبیعی که دنیای مکانیکی و پیشرفته‌ی حالِ حاضر روح او را تسخیر نکرده است. روحی که زندگی را با تمام وجود و به همان صورت طبیعی آن لمس می‌کند. پدربزرگ به گذشته و خاطره بها می‌دهد. با تمام وجود بوها و عطرها را حس می‌کند و در حافظه خود نگه می‌دارد. او از مواهب زندگی و طبیعت لذت می‌برد. دارای یک جهان‌بینی انسانی‌ به زندگی‌ست. خداشناس است و خودگم‌کرده نیست. اندیشه‌ورز است و دارای رای و نظری هوشمندانه و عمیق از موضوعات زندگی. پدربزرگ به همان میزان که زندگی و مواهب آن را شناخته و از آنها بهره جسته است، مرگ را نیز می‌شناسد و آن را با رضایت می‌پذیرد.
نقطه عطف داستان از جایی شروع می‌شود که یک شب پدربزرگ دچار درد شدیدی در کلیه سمت چپش می‌شود. دو برادر او را به بیمارستان میرسانند. پدربزرگ بعد از اینکه دردش در اثر مسکن‌هایی که به او تزریق کرده‌اند آرام می‌شود، تصمیم می‌گیرد که به خانه برگردد. پدربزرگ ۸۴ ساله که از روی تجربه و روشن‌بینی‌ انگار از مرگ قریب‌الوقوع خود آگاهی یافته است، می‌خواهد به خانه برگردد تا بگفته خودش نه روی تخت بیمارستان بلکه در خانه خودش و روی تخت خودش بمیرد. اما دو برادر که به شدت نگران حال وخیم پدربزرگ هستند با خواست او مبنی بر مرخص شدنش از بیمارستان مخالفت می‌کنند. و همینجا یعنی وقتی که با تصمیم‌ گرفتن به جای پدربزرگ آزادی انتخاب را از او می‌گیرند اولین ضربه‌ایست که این دو برادر علی‌رغم علاقه زیادی که به پدربزرگشان دارند و در عین حال به دلیل همین علاقه زیاد به پدربزرگ وارد می‌کنند. بعد از این مخالفت جدی با خواست قلبی پدربزرگ، او دیگر آن پدربزرگ سابق نبود و نشد. پدربزرگ در خود فرورفت، گرچه هنوز هم با نوه‌هایش حرف می‌زد ولی چیزی در وجود پدربزرگ آسیب دید که دیگر جبران‌پذیر نبود:
"چیزی در درون پدربزرگ، تا شد و خمید. چیزی به شکلی جبران‌ناپذیر مصدوم شد. او، برخلاف انتظار، تابِ نخستین ضربه را هم نیاورد. چین خورد، چروک شد. پژمرد. پلاسید. خشک شد..."
باری، پدربزرگ در بیمارستان ماند و آزمایش‌ها و عکس‌های مختلفی برای تشخیص علت درد از او گرفته شد. پزشک معالج پدربزرگ پزشک یاکوب به دو برادر گفت که کلیه چپ پدربزرگ از بین رفته و اگر هیچ اقدامی برای درمان او انجام نشود پدربزرگ نهایتا تا ۹ ماه بیشتر زنده نخواهد ماند.
پزشک یاکوب به قول دو برادر قصه، آخرین سنگردار عصر دوم علم عصری شتابان رو به مرگ است. عصر علمی‌ای که سعی در فائق شدن بر نیروهای ناگزیر طبیعت از جمله زوال و مرگ دارد. پزشک یاکوب شخصیتی حسابگر و بازاری دارد. او به پدربزرگ بیمار و ثروتمند نگاهی خریدارانه دارد. و او را نه به عنوان انسانی با روابط عمیق عاطفی با جهان و با اطرافیانش می‌بیند، بلکه وسیله‌ای می‌داند برای به اجرا درآوردن و تثبیت ایده‌ها و ابداعات علمی خود و رسیدن به جایگاه علمی ویژه‌ای که سودای آن را در سر دارد: "دکتر یاکوب به اعتبار جهانی‌اش فکر می‌کند و ثروتی که از این راه می‌تواند نصیب صاحبان کارگاه‌های ترمیم کند."
پیشنهاد پزشک یاکوب برای درمان پدربزرگ جایگزین کردن کلیه آسیب‌دیده با یک کلیه ماشینی است کلیه‌ای ساخته شده از چند نوع فلز، چند نوع بلور و مواد نفتی، دارای یک باتری کوچک که فقط لازم است پنج سال یکبار تعویض یا پر شود، کلیه‌ای بسیار مقاوم که قابلیت این را دارد که تا چند صد سال بدون هیچ خرابی کار کند! پزشک یاکوب به آنها فرصت می‌دهد که در عرض یک هفته تصمیم خود را بگیرند. آیا آنها پدربزرگ زنده را می‌خواهند یا فقط یاد و خاطره او را؟
نقطه مقابل پزشک یاکوب، پزشک رامین مبشریان است. دانشمندی کهنسال، شوخ‌طبع، مهربان و باایمان که رابطه خوبی با پدربزرگ و نوه‌هایش دارد. رامین مبشریان متعلق به عصر سوم علم است. راوی او و پدربزرگ را متعلق به این عصر می‌داند. عصر علمی‌ای که "هدفش بازگرداندنِ جهان است به قصد نجاتِ انسان. و به قول راوی و برادرش "بنیادگرایانِ رَجعت‌گرایِ نو"
برادرها در طول یک هفته‌ای که فرصت فکر کردن داشتند، درباره پیشنهاد پزشک یاکوب با پزشک رامین مبشریان مشورت کردند. او با شنیدن طرح درمان دکتر یاکوب به شدت با آن مخالفت کرد و گفت: "بگذارید انسان طبیعی زندگی کند و طبیعی هم بمیرد. هیچ‌کس نمی‌داند شاید در آن دنیا وضعیت بهتری برای او وجود داشته باشد. هر تغییری در جسم، مترادف است با مصدوم کردن روح. دخالت در ساختمان جسم یعنی نفی خدا."
