نویسندههای خوب کتابخوانهای خوبی هم هستند. آنها درباره کتاب خواندن ایدهها و نظراتی دارند که بسیار جذاب و شنیدنیست. برای مثال ویرجینیا وولف مقالهای دارد به نام چگونه باید کتاب خواند. این مقاله که از لحاظ ساختاری بیشباهت به شعر نیست، آنچنان از مفاهیم بدیع غنی هست که میتواند سطح بینش هر خوانندهای را تا چند درجه ارتقا دهد. (یادداشت مربوط به آن را میتوانید در اینجا بخوانید.) در یادداشت قبلی هم مطلبی نوشته بودم درباره فواید خواندنِ ادبیات از زبان ماریو بارگاس یوسا، نویسنده معاصر آمریکای جنوبی. (اگر علاقه داشتید میتوانید آن را در اینجا بخوانید.) موضوع یادداشت امروز هم در همین زمینه است –یعنی کتاب خواندن، تاثیرات آن، و نقش و جایگاه آن در زندگی انسان– اما این بار از زبان مارسل پروست، نویسنده قرن بیستم فرانسوی، و با این تفاوت که در اینجا نگاه مارسل پروست بیشتر معطوف است به خطرها و زیانهایی که کتاب خواندن میتواند برای ذهن انسان داشته باشد.
_________________________
معتقدم جامعه بدون ادبیات، یا جامعهای که در آن ادبیات –مثل مفسدهای شرمآور– به گوشهکنار زندگی اجتماعی و خصوصی آدمی رانده میشود و به کیشی انزواطلب بدل میگردد، جامعهای است محکوم به توحشِ معنوی و حتی آزادی خود را به خطر میاندازد.
ادبیات از آغاز تا کنون و تا زمانی که وجود داشته باشد فصل مشترک تجربیات آدمی بوده و خواهد بود و به واسطه آن انسانها میتوانند یکدیگر را بازشناسند و با یکدیگر گفتگو کنند، و در این میان تفاوت مشاغل، شیوه زندگی، موقعیت جغرافیایی و فرهنگی و احوالات شخصی تاثیری ندارد. ادبیات به تکتک افراد با همه ویژگیهای فردیشان امکان داده از تاریخ فراتر بروند.
ادبیات اغلب بدون تعمد به ما یادآوری میکند که این دنیا، دنیای بدی است و همچنین به یاد ما میاندازد که میتوان دنیا را بهبود بخشید.
آنچه بر ضد جهانی شدن و در هواداری از هویت فرهنگی میگویند، نشانه برداشتی ایستا از فرهنگ است که هیچ مبنای تاریخی ندارد. کدام فرهنگ است که در طول زمان یکسان و بیتغییر مانده باشد؟
جهانیشدن این امکان را سخاوتمندانه در دسترس همه شهروندان این سیاره میگذارد تا از طریق کنش مبتنی بر اراده و اولویتها و انگیزههای واقعی خود، هویت فرهنگی خویش را شکل بخشند.
یکی از بدترین معایب ما –و یکی از بهترین افسانههای ما– این اعتقاد است که درماندگیمان از بیرون بر ما تحمیل شده و اینکه دیگران، مثلا فاتحان این قاره، همواره مسئول مشکلات ما بودهاند.
معتقدم اگر شعر خوبی یا رمان خوبی بخوانی چیزی از آن در وجود تو میماند، در وجدان تو، در شخصیت تو میماند و از راههای مختلف به تو کمک میکند.
اعوجاج و نابینایی منحصر به نگرش سنتی به جهان یا منحصرا به مردم بدوی یا بیسواد نیست. مدرن بودن و فرهیختگی به هیچ وجه با خطای محض درباره آنچه در دنیای واقعی میگذرد ناسازگار نیست. آدمی که بسیاری از کتابها را خوانده و خودش را هم صادق میداند ممکن است در اثر تعصبات ایدئولوژیک تصویر بسیار مخدوشی از پدیدهها داشته باشد. زمانی عامل اصلی این نگرش مخدوش مذهب بود، اما همانطور که گفتم ایدئولوژی در دنیای مدرن همان کار را میکند.
اگر به آثار فرهنگی و یا طبیعی ثبت شده در سازمان میراث جهانی یونسکو علاقه داشته باشید و تا حدی با شرایط و معیارهای این سازمان آشنایی داشته باشید میدانید که اولین معیار از معیارهای دهگانهای که منجر به ثبت شدن یک اثر در این فهرست میشود این است که آن اثر نشان دهنده یک شاهکار از نبوغ و خلاقیت انسانی باشد. آثار فرهنگی و معماری بسیاری هستند که دارای این معیار بوده و به عنوان میراث جهانیِ کل بشر شناخته شدهاند، از جمله تخت جمشید، سازه های آبی شوشتر، تاج محل هندوستان و بسیاری دیگر. اما به نظر من باید سازمان دیگری هم تشکیل شود فقط به جهت ثبت آثاری که نشاندهنده حماقت و ظلم بشری باشد. چه اگر مهمترین هدف از شناخته شدنِ آثارِ نبوغِ بشری، عبرتآموزی انسان باشد، آثار به جا مانده از حماقتهای بشری هم از لحاظ عبرتآموزی دست کمی از آن گروه اول ندارند و چه بسا میتوانند در این راستا مفیدتر هم واقع شوند. یکی از این آثار که گواه شاخصی از حماقتها و حتی سنگدلی بشری نسبت به یکدیگر است دیوار برلین است.
فرض کنید -زبانم لال- در یکی از شهرهای ما مثل تهران یا اصفهان بخشی از وسط آن را جدا کنند و دیواری دورتادور این بخش بکشند و با تمهیدات شدید امنیتی و محافظتی مانع از رفتوآمد مردم دو سوی این دیوار شوند. مردم یک سمت دیوار برخوردار از رفاه و امکانات و آزادیهای اجتماعی باشند و مردم سمت دیگر کاملا برعکس، تحت شدیدترین تدابیر امنیتی، کنترل شدید توسط حکومت، ریاضتهای اقتصادی و عدم ارتباط با جهان خارج از محدوده خود باشند.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
محتوای کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم مربوط به زمان حکمرانی حکومتهای کمونیستی در کشورهای اروپای شرقی میباشد، و در این کتاب، به دیوار برلین به عنوان یکی از شاخصترین نشانههای سیطره دولتهای کمونیستی در سالهای پیش از انقلابهای ۱۹۸۹، بارها اشاره شده است، به همین دلیل لازم دیدم در این یادداشت خلاصهای از جریاناتی را که منجر به ساخت دیوار برلین و در نهایت انهدام آن شد بیان کنم.
درباره دیوار برلین: اندکی پس از پایان یافتن جنگ جهانی دوم، یعنی در سال ۱۹۴۷ چهار کشور اصلی که پیروز این میدان بودند، یعنی شوروی، آمریکا، انگلیس و فرانسه تصمیم به قسمت کردن کشور شکستخورده آلمان میان خود شدند. اما این تصمیم، یعنی تکهپاره کردن یک کشور به این سادگیها که در بیان میآید نبود. در این میان مسئلهای وجود داشت که باید حل میشد و آن قرار گرفتن شهر پراهمیت برلین در بخش شرقی آلمان یعنی بخش تحت حاکمیت شوروی بود. این بار چهار کشور بر سر اداره این شهر استراتژیک به شورا نشستند. در نهایت تصمیم بر این شد که شهر برلین به صورت چرخشی توسط کمیسیونی تشکیل شده از این چهار کشور اداره شود. اندکی بعد تصمیم بر این شد که قسمت شرقی شهر برلین توسط شوروی و قسمت غربی آن توسط سه دولت دیگر، یعنی آمریکا، انگلیس و فرانسه اداره شود. اما داستان این تقسیمات و تکهپاره کردنها به اینجا ختم نشد. یک سال بعد از آن یعنی در سال ۱۹۴۸ سه دولت آمریکا، انگلیس و فرانسه بخشهای تحت حاکمیت خود را یکپارچه کرده و جمهوری فدرال آلمان را تشکیل دادند که به آلمان غربی معروف شد. سال بعد یعنی در سال ۱۹۴۹ شوروی هم در بخشهای تحت حاکمیت خود یک دولت کمونیستی به روی کار آورد به نام جمهوری دموکراتیک آلمان که به آلمان شرقی معروف شد. در این تقسیمات مسلما بخش غربی شهر برلین تحت حاکمیت آلمان غربی و بخش شرقی آن تحت حاکمیت دولت کمونیستی آلمان شرقی قرار داشتند.
به این ترتیب در عرض دو سال، آلمانِ شکستخورده به دو بخش مجزا از هم تبدیل شد: بخش شرقی که تحت حکومتی کمونیستی اداره میشد دچار فقر روزافزون، محدودیتهای سیاسی و اجتماعی و نارضایتی عمومی بود و در مقابل بخش غربی برخوردار از رفاه و آزادی و پیشرفت.
در همین سالها مبارزاتی به سردمداری آمریکا علیه حکومتهای کمونیستی در سراسر دنیا شروع شده بود که به جنگ سرد معروف بودند. هدف از این مبارزات جلوگیری از پیشرفت و گسترش کمونیسم در جهان بود. با این اوصاف اتحاد جماهیر شوروی و ایالات متحده آمریکا که زمانی با هم علیه آلمان متحد بودند، حالا به دو قطب کاملا مخالف هم تبدیل شده بودند. بنابراین، وضعیت آشفته آلمانِ دوپارهشده که شرق آن توسط حکومتی کمونیستی اداره میشود و غرب آن تحت تسلط دولتهای سرمایهداری است کاملا قابل پیشبینی مینمود.
با بالا گرفتن تنشها بین آلمان شرقی و غربی مرزهای این دو بخش بسته شد ولی برلینیها برای رفتوآمد در بخشهای شرقی و غربی شهر خود هنوز آزاد بودند.
حدود ۱۲ سال بعد از این جریانات، یعنی در سال ۱۹۶۱، به دستور خروشچف رهبر اتحاد جماهیر شوروی دیواری به دور بخش غربی شهر برلین کشیده شد که دیوار برلین نام گرفت. دلیل ساخت این دیوار جلوگیری از مهاجرت مردم از آلمان شرقی به آلمان غربی از راه برلین غربی بود. چون اغلب این مهاجران را نیروهای متخصص و کارشناسان و روشنفکران تشکیل میدادند و این به معنی از دست دادن نیروی متخصص و کارآمد بود رفتهرفته آلمان شرقی در معرض فروپاشی اقتصادی قرار گرفت. با ساخته شدن این دیوار ارتباط بین بخش شرق و غرب برلین کاملا قطع شد و برلین غربی به صورت یک شهر محصور در خاک آلمان شرقی در آمد. قرار دادن سیم خاردارهای برقی در بالای دیوار، استقرار برجهای مراقبت برای کنترل رفت و آمد مردم و مستقر کردن تانکها در بخشهای معینی از دیوار، قطع کردن خطوط راهآهن و مترو در بخشهایی از شهر که دیوار ساخته شده بود، قطع کردن ارتباط تلفنی بین دو بخش شهر، از جمله اقدامات و تمهیداتی بود که برای جلوگیری از مهاجرت افراد به دو سوی این دیوار انجام شد. حتی یک سال بعد برای محکمکاری بیشتر دیوار دیگری به موازات دیوار اولی از طرف دو دولت آلمان شرقی و غربی ساخته شد. محدوده ۹۱ متری میان این دو دیوارِ موازی به نوار مرگ معروف شد. اما با وجود این تمهیدات (و اقداماتِ دیگری که سالهای بعدتر از آن برای صعبالعبورتر کردن مرز انجام شد) باز هم افرادی بودند که اقدام به عبور از این مرز که به دیوار آهنین معروف شده بود میکردند.
