نویسندههای خوب کتابخوانهای خوبی هم هستند. آنها درباره کتاب خواندن ایدهها و نظراتی دارند که بسیار جذاب و شنیدنیست. برای مثال ویرجینیا وولف مقالهای دارد به نام چگونه باید کتاب خواند. این مقاله که از لحاظ ساختاری بیشباهت به شعر نیست، آنچنان از مفاهیم بدیع غنی هست که میتواند سطح بینش هر خوانندهای را تا چند درجه ارتقا دهد. (یادداشت مربوط به آن را میتوانید در اینجا بخوانید.) در یادداشت قبلی هم مطلبی نوشته بودم درباره فواید خواندنِ ادبیات از زبان ماریو بارگاس یوسا، نویسنده معاصر آمریکای جنوبی. (اگر علاقه داشتید میتوانید آن را در اینجا بخوانید.) موضوع یادداشت امروز هم در همین زمینه است –یعنی کتاب خواندن، تاثیرات آن، و نقش و جایگاه آن در زندگی انسان– اما این بار از زبان مارسل پروست، نویسنده قرن بیستم فرانسوی، و با این تفاوت که در اینجا نگاه مارسل پروست بیشتر معطوف است به خطرها و زیانهایی که کتاب خواندن میتواند برای ذهن انسان داشته باشد.
_________________________
معتقدم جامعه بدون ادبیات، یا جامعهای که در آن ادبیات –مثل مفسدهای شرمآور– به گوشهکنار زندگی اجتماعی و خصوصی آدمی رانده میشود و به کیشی انزواطلب بدل میگردد، جامعهای است محکوم به توحشِ معنوی و حتی آزادی خود را به خطر میاندازد.
ادبیات از آغاز تا کنون و تا زمانی که وجود داشته باشد فصل مشترک تجربیات آدمی بوده و خواهد بود و به واسطه آن انسانها میتوانند یکدیگر را بازشناسند و با یکدیگر گفتگو کنند، و در این میان تفاوت مشاغل، شیوه زندگی، موقعیت جغرافیایی و فرهنگی و احوالات شخصی تاثیری ندارد. ادبیات به تکتک افراد با همه ویژگیهای فردیشان امکان داده از تاریخ فراتر بروند.
ادبیات اغلب بدون تعمد به ما یادآوری میکند که این دنیا، دنیای بدی است و همچنین به یاد ما میاندازد که میتوان دنیا را بهبود بخشید.
آنچه بر ضد جهانی شدن و در هواداری از هویت فرهنگی میگویند، نشانه برداشتی ایستا از فرهنگ است که هیچ مبنای تاریخی ندارد. کدام فرهنگ است که در طول زمان یکسان و بیتغییر مانده باشد؟
جهانیشدن این امکان را سخاوتمندانه در دسترس همه شهروندان این سیاره میگذارد تا از طریق کنش مبتنی بر اراده و اولویتها و انگیزههای واقعی خود، هویت فرهنگی خویش را شکل بخشند.
یکی از بدترین معایب ما –و یکی از بهترین افسانههای ما– این اعتقاد است که درماندگیمان از بیرون بر ما تحمیل شده و اینکه دیگران، مثلا فاتحان این قاره، همواره مسئول مشکلات ما بودهاند.
معتقدم اگر شعر خوبی یا رمان خوبی بخوانی چیزی از آن در وجود تو میماند، در وجدان تو، در شخصیت تو میماند و از راههای مختلف به تو کمک میکند.
اعوجاج و نابینایی منحصر به نگرش سنتی به جهان یا منحصرا به مردم بدوی یا بیسواد نیست. مدرن بودن و فرهیختگی به هیچ وجه با خطای محض درباره آنچه در دنیای واقعی میگذرد ناسازگار نیست. آدمی که بسیاری از کتابها را خوانده و خودش را هم صادق میداند ممکن است در اثر تعصبات ایدئولوژیک تصویر بسیار مخدوشی از پدیدهها داشته باشد. زمانی عامل اصلی این نگرش مخدوش مذهب بود، اما همانطور که گفتم ایدئولوژی در دنیای مدرن همان کار را میکند.