اما دو برادر حاضر به "طبیعی مردن" پدربزرگ نبودند. راوی به پزشک مبشریان می‌گوید که مرگ پدربزرگ برابر است با مرگ خودشان. پزشک مبشریان مخالفت می‌کند و می‌گوید گرچه مرگ پدربزرگ صدماتی به آنها وارد خواهد کرد ولی این صدمات را زمان جبران خواهد کرد. ضمنا پزشک به او اعتراض می‌کند که چرا به خاطر زنده ماندن خود می‌خواهد پدربزرگ را زنده نگه دارد؟ از نظر پزشک مبشریان در این خواسته او  منفعت‌طلبی و خودخواهی وجود دارد. پزشک مبشریان می‌گوید: "به طبیعت و اراده فرصت ابراز وجود بدهید. علم اگر علم است نباید عاطفه و احساس انسانی را مورد هجوم قرار بدهد؛ حال آنکه امروزه، علم، وظیفه‌ای جز له کردنِ عواطف بشری برای خود مقدر نکرده است... ایجاد طول عمر در مسیر طبیعی حیات و به خاطر اهدافی مبارک، البته بد نیست؛ اما آویزان شدن به یک مشت آشغال، برای ادامه نفس کشیدن، بد است، خیلی بد... بقا سوای دلایل شخصی، دلیلی کلی و اساسی می‌خواهد؛ وگرنه مرگ نعمتی‌ست." اما صحبت‌های دکتر مبشریان با اینکه قلبا با نگرش او موافق بودند تاثیری بر آنها نکرد. آنها سپس به سراغ پدربزرگ می‌روند تا نظر خود او را در این باره جویا شوند. اما پدربزرگ انتخاب را بر عهده آنها می‌گذارد و حق تصمیم‌گیری را به آنها واگذار می‌کند. و به آنها می‌گوید شما حق انتخاب آزادنه مرگ را از من گرفتید. و اعمال آنها را مستبدانه می‌داند.
باری، دو برادر که در موقعیت حساسی قرار گرفته بودند و تصور مرگ نزدیک پدربزرگ و از دست دادن او برای همیشه فکر آنها را فلج کرده بود، با وجود نفرتی که از پزشک یاکوب داشتند بالاخره پیشنهاد او را می‌پذیرند.
"ما را ترس از مرگ پدربزرگ اغفال کرد نه میل به زنده ماندنش..."
بعد از اولین جراحی پدربزرگ که موفقیتآمیز هم بود، این خبر در ریانه‌ها پخش شد. خبری که در آن نه پدربزرگ، بلکه پیوند آن کلیه مصنوعیِ مادام‌العمر و ابداع‌کننده آن دکتر یاکوب در محوریت قرار داشت. هر بار که یکی از بیماری‌های نهفته پدربزرگ آشکار می‌شد بخشی از جسم او با ابداعات مکانیکی پزشک یاکوب تعویض می‌شد و بخشی از روح پدربزرگ از بین می‌رفت:
"ما می‌دیدیم و حس می‌کردیم که پدربزرگ، صاحب چیزی شده است که از قدرت پدربزرگ بودن او، و بیش از این، قدرت انسان بودنِ او می‌کاهد."
دو برادر به اشتباه بودن مسیری که وارد آن شده بودند آگاه بودند:
"ما اشتباه کردیم و از پی اشتباه، اشتباه در شیب شتاب‌افزای اشتباه."
اما با وجود این آگاهی دیگر نمی‌توانستند از این مسیر بازگردند و یا ادامه آن را متوقف کنند چون گمان می‌کردند اگر در ابتدا و پیش از اولین تصمیم برای پیوند کلیه مصنوعی مسئله فقط رضایت به مرگ پدربزرگ بود، حالا جلوگیری از تعویض اعضای پدربزرگ حکم قتل او را داشت.
داستان دارای ۶ بخش است: تصمیم، ترمیم، تعویض، تبدیل، تبلیغ، تکثیر. از بخش اول داستان که برادرها تصمیم به زنده نگه داشتن پدربزرگ می‌گیرند تا بخش آخر آن که پدربزرگ تبدیل به یک مکعب ماشینی زنده و قابل تکثیر شد بیست و چند سال طول کشید. بیست و چند سالی که دو برادر که در سراشیبی بی‌بازگشت سقوط افتاده‌ بودند شاهد از دست رفتن خوفناک پدربزرگ بودند؛ مرگی دهشتناک: از دست رفتن در عین زنده بودن، جسمی غیر طبیعی و روحی پایمال شده.

مشخصات کتاب: تکثیر تاسف‌انگیز پدربزرگ. نادر ابراهیمی. انتشارات روزبهان. چاپ سوم، زمستان ۱۳۹۹. ۱۷۶ صفحه، رقعی.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد