یادداشتهای یک دیوانه مجموعه داستان کوتاهی ست به قلم نیکلای گوگول نویسنده قرن ۱۹ روسی. این کتاب که با ترجمه خشایار دیهیمی و در نشر نی چاپ شده است شامل هشت داستان کوتاه به نامهای یادداشتهای یک دیوانه، کالسکه، بلوار نیفسکی، ماجرای نزاع ایوان ایوانوویچ و ایوان نیکیفوروویچ، دماغ، مالکین قدیمی، ایوان فئودوروویچ اشپونکا و خالهاش، و شنل –شاهکار معروف گوگول– میباشد.
سادگی بیان و طنز هوشمندانه از مهمترین ویژگیهای قلم گوگول است. در خطبهخط نوشتههای او بازتاب روح انسانی و شریف او را میتوان دید. در آثار گوگول درک عمیق او از زندگی مردم طبقه تهیدست در جامعه طبقهبندی شده روسیه قرن ۱۹، مخالفت او با ریا و دورنگی و خودنمایی و جلوهفروشی طبقه اشراف و ستایش او از زندگی ساده و بیآلایش مردم روستایی نمایان است.
با خواندن این کتاب درمییابیم که چرا بسیاری از نویسندگان و منتقدان ادبی، گوگول را پدر نثر روسی و یا پدر قصه کوتاه مینامند. و همچنین متوجه تاثیر او بر دیگر نویسندگان روسیه، مثل چخوف و داستایفسکی خواهیم شد. به نظر من حتی محمدعلی جمالزاده داستاننویس ایرانی هم تاثیر زیادی از نیکلای گوگول گرفته است.
برای آشنا شدن با نثر گوگول در اینجا میتوانید بخشی از آغاز داستان بلوار نیفسکی را بخوانید:
هیچ چیز نمیتواند جالبتر ازبلوار نیفسکی باشد، حداقل در سنپترزبورگ که اینطور است. در واقع این بلوار همه چیز و همه چیز است. درخششاش خیرهکننده است -نگین پایتخت ماست. مطمئنم که هیچیک از کارمندان پریدهرنگ شهر ما حاضر نخواهند بود بلوار نیفسکی را با تمام ثروتهای جهان عوض کنند. منظورم فقط کارمندان جوان بیستوپنج ساله نیست که سبیلهای قیطانی و کتهای خوشدوخت دارند، بلکه سخنم شامل آقایان محترم سالخوردهای نیز میشود که موهای سفید از چانهشان آویزان است و کلهشان مثل یک بشقاب نقرهای برق میزند. -اینان نیز احساساتی پرجذبه و هیجانانگیز نسبت به بلوار نیفسکی دارند. و چه بگویم در مورد خانمها! -خانمها حتی از این هم بیشتر شیفته بلوار نیفسکی هستند. میبخشید اما اصلا کیست که شیفتهاش نباشد؟ همین که قدم به بلوار نیفسکی میگذارید، در گردشگاه بیانتهایش خودتان را از یاد میبرید. ممکن است گرفتاری عاجلی داشته باشید که باید به فکرش باشید، اما به محض اینکه وارد نیفسکی شدید همه دلمشغولیها از خاطرتان میرود. اینجا تنها مکانی است که شما میتوانید افرادی را بیابید که بیهیچ دلیلی اینسو و آنسو میروند و هیچ انگیزه مادی و تجاری که تمام سنپترزبورگ بدان آلوده است، ندارد...
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
پینوشت: مجموعه داستان کوتاه یادداشتهای یک دیوانه گزینه مناسبی برای آشنا شدن با قلم گوگول و شروع خوبی برای خواندن آثار حجیمتر این نویسنده از جمله نفوس مرده و حتی شروع خوبی برای خواندن ادبیات روسیه میباشد.
درباره ترجمه: من این کتاب را با ترجمه خوب و روان خشایار دیهیمی خواندهام.
مشخصات کتاب من: یادداشتهای یک دیوانه و هفت قصه دیگر، نیکلای گوگول، ترجمه خشایار دیهیمی، نشر نی، چاپ بیست و یکم، سال ۱۳۹۹.