اگر به آثار فرهنگی و یا طبیعی ثبت شده در سازمان میراث جهانی یونسکو علاقه داشته باشید و تا حدی با شرایط و معیارهای این سازمان آشنایی داشته باشید میدانید که اولین معیار از معیارهای دهگانهای که منجر به ثبت شدن یک اثر در این فهرست میشود این است که آن اثر نشان دهنده یک شاهکار از نبوغ و خلاقیت انسانی باشد. آثار فرهنگی و معماری بسیاری هستند که دارای این معیار بوده و به عنوان میراث جهانیِ کل بشر شناخته شدهاند، از جمله تخت جمشید، سازه های آبی شوشتر، تاج محل هندوستان و بسیاری دیگر. اما به نظر من باید سازمان دیگری هم تشکیل شود فقط به جهت ثبت آثاری که نشاندهنده حماقت و ظلم بشری باشد. چه اگر مهمترین هدف از شناخته شدنِ آثارِ نبوغِ بشری، عبرتآموزی انسان باشد، آثار به جا مانده از حماقتهای بشری هم از لحاظ عبرتآموزی دست کمی از آن گروه اول ندارند و چه بسا میتوانند در این راستا مفیدتر هم واقع شوند. یکی از این آثار که گواه شاخصی از حماقتها و حتی سنگدلی بشری نسبت به یکدیگر است دیوار برلین است.
فرض کنید -زبانم لال- در یکی از شهرهای ما مثل تهران یا اصفهان بخشی از وسط آن را جدا کنند و دیواری دورتادور این بخش بکشند و با تمهیدات شدید امنیتی و محافظتی مانع از رفتوآمد مردم دو سوی این دیوار شوند. مردم یک سمت دیوار برخوردار از رفاه و امکانات و آزادیهای اجتماعی باشند و مردم سمت دیگر کاملا برعکس، تحت شدیدترین تدابیر امنیتی، کنترل شدید توسط حکومت، ریاضتهای اقتصادی و عدم ارتباط با جهان خارج از محدوده خود باشند.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
محتوای کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم مربوط به زمان حکمرانی حکومتهای کمونیستی در کشورهای اروپای شرقی میباشد، و در این کتاب، به دیوار برلین به عنوان یکی از شاخصترین نشانههای سیطره دولتهای کمونیستی در سالهای پیش از انقلابهای ۱۹۸۹، بارها اشاره شده است، به همین دلیل لازم دیدم در این یادداشت خلاصهای از جریاناتی را که منجر به ساخت دیوار برلین و در نهایت انهدام آن شد بیان کنم.
درباره دیوار برلین: اندکی پس از پایان یافتن جنگ جهانی دوم، یعنی در سال ۱۹۴۷ چهار کشور اصلی که پیروز این میدان بودند، یعنی شوروی، آمریکا، انگلیس و فرانسه تصمیم به قسمت کردن کشور شکستخورده آلمان میان خود شدند. اما این تصمیم، یعنی تکهپاره کردن یک کشور به این سادگیها که در بیان میآید نبود. در این میان مسئلهای وجود داشت که باید حل میشد و آن قرار گرفتن شهر پراهمیت برلین در بخش شرقی آلمان یعنی بخش تحت حاکمیت شوروی بود. این بار چهار کشور بر سر اداره این شهر استراتژیک به شورا نشستند. در نهایت تصمیم بر این شد که شهر برلین به صورت چرخشی توسط کمیسیونی تشکیل شده از این چهار کشور اداره شود. اندکی بعد تصمیم بر این شد که قسمت شرقی شهر برلین توسط شوروی و قسمت غربی آن توسط سه دولت دیگر، یعنی آمریکا، انگلیس و فرانسه اداره شود. اما داستان این تقسیمات و تکهپاره کردنها به اینجا ختم نشد. یک سال بعد از آن یعنی در سال ۱۹۴۸ سه دولت آمریکا، انگلیس و فرانسه بخشهای تحت حاکمیت خود را یکپارچه کرده و جمهوری فدرال آلمان را تشکیل دادند که به آلمان غربی معروف شد. سال بعد یعنی در سال ۱۹۴۹ شوروی هم در بخشهای تحت حاکمیت خود یک دولت کمونیستی به روی کار آورد به نام جمهوری دموکراتیک آلمان که به آلمان شرقی معروف شد. در این تقسیمات مسلما بخش غربی شهر برلین تحت حاکمیت آلمان غربی و بخش شرقی آن تحت حاکمیت دولت کمونیستی آلمان شرقی قرار داشتند.