سرانجام جنگ سردِ بلوک غرب (آمریکا و متحدانش) علیه بلوک شرق (شوروی و متحدانش) پیروز شد و منجر به انقلابهای سال ۱۹۸۹ گردید. انقلابهایی که سه سال به طول انجامید و نتیجه آن سقوط بسیاری از حکومتهای کمونیستی سراسر دنیا از جمله مرکز، شرق و جنوب شرقی اروپا بود. در همین سال، یعنی سال ۱۹۸۹ دیوار برلین فروریخت. دیواری که ۱۵۵ کیلومتر طول و حدود ۴ متر ارتفاع آن بود. هنوز بخشهایی از این دیوار که باعث ویرانی بسیاری از خانهها و جدایی بسیاری از انسانها شده بود و در طول عمر ۲۸ ساله خود شاهد جلوه دیگری از ظلمها و جنایتهای بشر نسبت به یکدیگر بود به جا مانده است. گرچه این دیوار یادآور روزهای تلخ و وحشتناکی است اما من هم با اسلاونکا دراکولیچ نویسنده کتاب کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم هم عقیده هستم که:
مسئله این نیست که من از انهدام دیوار نارحت باشم–خوشحال هم هستم–اما آنچه ناراحتم میکند، شیوه انهدام آن است، شتاب آشکار آنان در جراحی و محو این غده، نه تنها از صفحه شهر و روزگار، بلکه از صفحه خاطره مردم... آنچه از آن میترسیدم اتفاق افتاده: گذشته را تبدیل کردهاند به تکهپارههایی که نه ربطی به هم دارند و نه منطقی دارند، تکهپارههایی که در واقع اهمیتی ندارند. اما هر قدر زودتر گذشته را فراموش کنیم، بیشتر باید نگران آینده باشیم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم نوشته خانم اسلاونکا دراکولیچ نویسنده و روزنامهنگار معاصر اهل کرواسی است.
این کتاب شامل ۲۱ جستار است. این جستارها بیان کننده تجربه زندگی روزمره در کشورهای تحت حکومت دولتهای کمونیستی اروپای شرقی پیش از انقلابهای ۱۹۸۹ تا ۱۹۹۲ میباشد. انقلابهایی که منجر به فروپاشی این حکومتها در سراسر دنیا شد. بعضی از جستارهای این کتاب دربرگیرنده خاطرات شخصی نویسنده است که بخش اعظمی از دوران زندگی خود را تحت سلطه حکومتی کمونیستی گذرانده بود و بعضی دیگر نیز شامل گفتوگو با افرادیست که خود تجربه زندگی در این کشورها را داشته و از آن آسیب دیدهاند.
نکته جالب و خوشایند در این جستارها برای من این است که خانم اسلاونکا دراکولیچ، فساد حکومتی، فقر و بحران اقتصادی، کمبودها و نبود آزادیهای سیاسی و اجتماعی روزگار خویش را از خلال موضوعاتی بیان میکند که همه ما آنها را اموری پیشپاافتاده میدانیم، ولی او با توجه کردن به آنها و بها دادن به همین موضوعات عادی و روزمره، نفوذ و تاثیر کمونیسم را حتی در پیشپاافتادهترین امور زندگی نشان میدهد؛ او همچنین با بیان ساده و شیوای خود تصویری قابل درک از زندگی در کشورهای تحت سلطه حکومتهای توتالیتر –که تا همین چند دهه پیش پابرجا بودند– به خواننده امروزی میدهد. کمااینکه گاهی این اتفاقات و این تصاویر برای خواننده ایرانی در این روزگار، چندان غریب نیست.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
پی نوشت 1: از میان این ۲۱ جستار چند تا از آنها را بیشتر از بقیه دوست دارم از جمله آرایش و دیگر مسائل حیاتی، یاد اولریکه در این شب زمستانی، تردیدهایی درباره پالتو پوست، انتخابات، بالونی که باد نداشت، و رنگ دیوارهای ما.