لینک یادداشتهای مرتبط
شبانه مرد گاریچی
به خانه میکشد خود را
اگر که مادیان خسته
اگر طناب هم پاره
درون مرد همواره
کشیده میشود باری
"حسین صفا"
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
داستان اندوه روایتگر نیاز پیرمردی داغدار است به یک گوش شنوا تا از غم و اندوهش با او بگوید. پیرمرد پسرش را از دست داده و حالا زمان سوگواری است. اما فقر و بیکسی فرصت این سوگواری را از او گرفته است. پیرمرد درشکهچی برای کار به شهر آمده و کس و کارش در روستا هستند. او در این شهر غریب است. در شهر همه به کار و زندگی خود مشغولاند. همه در حال گذرند و کسی وقت ایستادن و حوصله شنیدن حرف دل دیگران را ندارد.
داستان اندوه بسیار ساده است. چخوف خیلی ساده و صریح و بدون هیچ پیچیدگی و حاشیهای حرف خود را زدهاست: اندوه خویش را به که گویم؟
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
شرح ماجرا
آیونا پوتاپف، درشکهچی پیر و فقیریست که اندوهی بزرگ و جانکاه در دل دارد. او به تازگی پسر جوان خود را در اثر بیماری از دست داده است. غم از دست دادن فرزند برای آیونا بسیار سنگین است. او نمیتواند به تنهایی بار این غم را به دوش بکشد و میخواهد با کسی صحبت کند تا درد و اندوهاش اندکی تسلی یابد. اما آیونا بسیار تنهاست و هیچ کس را ندارد تا از غم خویش با او سخن بگوید. هیچ کس نیست که حتی چند دقیقه برای شنیدن حرفهای او وقت صرف کند، به حرفهای او گوش دهد، با درد او آه بکشد و برای او غصه بخورد.
آیونا چندین بار تلاش میکند تا همدردی یا حداقل گوش شنوایی برای خود پیدا کند. او با هر کس که برخورد میکند سر صحبت را باز میکند. یک بار با افسری که مسافر درشکهاش است شروع به درد دل میکند، اما این درد دل ادامه نمییابد. چشمان بسته مسافر نشان از این دارد که حوصلهای برای شنیدن حرفهای درشکهچی ندارد. درشکهچی ناامید میشود و باز در اندوه خود غرق میشود. بار دیگر سه جوان بیسروپا سوار درشکهاش میشوند. آیونا با آنها شروع به صحبت از غم خود میکند اما آنها هیچ توجهی به حرفهای او ندارند و با توهین و تحقیر با او حرف میزنند. آیونا به قدری تنهاست که به توهینهای آنها توجهی نمیکند و همین حضور آنها کافیست که اندکی از غم و اندوه خود را فراموش کند. اما با به مقصد رسیدن آنها، آیونا دوباره تنها میشود و غم جانکاهاش دوباره به جانش میافتد.
تا پایان شب، چرخه تکراریِ امیدِ یافتن همدرد، ناامیدی، تنهایی و هجوم غم جانکاه، چندین و چند بار تکرار میشود. و تلاشهای آیونا برای یافتن گوش شنوا در این شهر شلوغ و سرد، به نتیجهای نمیرسد. تا اینکه پیرمرد، همدرد خود را نه در میان این مردم که هر کدام سر در کار خود دارند، بلکه در جایی دیگر و در کسی دیگر مییابد، کسی که به او بسیار نزدیک است...
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
توضیح کوتاه درباره کتاب: داستان اندوه یکی از داستانهای کوتاه آنتوان چخوف است. این داستان به همراه پنج داستان کوتاه دیگر از همین نویسنده، به نامهای وانکا، خوابآلود، دانشجو، گریشا و اسقف، در کتابی با عنوان آنتوان چخوف (شش داستان و نقد آن) گردآوری شده است.
درباره ترجمه: بهروز حاجیمحمدی ترجمهای روان و درست از داستانهای این مجموعه به دست داده است. این مترجم توانا علاوه بر ترجمه داستانها، تحلیلی هم برای هر یک از آنها نگاشته است.
مشخصات کتاب من: آنتوان چخوف (شش داستان و نقد آن). ترجمه بهروز حاجیمحمدی. انتشارات ققنوس. چاپ سوم. زمستان ۱۳۸۴.
لینک یادداشتهای مرتبط
"اگر به جسمی هیچ نیرویی وارد نشود و آن جسم در حالت سکون باشد تا ابد ساکن میماند، و اگر در حال حرکت باشد تا ابد با همان سرعت و در همان جهت به حرکت خود ادامه میدهد."