به این ترتیب در عرض دو سال، آلمانِ شکستخورده به دو بخش مجزا از هم تبدیل شد: بخش شرقی که تحت حکومتی کمونیستی اداره میشد دچار فقر روزافزون، محدودیتهای سیاسی و اجتماعی و نارضایتی عمومی بود و در مقابل بخش غربی برخوردار از رفاه و آزادی و پیشرفت.
در همین سالها مبارزاتی به سردمداری آمریکا علیه حکومتهای کمونیستی در سراسر دنیا شروع شده بود که به جنگ سرد معروف بودند. هدف از این مبارزات جلوگیری از پیشرفت و گسترش کمونیسم در جهان بود. با این اوصاف اتحاد جماهیر شوروی و ایالات متحده آمریکا که زمانی با هم علیه آلمان متحد بودند، حالا به دو قطب کاملا مخالف هم تبدیل شده بودند. بنابراین، وضعیت آشفته آلمانِ دوپارهشده که شرق آن توسط حکومتی کمونیستی اداره میشود و غرب آن تحت تسلط دولتهای سرمایهداری است کاملا قابل پیشبینی مینمود.
با بالا گرفتن تنشها بین آلمان شرقی و غربی مرزهای این دو بخش بسته شد ولی برلینیها برای رفتوآمد در بخشهای شرقی و غربی شهر خود هنوز آزاد بودند.
حدود ۱۲ سال بعد از این جریانات، یعنی در سال ۱۹۶۱، به دستور خروشچف رهبر اتحاد جماهیر شوروی دیواری به دور بخش غربی شهر برلین کشیده شد که دیوار برلین نام گرفت. دلیل ساخت این دیوار جلوگیری از مهاجرت مردم از آلمان شرقی به آلمان غربی از راه برلین غربی بود. چون اغلب این مهاجران را نیروهای متخصص و کارشناسان و روشنفکران تشکیل میدادند و این به معنی از دست دادن نیروی متخصص و کارآمد بود رفتهرفته آلمان شرقی در معرض فروپاشی اقتصادی قرار گرفت. با ساخته شدن این دیوار ارتباط بین بخش شرق و غرب برلین کاملا قطع شد و برلین غربی به صورت یک شهر محصور در خاک آلمان شرقی در آمد. قرار دادن سیم خاردارهای برقی در بالای دیوار، استقرار برجهای مراقبت برای کنترل رفت و آمد مردم و مستقر کردن تانکها در بخشهای معینی از دیوار، قطع کردن خطوط راهآهن و مترو در بخشهایی از شهر که دیوار ساخته شده بود، قطع کردن ارتباط تلفنی بین دو بخش شهر، از جمله اقدامات و تمهیداتی بود که برای جلوگیری از مهاجرت افراد به دو سوی این دیوار انجام شد. حتی یک سال بعد برای محکمکاری بیشتر دیوار دیگری به موازات دیوار اولی از طرف دو دولت آلمان شرقی و غربی ساخته شد. محدوده ۹۱ متری میان این دو دیوارِ موازی به نوار مرگ معروف شد. اما با وجود این تمهیدات (و اقداماتِ دیگری که سالهای بعدتر از آن برای صعبالعبورتر کردن مرز انجام شد) باز هم افرادی بودند که اقدام به عبور از این مرز که به دیوار آهنین معروف شده بود میکردند.