پی نوشت ۲: من کتاب کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم را به علاقهمندانِ ادبیات غیرداستانی، و همچنین کسانی که به موضوعات سیاسی و اجتماعی که به زبان ساده نوشته شدهاند علاقهمند هستند، و همینطور کسانی که به تازگی شروع به خواندن کتاب میکنند پیشنهاد میکنم.
درباره ترجمه: من این کتاب را با ترجمه خانم رویا رضوانی خواندم. بخشهایی از کتاب را به انتخاب خودم برای آشنا شدن با قلم نویسنده و همچنین ترجمه روان و شیوای رویا رضوانی در اینجا بیان میکنم:
- بعدتر، دیگر به سنی رسیده بودم که رای نمیدادم، حتی تظاهر به رای دادن نمیکردم، از این کار دست شسته بودم چون جز آداب و مراسمش، هیچ چیز دیگرش با عقل جور درنمیآمد. اما هر بار که در انتخابات رای نمیدادم، از خودم میپرسیدم، آیا آنها خبر دارند؟ آیا راه و وسیلهای دارند که قضیه را کشف کنند؟
- آنها اجبارا باید به کمونیستها رای میدادند، انگار که کمونیستها به رای کسی هم نیاز داشتند! و چه چیزی از آن وقت تا به حال تقییر کرده است؟ آیا این حیله جدیدی است، که حتی بیش از پیش، لباسشان و خودشان را خواهد فرسود؟ مرد مسنتری همینطور که از کنارشان رد میشود دستی تکان میدهد و میگوید"من که صبح رایم رو دادم،" انگار کاری بوده مثل هر کار دیگر که باید انجام میداده، همین.
مشخصات کتاب من: کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم، اسلاونکا دراکولیچ، ترجمه رویا رضوانی، نشر گمان، مجموعه تجربه و هنر زندگی، چاپ سیزدهم سال 1398، 252 صفحه، قطع پالتویی
فرسودگی یکی از نوشتههای کریستین بوبن نویسنده معاصر فرانسوی است. رفیق اعلا، ابله محله (ژه) و دیوانهبازی از دیگر آثار محبوب این نویسنده است. فرسودگی را میتوان در گروه ادبیات غیرداستانی دستهبندی کرد. نوشتهای که بیانگر اندیشههای زیبا، روشن و درخور تامل نویسنده در باب عشق، تنهایی، مرگ، زندگی، کودکی، سادگی و ... است.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
گزیدهها
رویداد آنگاه به وقوع میپیوندد که زندگی به زندگی ما بازآید، به سان رودخانهای که طغیان میکند و به دهکدهای سرازیر میشود تا باابهتترین بناها را بهمانند پر کاهی از زمین برکند.
آنچه فرامیرسد عشق است. تولد، مرگ، بهار، زخم، سخن راست، جمله اینها عشق است. عشق یگانه رویداد شایسته این نام است.
فغانها شاید هنوز حضور داشتهباشند، اما به زیر چهرهای که باید آراسته جلوه کند مدفون گشتهاند. این نخستین آموزش دروغ جمعی است: وانمود کردن به بودن در آنجا که نیستیم.
عشق هنگامی است که کسی شما را به خانه بازمیآورد. آنگاه که روح به تن بازمیآید، در حالی که از فرط سالها غیبت فرسوده شدهاست.
آینهها و شمایلها و کتابها را دوست میدارم. آن چیزی را دوست میدارم که نور را به روی خود نگاه میدارد و سپس آن را، در حالی که تابندگیاش از شعفی نهفته فزونی یافته بر ما برمیگرداند.
خدایی دغدغهای از برای خداست و نه از بهر ما. ما همینطور هم با هر روز که میزاید و میمیرد و از نو میآغازد، بس کارها داریم.