این قانون اول نیوتن است که به قانون لَختی یا اینرسی معروف است. البته نیوتن این قانون را در مورد اجسام به کار بردهاست. اما انسانها هم به نوعی مانند اجسام تابع این قانون هستند: روزمرگیها و عادتهای ما شاید مصداق همان حرکت ثابت در اجسام باشد و بیعملی و انفعال ما مصداق همان سکون در اجسام. گاهی در زندگی ما اتفاقاتی میافتد که مثل همان نیروی وارد شده بر جسم در قانون نیوتن، این حرکت یا سکون ما را بر هم میزند. اتفاقاتی مثبت یا منفی. اتفاقاتی که گاه به ظاهر پیشپاافتاده به نظر میرسند و گاه غیر معمول. دیدن کسی، رفتن به جایی، از دست دادن شخصی یا چیزی، تغییر موقعیت، گذر عمر، همگی اتفاقاتی هستند که میتوانند حالت ثابت ما را برهم بزنند. اما انسان جاندار با جسمی جامد و بیجان تفاوتهایی اساسی دارد و آن داشتن احساس، تفکر و زندهبودن است. سوال اینجاست که ما انسانها در مقابل نیرویی که مثل یک شوک بر ما و انفعال و روزمرگی ما وارد میشود چه واکنشی نشان میدهیم؟ این نیرو ممکن است ما را به ایستادن، فکر کردن و بازنگری وادارد. شاید هم تحت تاثیر این شوک دچار افسردگی شویم، شاید از پا بیفتیم، شاید خشمگین شویم، شاید بتوانیم خود را با شرایط تازه تطبیق دهیم و بتوانیم تغییری ایجاد کنیم، شاید هم به خاطر ترس از روبهرو شدن با واقعیت خود را فریب دهیم و وضعیت پیشآمده را نادیده بگیریم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
شرح ماجرا
نمایشنامه دایی وانیا ماجرای کنشها و واکنشهای میان اعضای خانوادهای است که یک تغییر در تناسبات آن، روال معمول آن را بر هم زدهاست. داستان در ملکی روستایی میگذرد. اعضای ثابت خانه، وانیا (یا وینیتسکی)، سونیا (خواهرزاده وانیا و دختر جوان پروفسور سربریاکوف)، ماریا (مادر وانیا و مادربزرگ سونیا) مارینا (خدمتکار خانه و دایه سونیا) هستند. افراد دیگری نیز در این خانه زندگی میکنند، از جمله تلهگین که مَلّاکی ورشکسته است و آستروف (پزشک روستا) که هر دو از دوستان خانوادگی آنها هستند. اما این خانه دو عضو دیگر هم دارد: پروفسور سربریاکوف (پدر سونیا و شوهرخواهر سابق وانیا) و همسر جواناش یلنا که عضو تازهوارد این خانواده به شمار میآید. این دو نفر با حضور کوتاهمدت خود در این خانه، ناخواسته آرامش آن را بر هم زده و زندگی اعضای خانواده را تحت تأثیر قرار دادهاند. شاید بتوان گفت زندگی افراد این خانه به دو بخش تقسیم میشود: قبل از آمدن سربریاکوف و یلنا، و بعد از آمدن آنها. اما تأثیرگذاری این دو نفر در همه افراد خانواده به یک میزان و به یک شکل نیست. در یک تقسیمبندی میتوان شخصیتهای نمایشنامه دایی وانیا را در سه دسته تأثیرگذار، تأثیرپذیر و منفعل قرار داد.
تأثیرگذارها: سربریاکوف و همسرش یلنا
تأثیرپذیرها (و در عین حال کنشگرترین شخصیتهای نمایشنامه): وانیا و آستروف
منفعلها (شخصیتهایی که غرق در عوالم خود هستند و اتفاقات پیرامونشان تاثیر چندانی در نگرش و کنش آنها ندارد): سونیا، ماریا و تلهگین
اما این تأثیرگذاری و تأثیرپذیری چرا و چگونه اتفاق افتادهاست؟
سربریاکوف پروفسوری بازنشسته است. کسی که تمام زندگی خود را صرف پژوهش و نوشتن کتاب و مقاله کردهاست و در دنیای علم و دانش جایگاه و موقعیتی برای خود به دست آوردهاست. او سالها در شهر زندگی کرده و از درآمد ملک روستاییاش که در اصل متعلق به همسر درگذشتهاش است امرار معاش میکرده. سربریاکوفِ شصت ساله که همسر اولش را نُه سال پیش از دست دادهاست، به تازگی با زنی جوان و زیبا به نام یلنا ازدواج کرده و اکنون به همراه او به خانه روستاییاش بازگشتهاست.