سرانجام جنگ سردِ بلوک غرب (آمریکا و متحدانش) علیه بلوک شرق (شوروی و متحدانش) پیروز شد و منجر به انقلابهای سال ۱۹۸۹ گردید. انقلابهایی که سه سال به طول انجامید و نتیجه آن سقوط بسیاری از حکومتهای کمونیستی سراسر دنیا از جمله مرکز، شرق و جنوب شرقی اروپا بود. در همین سال، یعنی سال ۱۹۸۹ دیوار برلین فروریخت. دیواری که ۱۵۵ کیلومتر طول و حدود ۴ متر ارتفاع آن بود. هنوز بخشهایی از این دیوار که باعث ویرانی بسیاری از خانهها و جدایی بسیاری از انسانها شده بود و در طول عمر ۲۸ ساله خود شاهد جلوه دیگری از ظلمها و جنایتهای بشر نسبت به یکدیگر بود به جا مانده است. گرچه این دیوار یادآور روزهای تلخ و وحشتناکی است اما من هم با اسلاونکا دراکولیچ نویسنده کتاب کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم هم عقیده هستم که:
مسئله این نیست که من از انهدام دیوار نارحت باشم–خوشحال هم هستم–اما آنچه ناراحتم میکند، شیوه انهدام آن است، شتاب آشکار آنان در جراحی و محو این غده، نه تنها از صفحه شهر و روزگار، بلکه از صفحه خاطره مردم... آنچه از آن میترسیدم اتفاق افتاده: گذشته را تبدیل کردهاند به تکهپارههایی که نه ربطی به هم دارند و نه منطقی دارند، تکهپارههایی که در واقع اهمیتی ندارند. اما هر قدر زودتر گذشته را فراموش کنیم، بیشتر باید نگران آینده باشیم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم نوشته خانم اسلاونکا دراکولیچ نویسنده و روزنامهنگار معاصر اهل کرواسی است.
این کتاب شامل ۲۱ جستار است. این جستارها بیان کننده تجربه زندگی روزمره در کشورهای تحت حکومت دولتهای کمونیستی اروپای شرقی پیش از انقلابهای ۱۹۸۹ تا ۱۹۹۲ میباشد. انقلابهایی که منجر به فروپاشی این حکومتها در سراسر دنیا شد. بعضی از جستارهای این کتاب دربرگیرنده خاطرات شخصی نویسنده است که بخش اعظمی از دوران زندگی خود را تحت سلطه حکومتی کمونیستی گذرانده بود و بعضی دیگر نیز شامل گفتوگو با افرادیست که خود تجربه زندگی در این کشورها را داشته و از آن آسیب دیدهاند.
نکته جالب و خوشایند در این جستارها برای من این است که خانم اسلاونکا دراکولیچ، فساد حکومتی، فقر و بحران اقتصادی، کمبودها و نبود آزادیهای سیاسی و اجتماعی روزگار خویش را از خلال موضوعاتی بیان میکند که همه ما آنها را اموری پیشپاافتاده میدانیم، ولی او با توجه کردن به آنها و بها دادن به همین موضوعات عادی و روزمره، نفوذ و تاثیر کمونیسم را حتی در پیشپاافتادهترین امور زندگی نشان میدهد؛ او همچنین با بیان ساده و شیوای خود تصویری قابل درک از زندگی در کشورهای تحت سلطه حکومتهای توتالیتر –که تا همین چند دهه پیش پابرجا بودند– به خواننده امروزی میدهد. کمااینکه گاهی این اتفاقات و این تصاویر برای خواننده ایرانی در این روزگار، چندان غریب نیست.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
پی نوشت 1: از میان این ۲۱ جستار چند تا از آنها را بیشتر از بقیه دوست دارم از جمله آرایش و دیگر مسائل حیاتی، یاد اولریکه در این شب زمستانی، تردیدهایی درباره پالتو پوست، انتخابات، بالونی که باد نداشت، و رنگ دیوارهای ما.
پی نوشت ۲: من کتاب کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم را به علاقهمندانِ ادبیات غیرداستانی، و همچنین کسانی که به موضوعات سیاسی و اجتماعی که به زبان ساده نوشته شدهاند علاقهمند هستند، و همینطور کسانی که به تازگی شروع به خواندن کتاب میکنند پیشنهاد میکنم.