گمان میکنم که در زندگی جز شمار محدودی "آری" در اختیار نداریم و پیش از رها کردن آنها، باید با شمار نامحدودی "نه" حفظشان کنیم.
به درستی نمیدانم در زندگی من چه چیزی هست. شاید صرفا زندگی. و آمیزهی تنهایی و دانایی و دیوانگی.
همواره از آن کسان بیم دارم که تنها بودن را برنمیتابند و از زندگی مشترک و کار و حتی دوستی و حتی ابلیس، آن چیزی را میخواهند که نه زندگی مشترک و نه کار و نه دوستی و نه ابلیس قادر به دادن آن نیستند و آن، محافظت در برابر خویشتن است و اطمینان از اینکه هیچگاه با حقیقت تنهای زندگی خویش سروکار نداشتهباشند. این مردمان درخور همنشینی نیستند. ناتوانی آنان در تنها بودن، ایشان را مبدّل به تنهاترین مردمان دنیا میسازد.
کسی که درباره همهچیز نظر دارد، مضحک مینماید و همواره مرا به خنده وامیدارد.
به همان دلیل که پارهای سخنها ما را میکشند، پارهای دیگر میتوانند دگرباره زندگیمان بخشند.
بدون گذر از حماقت خویش نمیتوانیم به این نور ژرفا برسیم، با پذیرش این خطر که اندکی از آن را با خود به سطح آوریم، به سان حلبکهایی که به تور ماهیگیران میچسبند. این خطر کردنی زیبا است. کوشش برای آنکه همواره هوشمند بنماییم، کوششی است عقیم و در اینجا مظهر حماقت.
هیاهوی کودکانی که بازی میکنند، تمامی هایوهویهای عالم را یکسره محو میسازد.
زندگی هیچگاه بهقدر زمانی قدرتمند نمیشود که یکی از راههای آن به رویش بسته میشود. آنگاه، صاف و زلال، از رخنهای که برایش باقیمانده روان میشود.
خواندن برای فرهیخته شدن نفرتآور است. خواندن برای تمرکز قوای روحی خویش در چشمانداز خیزی تازه شگفتآور است.
ما اندکتر از آنچه میپنداریم تنهاییم. تنهایی ما چندان اندک است که یکی از معضلات راستین این زندگی، یافتن جایگاه خویش در میان همنشینان پیرامون است -مردگان را بدون آزردنشان دورساختن و از زندگان، این اندک تنهایی را که لازمه نفس کشیدن است، خواستن.
روح به اندازه تن نیازمند نفسکشیدن و غذاخوردن است. تنفس روح، زیبایی است و عشق و لطافت و سکوت و تنهایی. تنفس روح نیکی است. و کلام.
نویسندگان را دوست میدارم. نویسندگان را آنگاه دوست میدارم که سودای حقیقت را در سر دارند و نه ادبیات، آنگاه که مینویسند تا واقعیت را لمس کنند، نه تنها از لحاظ زیباییشناختی، بلکه به صورت حقیقی، در حقیقتی که از خود دارند.
یکی از دشوارترین کارهایی که غالبا از آنها شانه خالی میکنیم، نگاه داشتن زندگی خویش در احساس تازه زندگی است.
کودکان نیز این دانش مضاعف زیستن و مردن را دارند، این دانش را به سبب نیروی بیخبری خویش دارند، بیخبری آنان نکته اصلی این زندگی را به ایشان میآموزد.
از کودک دوساله نمیپرسند که به خدا ایمان دارد یا نه. او ناگزیر نیست به خدا ایمان داشتهباشد. او خود تجسم خدا است.
از کسانی که دوستشان میدارم هیچچیز نمیخواهم. از کسانی که دوستشان میدارم جز این نمیخواهم که رها از من باشند و درباره آنچه میکنند یا آنچه نمیکنند، هرگز به من توضیح ندهند و البته از من نیز هرگز چنین چیزی نخواهند.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
درباره ترجمه: من کتاب فرسودگی را با ترجمه عالی پیروز سیار خواندم. این کتاب ترجمه دیگری هم دارد که توسط حبیب گوهری راد انجام شده و در انتشارات رادمهر چاپ شده است.