یلنا، همسر جوان پروفسور، زنی که با زیبایی خیرهکنندهاش دل از مردان مجرد خانه -وینیتسکی (وانیا) و آستروف- بردهاست، تأثیرگذارترین شخصیت این نمایشنامه به شمار میآید. زیبایی یلنا مهمترین عامل این تاثیرگذاری است، اما تنها عامل آن نیست. یلنای زیبا و جوان با مردی مسن که بیش از سی سال از خودش بزرگتر است و مدام از درد بیماری نقرس ناله میکند، ازدواج کردهاست. این تضاد آشکار و محسوس میان آنها باعث ایجاد احساسات و کنشهای مختلف شدهاست. از میان اعضای این خانه، وانیا تنها کسیست که بیشترین تأثیر را از این دو نفر گرفتهاست و شدیدترین احساسات و واکنشها را از خود نشان میدهد.
وانیا مردی ۴۷ ساله است که به همراه مادرش ماریا، خواهرش (که اکنون ۹ سال از مرگ او میگذرد) و خواهرزادهاش سونیا، سالها در این ملک روستایی زندگی کردهاست. ملکی که در اصل جهیزیه خواهر مرحوماش است و او برای پرداخت بدهیهای آن سالها کار کرده و زحمت کشیدهاست. زندگی وانیا در تمام این سالها در کار کردن در ملک (به همراه خواهرزادهاش سونیا)، فروش محصولات ملک، رسیدگی به امور مالی آن و فرستادن تمامی درآمد فروش محصولات آن به سربریاکوف شوهر خواهرش، و تحقیق و ترجمه کتاب و مقاله برای سربریاکوف، خواندن مقالات و نوشتههای او، تمجید و تحسین و ستایش او خلاصه میشود. وانیا عشق و محبتی خالصانه به شوهرخواهرش دارد. یعنی تا همین چند وقت پیش و تا قبل از اینکه شوهرخواهرش به همراه همسر جوان و زیبایش به ملک روستایی بازگردد با عشقی خالصانه او را میستود و تمام همّ و غم و تلاش زندگیاش برای او و آسایش او بود. اما حالا با آمدن آن دو نفر به ملک ورق برگشتهاست. عادتها و رفتارش به کلی تغییر کردهاست. کار کردن مدام در ملک جای خود را به تنبلی و بیکاری داده و عشق و شفقت به سربریاکوف جای خود را به خشم و نفرتی عمیق نسبت به او دادهاست. نگاه وانیا به خود و زندگی خود کاملا عوض شدهاست. او از هر آنچه که در اطرافش میگذرد شاکی است: از مادرش که همیشه سرش در کتاب و مقاله و رساله است:
پنجاه سال است که داریم حرف میزنیم و حرف میزنیم و رساله میخوانیم، دیگر وقت آن است که سکوت کنیم.
از سربریاکوف که او را ظالمترین دشمن خود و فردی فریبکار میداند، و بیشتر از همه از خودش و نگاهی که به زندگی داشته و مسیری که در زندگی طی کردهاست و از اینکه تا کنون زندگی واقعی را لمس نکردهاست.
وانیا برعکسِ احساس نفرتی که نسبت به سربریاکوف پیدا کردهاست به شدت عاشق و شیفته یلنا شدهاست. ولی یلنای زیبا همسر کس دیگری است در صورتی که میتوانست همسر او باشد. ده سال پیش از این، زمانی که خواهرش زنده بود و خودش جوانتر بود یلنای هفده ساله یک بار به خانه آنها آمده و وانیا او را دیده بود ولی وانیا در آن زمان به تنها چیزی که فکر نمیکرد ازدواج با یلنا بود. اما اکنون پشیمان از گذشته خودش است. از کارهایی که میتوانست بکند و نکردهاست و چیزهایی که میتوانست داشته باشد و اکنون ندارد. وانیا زندگی و جوانی خود را صرف کار کردن در ملک و فرستادن درآمد زحماتش به سربریاکوف کردهاست. همان سربریاکوف پیر و بیمار که حالا یلنای زیبا را به همسری دارد. وانیا چندین بار آشکارا به یلنا ابراز علاقه میکند. و از او میخواهد که برای یک بار هم که شده تصمیمی جدی و درست برای زندگیاش بگیرد و خود را از این وضعیت نجات دهد. اما یلنا پاسخ مثبتی به ابراز عشق او نمیدهد و او را از خود میراند.