درباره ترجمه: من این کتاب را با ترجمه خانم رویا رضوانی خواندم. بخشهایی از کتاب را به انتخاب خودم برای آشنا شدن با قلم نویسنده و همچنین ترجمه روان و شیوای رویا رضوانی در اینجا بیان میکنم:
- بعدتر، دیگر به سنی رسیده بودم که رای نمیدادم، حتی تظاهر به رای دادن نمیکردم، از این کار دست شسته بودم چون جز آداب و مراسمش، هیچ چیز دیگرش با عقل جور درنمیآمد. اما هر بار که در انتخابات رای نمیدادم، از خودم میپرسیدم، آیا آنها خبر دارند؟ آیا راه و وسیلهای دارند که قضیه را کشف کنند؟
- آنها اجبارا باید به کمونیستها رای میدادند، انگار که کمونیستها به رای کسی هم نیاز داشتند! و چه چیزی از آن وقت تا به حال تقییر کرده است؟ آیا این حیله جدیدی است، که حتی بیش از پیش، لباسشان و خودشان را خواهد فرسود؟ مرد مسنتری همینطور که از کنارشان رد میشود دستی تکان میدهد و میگوید"من که صبح رایم رو دادم،" انگار کاری بوده مثل هر کار دیگر که باید انجام میداده، همین.
مشخصات کتاب من: کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم، اسلاونکا دراکولیچ، ترجمه رویا رضوانی، نشر گمان، مجموعه تجربه و هنر زندگی، چاپ سیزدهم سال 1398، 252 صفحه، قطع پالتویی
خواندن مقالهای درباره کتاب خواندن میتواند سودمند و لذتبخش باشد، اما وقتی این مقاله به قلم نویسندهای چون ویرجینیا وولف نوشته شده باشد، چیزی ورای سودمندی و لذتبخشی در آن خواهد بود که جز با خواندنِ آن، درک و دریافت نمیشود.
وولف حتی در این متن غیر داستانی خود، ادبیات عظیمی را خلق میکند؛ او در این مقاله چند صفحهای، ما را به سفری در جهان ادبیات میبرد؛ سفری که گرچه کوتاه است، اما پس از بازگشت از آن، بدون شک تغییری آشکار در نگاه و بینش ما نسبت به ادبیات ایجاد خواهد شد.
خط به خط این نوشته حرفی برای گفتن دارد و موضوعی برای اندیشیدن. میتوان بارها و بارها آن را خواند و از این مقاله کوتاه که مانند یک ترجیعبندِ زیباست، لذت برد و چیزها آموخت.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
چگونه باید کتاب خواند نام مقاله یا جستاری است به قلم بانوی نویسنده انگلیسی، ویرجینیا وولف. این مقاله همانطور که از ناماش پیداست، درباره روش کتاب خواندن است؛ البته نه درباره اینکه روزانه چند ساعت یا چند صفحه کتاب بخوانیم یا اینکه چه زمانی را برای کتابخوانی اختصاص دهیم. نوشته وولف پاسخ به این سوال است که: چگونه باید کتاب بخوانیم تا بتوانیم به درک درستی از آنچه میخوانیم برسیم و بتوانیم بیشترین بهره را از این تجربه حسی –یعنی کتابخواندن– ببریم.
ویرجینیا وولف در این مقاله چند توصیه به خوانندگان خود دارد:
۱. گوش ندادن به توصیهها
اولین توصیهای که میکند این است که در کار کتابخوانی به توصیه هیچکس گوش ندهید و تنها به شمّ و غریزه خود تکیه کنید. وولف استقلال را مهمترین داشته یک خواننده و روح آزادی را نفْس مکانهای مقدسی چون کتابخانه میداند. اما برای اینکه از این آزادی و استقلال به درستی بهره ببریم باید نکاتی را رعایت کنیم:
۲. کنار گذاشتن پیشفرضها
ما با انبوهی از کتابها که به دستههای مختلفی همچون زندگینامه، داستان، شعر، رمان، تاریخ، نامهها و ... تعلق دارند مواجهیم و درباره هر کدام از این دستهها پیشفرضهایی در ذهن خود داریم. وولف میگوید هنگام خواندن، اگر این پیشفرضها را کنار بگذاریم آغازی تحسینبرانگیز خواهیم داشت. پس بهترین کار این است که اجازه دهیم این خود کتاب باشد که بگوید چه چیزی را میخواهد به ما ارائه بدهد.