مشخصات کتاب من: فرسودگی، کریستین بوبن، ترجمه پیروز سیار، انتشارات دوستان
آندره ژید از نویسندگان پیشرو ادبیات نیمه دوم قرن نوزدهم و نیمه اول قرن بیستم محسوب میشود. او در دوران فعالیت ادبیاش به سبب زیر سوال بردن اعتقادات، اخلاقیات و اصول مذهبی حاکم بر جامعه و همچنین به دلیل برخی از گرایشهای شخصیاش، که در بعضی نوشتههای خود به دفاع از آنها پرداختهبود، مورد حمله بسیاری از منتقدان عصر خود قرار گرفت. تا جایی که یکی از منتقدان سرشناس آن زمان، ژید را "موجودی با نفوذی شیطانی " نامیدهبود. آندره ژید در جایی درباره خود اینچنین میگوید: "میتوان گفت که اندیشههایم خودم را نیز به وحشت میاندازد و به همین سبب بود که آنها را به قهرمانهای کتابم نسبت میدادم تا از خود جدایشان کردهباشم." و در جایی دیگر، در بحبوحه جنگ جهانی دوم، در پاسخ به یکی از نشریات فرانسه که او را به "ایجاد آشفتگی در جامعه فرانسه قبل از هجوم ارتش هیتلر" متهم کرده بود، گفت: شکست فرانسه به سبب جنبه غیراخلاقی ادبیات او نبود بلکه "ناشی از بینظمی، بیصلاحیتی، اهمالکاری، چنددستگی و فساد" حکومت بودهاست.
به هر روی و با وجود تمام حملهها و هجمهها، آندره ژید به عنوان یکی از محبوبترین و تاثیرگذارترین نویسندگان دوران خود تا عصر حاضر شناخته میشود.
در سال ۱۹۴۷، یعنی حدود چهار سال پیش از مرگ آندره ژید، وقتی که ۷۸ سال از عمر او میگذشت، جایزه نوبل ادبیات، "به خاطر سهم او و نوشتههای منحصربهفرد هنرمندانهاش که در آن مشکلات و شرایط عشق بیباک حقیقت و بینش روانی دقیق ارائه شدهاست" به او تعلق گرفت.
آندره ژید نوشتههای متعددی در زمینههای گوناگونی چون داستان، نمایشنامه، مقاله و سفرنامه دارد. حتی زندگینامهای از دوست محبوباش اسکار وایلد، پس از گذشت ده سال از مرگ او (سال ۱۹۱۰ م) نوشت. بسیاری از نوشتههای آندره ژید به شهرت جهانی رسیدهاند. یکی از محبوبترین نوشتههای او کتاب مائدههای زمینی است. او این کتاب را در ۲۸ سالگی نوشت. کتابی که در اولین چاپ خود شکست خورد و به گفته خودش در مدت ده سال تنها پانصد نسخه از آن به فروش رفت. سالها بعد، یعنی در سن ۶۶ سالگی کتاب دیگری به نام مائدههای تازه و در همان سبک و سیاق نوشت. گرچه به نظر من مائدههای زمینی بسیار پرشورتر از مائدههای تازه است.
مائدههای زمینی کتابی است درباره پذیرا بودن تمام جلوههای زندگی، دیدن زیبایی در تمام پدیدههای زندگی و عشق ورزیدن به تمام وجوه زندگی. آندره ژید در دیباچهای که سی سال بعد برای چاپ جدید کتابش نوشت، مائدههای زمینی را "رسالهای در باب گریز و رهایی" مینامد. او در این دیباچه، در شش بند، توضیحاتی درباره کتابش بیان میکند. در بند اول، کتاب خود را اینچنین توصیف میکند: "مائدههای زمینی اگر کتاب یک بیمار نباشد، دستکم کتاب بیماری است رو به بهبود، شفایافته -کتاب کسی است که بیمار بودهاست. در همین لحن تغزلی کتاب افراطکاری کسی هویداست که زندگی را همچون چیزی که کم ماندهبود از دست بدهد، غنیمت میشمارد."