عشق یلنا ضربهای سنگین به وانیا وارد کردهاست. گویی او را از خوابی عمیق بیدار کردهاست. بیداری از رویایی که سالها در آن به سر میبرد. رویایی که حالا برای او حکم کابوس دارد. و این کابوس، گذشته از دست رفتهاش است. وانیا زندگی خود را از دست رفته میبیند:
روز و شب این فکر که زندگیام برای همیشه هدر رفته مانند دیوی در وجودم رخنه کرده و در حال خفه کردن من است.
و حالا در ۴۷ سالگی، خود را در موقعیتی میبیند که نه امکانی برای جبران زندگی گذشتهاش دارد و نه فرصتی برای ساختن زندگی جدید:
...ولی حالا اگر میدانستید، از فرط تاسف و عصبانیت، شبها اصلا خوابم نمیبرد. زیرا میبینم که چطور احمقانه اوقاتی را که میتوانستم همه چیز به دست آورم از دست دادهام...
وانیا که گذشته را از دست رفته میبیند، به آینده هم امیدی ندارد و آن را وحشتناک و تو خالی میداند. تنها چیزی که دارد زمان حال است و عشقش نسبت به یلنا، که از آن هم نصیبی نمیبرد. این واقعیت تلخ به شکل خشمی آشکار در تمام کارها و گفتههای او نمود پیدا میکند و فکر از بین بردن خود را در دروناش بیدار میکند. زمانی که دیگران از خوبی هوا با او حرف میزنند او درباره خودکشی حرف میزند:
در چنین هوایی آدم دلش میخواهد خودش را دار بزند.
وانیا تمام وجود و احساس خود را رو به زوال و نابودی میبیند بنابراین راهی جز خودکشی برای خود نمیبیند. فکری که نه فقط در حرف بلکه تا نزدیک اقدام هم پیش میرود.
وانیا سربریاکوف را مقصر اصلی زندگی از دست رفتهاش میداند. و این، از خشم و نفرت زیادی که نسبت به او دارد پیداست. وانیا از سربریاکوف متنفر است. او که از ستایشگران پروفسور بود و همیشه به او افتخار میکرد حالا او را آدمی پوچ و پرمدعا میداند و از ابراز نفرت آشکار خود نسبت به او هیچ ابایی ندارد. برعکسِ مادرش که تمام کارها و تصمیمات پروفسور را درست میداند، وانیا او را فردی فریبکار میداند و اعتقاد دارد که سربریاکوف آنها را گول زدهاست. او از اینکه سربریاکوف تا این حد مورد توجه زنهاست ناراحت است و مادرش را که همچنان از ارادتمندان پروفسور است سرزنش میکند. شاید هم به قول آستروف، وانیا به سربریاکوف حسادت میکند. ابراز خشم و نفرت وانیا نسبت به شوهرخواهر سابقش زمانی به اوج خود میرسد که سربریاکوف موضوع فروش ملک و خرید خانهای کوچکتر را مطرح میکند. همان ملکی که جهیزیه خواهرش بود و الان به سونیا تعلق دارد و وانیا سالها عمر و جوانی خود را در آن صرف کردهاست بدون اینکه مبلغی از درآمد آن را برای خود مصرف کند. وقتی سربریاکوف این پیشنهاد را میدهد، وانیا مانند انبار باروتی منفجر میشود و این فوران خشم به جایی میرسد که در یک حرکت جنونآمیز به قصد کشتن سربریاکوف با اسلحهای به او حمله میکند. حملهای نافرجام که همه اعضای خانه را دچار ترس و وحشتی شدید میکند.
وانیا بعد از این حادثه دچار احساسات ضد و نقیضی میشود. معلوم نیست از اینکه چنین عمل جنونآمیزی از او سر زده ناراحت است یا از اینکه تیرش به خطا رفته. از طرفی در بهت و حیرت از عمل خود است و از طرف دیگر از رفتار خود احساس شرم میکند. او فکر میکند دیوانه شدهاست اما نه فقط خودش بلکه بقیه را و حتی دنیا را دیوانه میداند:
خیر دیوانه دنیاست که هنوز شما را در خود نگه داشتهاست.