۳. چیزی را به نویسنده دیکته نکنید
برای اینکه حرف کتاب را مستقیما از خود کتاب بشنویم بهترین کار این است که با نویسنده همراه شویم به جای اینکه بخواهیم چیزی را به او دیکته کنیم؛ و ابتدا کتاب را بخوانیم پیش از آنکه بخواهیم آن را نقد کنیم.
وولف پیشنهاد میکند بهتر است خودمان دست به قلم شویم تا بتوانیم دشواریهای کار یک نویسنده را بهتر درک کنیم.
۴. استفاده از قوه تخیل برای درک بهتر رمان
وولف رمان خواندن را یک هنر میداند آنهم هنری دشوار و پیچیده. بنابراین برای درک آنچه که نویسنده—هنرمند بزرگ ارائه میکند، باید بتوانیم از قدرت تخیلمان استفاده کنیم.
او همچنین توصیه میکند که کتابهایی چون زندگینامهها را نه تنها با هدف روشنگری در ادبیات یا شناخت اشخاص معروف، بلکه برای سرحال آوردن و مشغول کردن قدرت خلاقهمان بخوانیم.
۵. فرایند پیچیده و بغرنج کتاب خواندن
وولف [کتاب] خواندن را فرایندی پیچیده و بغرنج میداند. از نظر او خواندن مستلزم دو چیز است: تاثیر + حد اعلای درک. او میگوید برای رسیدن به لذت کامل از کتاب باید این تاثیرات مکمل هم باشند. این تاثیرات همان چیزهایی است که باید بر اساس آن کتاب را قضاوت کنیم. اما این قضاوت نباید بلافاصله بعد از خواندن کتاب انجام شود. به گفته وولف باید بگذاریم گرد و غبار خواندن فرو نشیند و تعارض و پرسشگری آرام گیرد. برویم، بگوییم، گلبرگهای پژمرده گل را در بر بگیریم یا بخواب رویم. آنگاه ناگهان بدون اینکه بخواهیم کتاب باز خواهد گشت اما متفاوت –چرا که طبیعت اینگونه تغییرات را میپذیرد. کتاب همچون یک کلیت بر فراز ذهنمان شناور خواهد شد و ورای آن چیزی خواهد بود که در جملات و عبارات خواندهایم.
وولف اعتقاد دارد تنها بعد از طی کردن این فرایند است که میتوانیم یک کتاب را با کتابی دیگر مقایسه کنیم. و همین مقایسه کردن نشاندهنده تغییر نظر ما میباشد.
۶. قضاوت کردن درباره کتاب
وولف بخش دوم فرایندِ خواندن، یعنی قضاوت و مقایسه را سختتر از بخش اول آن یعنی دریافت تاثیرات از کتاب میداند.
ابلهانه است اگر وانمود کنیم که بخش دوم فرایند خواندن یعنی قضاوت و مقایسه به همان سهولت بخش اول –باز گذاشتن ذهن در برابر ازدحام تاثیرات بیحدوحصر– است.
از این رو ارزشگذاری یک کتاب و اظهار نظرهایی از قبیل موفق بودن یا ناکام بودن کتاب، و یا خوب یا بد بودن آن را کاری بس دشوارتر میداند و آن را نیازمند داشتن قوه تخیل، بینش و معرفتی سرشار میداند. از نظر او کمتر کسی میتواند دارای چنین ویژگیهایی باشد. پس پیشنهاد میکند که از این نوع قضاوت کردن و ارزشگذاری درباره کتابها پرهیز کنیم و آن را بر عهده منتقدان بگذاریم.