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
در ادامه بخشهایی از متن کتاب مائدههای زمینی را که به سلیقه خودم انتخاب کردهام نقل میکنم:
گزیدهها
دلم میخواهد که این کتاب شوق خروج را در تو برانگیزد -خروج از هر جا که باشد، از شَهرت، از خانوادهات، از اتاقت، از اندیشهات.
کاش کتابم به تو بیاموزد که بیشتر از این کتاب به خود بپردازی و سپس بیشتر از خود به دیگر چیزها.
اعمال ما وابسته به ماست، همچنان که روشنایی فسفر به فسفر. راست است که ما را میسوزاند، اما برایمان شکوه و درخشش به ارمغان میآورد. و اگر جان ما ارزشی داشتهباشد، برای این است که سختتر از برخی جانهای دیگر سوختهاست.
و زندگی ما در برابرمان همچون جامی پر از آب سرد و گواراست. جامی مرطوب که بیماری تبدار آن را به دست میگیرد، و میخواهد بنوشد، و با جرعهای آن را درمیکشد، و گرچه میداند که میبایست درنگ کند، از بس که این آب خنک و دلچسب است و از بس آتش سوزان تب، تشنهکامش کردهاست، نمیتواند این جام دلپذیر را از لبهای خود دور کند.
به شامگاه چنان بنگر که گویی روز بایستی در آن فرومیرد؛ و بامداد پگاه چنان که گویی همه چیز در آن زاده میشود.
نگرش تو باید در هر لحظه نو شود.
خردمند کسی است که از هر چیزی به شگفت درآید.
ناتانائیل، کاش هر هیجانی بتواند برایت به مستی بدل شود. اگر آنچه میخوری مستت نکند، از آن روست که گرسنگیات آنقدر که باید نبودهاست.
هر جا که نمیتوانی بگویی چه بهتر، بگو عیبی ندارد. در این گفته نویدی بزرگ برای خوشبختی نهفته است.
میوه من همه اندیشههای من را درباره زندگی در خود نهفته دارد.
هنگامی که خواستم به درون خویش برگردم، خادمان و خادمههایم را بر سر میز نشسته دیدم. دیگر کمترین جایی برای نشستن من نبود. "عطش" بر صدر نشسته بود. عطشهای دیگر برای تصاحب این جایگاه عالی با او به رقابت برخاسته بودند. همه حاضران بر سر میز با یکدیگر در ستیز بودند، اما در ضدیت با من همداستانی میکردند. چون خواستم به میز نزدیک شوم همگی، از همان زمان دستخوش مستی، به مخالفت با من برخاستند. مرا از خانهام راندند. به بیرونم کشاندند. و من دوباره از خانه بیرون آمدم تا برایشان خوشههایی از انگور بچینم.
آه! ناتانائیل، تصویر ذهنی من از زندگی این است: میوهای خوشطعموبو، بر لبانی سرشار از هوس.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
توضیح کوتاه درباره این یادداشت: برای نوشتن این متن، از کتاب تفسیرهای زندگی نوشته ویل و آریل دورانت، ترجمه ابراهیم مشعری، انتشارات نیلوفر، چاپ هشتم ۱۳۹۴، کمک گرفتهام.
درباره ترجمه: این کتاب در سالهای متعدد و توسط مترجمهای دیگری نیز چاپ شدهاست. من از ترجمهای که خواندم (ترجمه خانم مهستی بحرینی) راضی بودم.
مشخصات کتاب من: مائدههای زمینی و مائدههای تازه همراه با یادداشتی از مصطفی ملکیان، ترجمه مهستی بحرینی، انتشارات نیلوفر، چاپ هفتم ۱۳۹۴، ۳۰۷ صفحه، قطع رقعی