اما آستروف نظر جالب و قابل تاملی درباره او و دیوانگیاش دارد:
... قبلا من هم تمام آدمهای عجیب و غریب را غیرطبیعی میدانستم. ولی حالا به این نتیجه رسیدهام که آدمهای معمولی بیمارند و تو کاملا طبیعی هستی.
آستروف شخصیت دیگر این نمایشنامه است که از تأثیر شخص تازهوارد و زیباروی این خانه -یلنا- بینصیب نماندهاست. او پزشک روستاست و شغل دیگرش جنگلبانی است و نظریاتی هم در این زمینه دارد. آستروف که برای عیادت از سربریاکوف آمده، مانند دیگر اعضای خانه تحت تأثیر رخوت و سکونی است که با آمدن یلنا و سربریاکوف بر سراسر این خانه سایه افکندهاست. آستروف عاشق یلنا شدهاست. اگرچه در این عشق نسبت به وانیا از اقبال بیشتری برخوردار است. او هم مانند وانیا در آستانه پنجاه سالگی به گذشته خود و سالهای سپری شده زندگیاش نگاه میکند. و از زندگیاش رضایت چندانی ندارد اما احساسی که او دارد نه خشم است و نه نفرت؛ آستروف احساس پیری میکند و دلیل پیریاش را فشار کاری زیاد میداند. دیدن هر روزه فقر و بیماری و مرگ او را خسته و دلزده کردهاست. او زندگی را کسلکننده و ابلهانه و کثیف میداند و به زندگی و آدمهای اطرافش دید مثبتی ندارد: دهاتیها را دوست ندارد چون هیچ پیشرفتی نکردهاند، روشنفکرها را هم دوست ندارد چون آنها خسته کنندهاند و کنار آمدن با آنها سخت است. اطرافیانش را هم کوتهفکر و احمق میداند. آستروف خوشحال نیست و به قول خودش نه دلش چیزی میخواهد و نه به چیزی نیاز دارد. اما در این میان عاملی هست که اندکی مایه دلخوشی آستروفِ خسته و فرسوده از کار و زندگی باشد، و آن عامل، یلنا است. یلنا زیباست و در حال حاضر زیبایی تنها چیزی است که آستروف را به خود جلب میکند. آستروف به یلنا علاقهمند شدهاست و در فرصتی به او ابراز علاقه میکند. یلنا هم با وجود تلاشی که برای وفاداری نسبت به شوهرش دارد به آستروف علاقهمند شده و نمیتواند این موضوع را از آستروف پنهان کند.
اما حال یلنا هم در این خانه خوب نیست. جوّ عصبی و ناراحت خانه او را آزار میدهد:
کاش میشد مانند یک پرنده آزاد از میان همه شما با این قیافههای خوابزده و گفتوگوهای کسلکنندهتان پرواز کنم.
اما اوضاع نابسامان خانه تنها عامل حال بد او نیست. یلنا احساس افسردگی میکند و خوشبختی را بسیار دور از دسترس خود میداند. او که سربریاکوف را به عنوان یک دانشمند و یک آدم مشهور دوست داشت و گمان میکرد که واقعاً عاشق او شدهاست اکنون به این نتیجه رسیدهاست که در اشتباه بوده و عشق او عشقی حقیقی نبودهاست. رابطه او با شوهرش سربریاکوف خوب نیست. سربریاکوف که به شهرت و موقعیت و دنیای آکادمیک خود و دوستاناش در شهر خو گرفتهاست، از اینکه در این خانه است عذاب میکشد و احساس میکند که در تبعیدگاه به سر میبرد. از طرفی او بیمار است و از اطرافیانش انتظار توجه و محبت دارد ولی فکر میکند همه -و بیشتر از همه، همسرش یلنا- از او متنفر هستند. یلنا از شرایط خود ناراضی است و گمان میکند که هیچ ارادهای برای تغییر زندگیاش ندارد. او هم دلش میخواست که همسری جوان داشتهباشد اما سعی میکند که به همسر پیر خود وفادار بماند. وفاداری و تعهدی که از نظر وانیا کاری غیر اخلاقی محسوب میشود.