اما از طرفی هم، به عنوان خواننده نمیتوانیم قضاوتی نداشته باشیم. ما در هر لحظه از خواندن در حال قضاوت و ارزیابی آنچه میخوانیم هستیم. اینکه آیا چیزی که میخوانیم را دوست داریم یا از آن متنفریم. وولف همین ارزیابی دوست دارم و دوست ندارمِ خواننده را مایه اصلی صمیمیت او با نویسنده میداند. و همین ذائقه و رگ احساسی را روشنگر و هدایتگر اصلی او میداند.
۷. تربیت احساس و ذائقه
وولف میگوید که ما از راه احساس میآموزیم. اما همین احساس و ذائقهمان را میتوانیم تربیت و حتی مهار کنیم.
چگونه احساس و ذائقه خود را تربیت کنیم؟
• با اشتیاق و حرص و ولع زیاد ذائقه خود از انواع کتابها: شعر، داستان، تاریخ، زندگینامه و... تغذیه کنیم.
• گهگاهی از خواندن دست بکشیم و به تفاوتهای دنیای اطرافمان نگاه کنیم و در ناهماهنگیهای آن تامل کنیم.
نتیجه تربیت و مهار ذائقه و احساسمان چه خواهد شد؟
• آنگاه درمییابیم ذائقه ما که به تدریج تغییر کرده دیگر حریص نیست بلکه بیشتر انعکاسدهنده است.
• ما دیگر تنها، قضاوتکننده کتابهایی خاص نخواهیم بود؛ و به شناختی از ویژگیهای مشترک بین کتابها دست خواهیم یافت؛ و آنگاه این ذائقه تغییر یافته ما است که به ما خواهد گفت هر کتابی را چگونه بخوانیم و در نهایت ذائقه ما درک و دریافتمان از کتاب را نظم خواهد بخشید. و این بازشناسی و شناخت تفاوتها، لذتی بیشتر به ما خواهد داد.
۸. سخن آخر
سخن آخر وولف با تاکید بر جملهای آغاز میشود که بارها در این مقاله آن را گفته است: اینکه ادبیات هنری پیچیده است. از آن رو که خواندن فرایندی پیچیده است و نیازمند فراخواندن نادرترین وجوه تخیل، بینش و قضاوت است. و نتیجه میگیرد که ما حتی بعد از یک عمر خواندن کتاب نمیتوانیم به جایگاه نقد کتاب برسیم. پس باید در مقام خواننده باقی بمانیم و اگر نقدی هم داریم در جایگاه خواننده نقد کنیم نه در جایگاه منتقد. وولف خواننده را کسی میداند که با عشق، و به آرامی کتاب میخواند و در عین جدیت تمام قضاوت میکند. او نقش خواننده را نقشی با اهمیت میداند و قضاوت او را در ارتقا کیفیت کار نویسنده بسیار تاثیرگذار.
۹. هدف از خواندن
اما وولف پیشرفت در کار و رسیدن به غایتی مطلوب را هدف نوشتن و یا خواندن نمیداند؛ او خواندن را لذت غایی و کاری میداند که به خودی خود خوب است. خواندن کاریست که خواننده به آن عشق میورزد:
گاهی اوقات خواب میبینم که صبح رستاخیز فرا رسیده و فاتحان، دولتمردان و حقوقدانان گرانقدر آمدهاند تا پاداش خود –تاجها، دیهیمها و نامهایشان را که برای ابد بر مرمر حک شده است– دریافت کنند و آفریدگار آنگاه که ما را با کتابهایمان در دست میبیند که میآییم بی هیچ دشمنیای، رو به پطرس مقدس کرده و میگوید "نگاه کن، اینها نیازمند هیچ پاداشی نیستند. چیزی در اینجا نیست که به آنها هدیه کنیم. آنها به خواندن عشق میورزیدند. "
او در پایان، مقالهاش را نه با نام خودش ویرجینیا وولف —که در زمان حیاتش نیز به عنوان نویسندهای توانا شناخته شده بود— بلکه با عنوان خواننده عادی به پایان میبرد.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
درباره ترجمه: این مقاله یا جستار را خانم لیلا کافی ترجمه کرده است که ترجمهای بسیار روان، خوانا و در خور میباشد.
لینک یادداشتهای مرتبط