موضوع خیانت و تعهّد یکی از موضوعاتی است که در این نمایشنامه به چالش کشیده میشود. وانیا، یلنا و آستروف هر کدام از زاویه دید متفاوتی به این موضوع نگاه میکنند: یلنا با وجود علاقهای که به آستروف پیدا کردهاست همچنان به همسر پیرش متعهد است. پس موضعی که یلنا دارد همان دیدگاه فراگیری است که بسیاری از انسانهای اخلاقمدار در این زمینه دارند. آستروف با وجود اینکه میداند یلنا زنی متاهل است اما از ابراز عشق به او ابایی ندارد. او به یلنا علاقهمند شده و آن را ابراز میکند و بدون اینکه اندیشهای از جهت شوهر یلنا به خود راه دهد او را هم به رها شدن از این بند ترغیب میکند. آستروف در باب خیانت یا تعهّد هیچ فکر و فلسفهای ندارد و در این مورد بیشتر اهل عمل است تا اندیشه. موضع وانیا از جهتی شبیه آستروف است. وانیا هم عشقش را به یلنا ابراز میکند و یلنا را به رها کردن خود از بند این زندگی ترغیب میکند. اما وانیا درباره تعهد و خیانت نظریاتی دارد که شاید مغایر با دیدگاه بعضی از افراد باشد. از نظر وانیا که وفاداری و تعهّد یلنا را ساختگی میداند، این پایبند بودن به یک زندگی کسالتبار و هدر دادن زیبایی و جوانی است که عملی غیر اخلاقی و خیانتبار محسوب میشود:
... این وفاداری از ابتدا تا انتها ساختگی است. در این وفاداری علم بیان زیاد ولی از منطق خبری نیست. خیانت به شوهری پیر که نمیتوانی تحملش کنی، خلاف اخلاق محسوب میشود؛ ولی سرکوب تمایلات پرشور و احساسات جوانی خلاف اخلاق نیست؟
اما چرا وانیا این دیدگاه را دارد؟ او از زاویه دید خودش به موضوع نگاه میکند. وانیا در شرایطی قرار دارد که ارزش زمان حال را بیشتر از بقیه میفهمد. او گذشتهاش را از دست داده و به آینده هم امیدی ندارد بنابراین تنها چیزی که دست به نقد در اختیار دارد زمان حال است. او میبیند که یلنا هم در حال از دست دادن زمان حال است. وانیا دردی که خود دچار آن شده را در یلنا هم میبیند. اما آیا یلنا خود به این موضوع واقف نیست؟ شاید جوانی او عاملی باشد که عمق فاجعه را آنگونه که وانیا فهمیده است درک نکند. اما از حرفهای یلنا پیداست که او هم به آنچه که ممکن است رخ بدهد -یعنی از دست دادن زندگی- آگاه است ولی پایبندیهایش و یا -آنگونه که خودش میگوید- بیارادگیاش مانع از این است که تصمیمی جدی درباره زندگی خود بگیرد.
اما در این نمایشنامه موضع دیگری نیز درباره خیانت مطرح میشود: موضع تسلیم و رضا. موضعی که تلهگین -همان ملّاک ورشکسته- در پیش میگیرد. او که خود طعم خیانت را چشیدهاست با گفتههای وانیا درباره این موضوع مخالف است. از نظر تلهگین کسی که به همسرش خیانت کند آدم وفاداری نیست و ممکن است به میهنش نیز خیانت کند. همسر تلهگین درست روز بعد از ازدواجشان خانه او را ترک کرد و به همراه معشوقش فرار کرد. اما تلهگین -به گفته خودش- نه تنها علاقهاش به همسرش را از دست نداد بلکه همچنان به او وفادار ماند و حتی تمام و ثروت و داراییاش را صرف همسر بیوفا و فرزندان او کرد. با تمام این اتفاقات به نظر میرسد که تلهگین از زندگی خود راضی است. در دنیای ذهنی تلهگین، او با این عملِ به زعم خود فداکارانه و با وفادار ماندن به همسری خائن که او را از خوشبختی محروم کرده، غرور خود را حفظ کردهاست. انفعال و تسلیم در تمام رفتار و گفتههای او پیداست. گویی زمینداری تنها جایی نیست که تلهگین در آن ورشکسته است.
اما تلهگین تنها شخصیت منفعل این نمایشنامه نیست. سونیا و ماریا نیز شخصیتهایی هستند که هر یک در نوعی از انفعال به سر میبرند: سونیا که عاشق آستروف است و سالها این عشق را از آستروف مخفی کرده و فقط زمانی متوجه بیعلاقگی او نسبت به خود میشود که یلنا در این باره با آستروف صحبت میکند، و ماریا که جز خواندن کتاب و مقاله کار دیگری نمیکند و به قول وانیا:
... مامان هنوز هم آزادی زنان را زمزمه میکند. با یک چشم به گور و با چشم دیگرش در لابهلای کتابهای خردمندانهاش به دنبال سپیدهدمی برای یک زندگی نوین میگردد.
اما جدا از تفاوتهایی که هر یک از شخصیتهای این نمایشنامه با یکدیگر دارند، همگی در یک نقطه با هم مشترکند و آن نداشتن احساس شادی و احساس لذت از زندگی است. چه آنکه فهمیده و میخواهد کاری کند، چه آنکه فهمیده ولی نمیخواهد کاری کند و چه آنکه نه فهمیده و نه میخواهد که کاری کند.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
چرا نمایشنامه دایی وانیا را دوست دارم؟
نمایشنامه دایی وانیا نمایشنامهای کوتاه و ساده است. اما طیف گستردهای از احساسات و عواطف و دغدغههای انسانی را میتوان در آن دید: رنج، غم، افسردگی، تنهایی، نیاز، عشق، خشم، بیتفاوتی، نفرت، رخوت و سکون، خستگی، تلاش، جوانی و پیری، گذر عمر، امید و نومیدی، بودن و نابودی.
در زندگی موقعیتهایی وجود دارد که شاید برای کسی که در آن شرایط است بسیار سخت و طاقتفرسا باشد ولی به عقیده من این موقعیتها بسیار ارزشمند هستند. زمانی که آدمی آنچه را که تا کنون زیسته و آنچه را که در این زندگی برایش ارزشمند بوده زیر سوال میبرد. آیا من زندگی کردهام؟ آیا از زندگی خود لذت بردهام؟ آیا آنچه که میخواستم این بود؟ یا اصلا چیزی میخواستم؟ برای چه و برای که زندگی کردم؟ از میان شخصیتهای نمایشنامه دایی وانیا تنها سه نفر در این موقعیتِ پرسش از خود قرار دارند: وانیا، آستروف و یلنا. و هر کدام واکنش متفاوتی در برابر این قضیه از خود نشان میدهند. هیچ کدام از این سه نفر امید چندانی برای تغییر زندگیشان ندارند، اما شاید بتوان گفت از میان آنها یلنا شرایط بهتری دارد. گرچه او هم در موقعیت دشواری قرار دارد اما یک مزیت نسبت به دو نفر دیگر دارد: داشتن زمان بیشتر.
در جایی از نمایشنامه، وانیا میگوید:
... کاش میشد بقیه عمر را یک جوری به سبکی نو و تازه شروع کرد. کاش یک صبح روشن و آرام از خواب برمیخواستی و احساس میکردی یک زندگی جدید منتظر توست ...
من با این جمله وانیا احساس همذاتپنداری زیادی داشتهام. در چند سال اخیر اتفاقاتی برایم افتاده که بارها این نیاز به تغییر زندگی را در خود احساس کردهام. بارها خواستهام که یک زندگی جدید را شروع کنم و از اینکه بقیه زندگیام اینگونه بگذرد وحشت کردهام. مصداق همان مصرع از شعر حافظ شدهام که میگوید: "خستگان را چو طلب باشد و قوّت نبُوَد...". اما نباید تسلیم شد. باید کاری کرد. تا وقتی که دیرتر نشده باید تغییری ایجاد کرد. آدمی امیدوار است به تغییر.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
درباره ترجمه و ویرایش: من این نمایشنامه را با ترجمه خانم ناهید کاشیچی خواندم که ترجمه بسیار روان و خوبی هست. کتاب از لحاظ ویرایش هم هیچ ایرادی ندارد.
مشخصات کتاب من: دایی وانیا، ترجمه از متن روسی: ناهید کاشیچی، نشر جوانه توس، سال ۱۳۹۵
لینک یادداشتهای مرتبط
یادداشتهای یک دیوانه. نیکلای گوگول