تکثیر تاسفانگیز پدربزرگ نوشته نادر ابراهیمی نویسنده معاصر (۱۳۷۸ – ۱۳۱۵) کشورمان، قصه جدال پدربزرگیست با دو نوهاش –دو برادر که عاشق پدربزرگشان هستند– بر سر مرگ و زندگی. همانطور که از عنوان داستان مشخص است شخصیت محوری داستان پدربزرگ است. اما این پدربزرگ چه ویژگیهایی دارد که این دو برادر تا این اندازه دوستش دارند؟ پدربزرگ همانطور که راوی قصه –یکی از دو برادر– میگوید شبیه همه پدربزرگهای دنیا بود:
سیاحتنامه ابراهیمبیگ کتابی است در قالب رمان به قلم زینالعابدین مراغهای که با نگاهی انتقادی به اوضاع نابسامان کشور و با بیانی شفاف و گویا، و طرح داستانی واقعبینانه و در عین حال آمیخته به طنز، در آستانه جنبش مشروطه ایران نگاشته شد.
زینالعابدین مراغهای جلد اول این کتاب سه جلدی را با عنوان "سیاحتنامه ابراهیمبیگ یا بلای تعصب او" در زمان حکومت ناصرالدین شاه قاجار نوشت و در سال 1321 ه.ق (1279 ه.ش) _چند سالی پس از کشته شدن ناصرالدین شاه_ در استانبول و بدون ذکر نام خود منتشر کرد. این جلد که به طور مخفیانه به ایران رسید و با استقبال زیاد خوانندگان مواجه شد، سفرنامه یک تاجر جوان ایرانی وطنپرست به نام ابراهیمبیگ است که در مصر بزرگ شده و در سفری که به وصیت پدرش به ایران میکند با نابسامانیهای فراوانی مواجه میشود و دیدهها و شنیدههای خود را در این سفرنامه بازگو میکند.
جلد دوم کتاب که به گفته نویسنده آن به دلیل اصرار زیاد خوانندگان جلد اول و اشتیاق آنها برای دانستن عاقبت کار ابراهیمبیگ نوشته شد، با عنوان "سرانجام کار ابراهیمبیگ و نتیجه تعصب او" با وجود سختیها و مشقات زیاد چاپ شد. با توجه به مقدمه جلد دوم مشخص میشود که این جلد در زمان حکومت مظفرالدین شاه و در دورهای که وطندوستان امید به بهبود اوضاع ایران داشتند چاپ شده است.
جلد سوم کتاب دوازده سال پس از جلد اول آن نگاشته شده است. زینالعابدین مراغهای، به دلیل اینکه در مجلدهای قبلی کتابش نامی از خود نبرده بود و این امر منجر به سوءاستفاده برخی از سودجویان و منتسب کردن خودشان به عنوان نویسنده کتاب و همچنین آزار و اذیت حکومت نسبت به برخی متهمان به نویسندگی این کتاب شده بود، در ابتدای این جلد بخشی را به معرفی خود اختصاص داده است. در واقع در این جلد است که خواننده آن زمان با نویسنده واقعی این کتاب آشنا میشود. جلد سوم علاوه بر اتوبیوگرافی نویسنده، شامل بخش نهایی داستان ابراهیمبیگ و چند بخش الحاقی از جمله منتخبی از شعرهای میهنپرستانه، مطالبی درباره جنبش مشروطه و جریان به توپ بستن مجلس و مسائل مرتبط دیگر میباشد.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
خلاصه داستان
شخصیت اصلی رمان پسری جوان به نام ابراهیمبیگ است. ابراهیمبیگ فرزند بازرگان ایرانی خوشنامی است که در مصر زندگی میکند. پسر تا کنون ایران را ندیده، از این رو شناخت او از زادگاهش از طریق گفتههایی که از زبان پدر شنیده به دست آمده است. پدر ابراهیمبیگ فردی وطندوست است که همیشه از فتوحات شاهان ایرانی و افتخارات آنها و جنبههای مثبت ایران صحبت میکند. تحت تاثیر گفتههای پدر، تصویری خیالی، زیبا و غیرواقعبینانه از ایران در ذهن ابراهیمبیگ شکل میگیرد. عشقی که پدر به وطن داشت در وجود ابراهیمبیگ چندین برابر میشود و تمام وجود او را تسخیر میکند. ابراهیمبیگ آنچنان شیفته این تصویر خیالی و دلفریب از ایران میشود که هیچ خبر ناخوشایندی از اوضاع داخلی ایران را باور نمیکند. وقتی برخی از هموطنانش پیش او از حال و روز وخیم ایران و وضع نابسامان آن دیار میگویند، اوقاتش تلخ شده و ضمن دعوا و مرافعه با شخص گوینده، او را به بدخواهی و بدطینتی متهم میکند؛ در مقابل از شنیدن هر خبر خوب و خوشی از ایران بدون توجه به راست یا دروغ بودن آن خبر، بسیار خشنود شده و به گوینده خبر پاداش میدهد. تعصب ملی ابراهیمبیگ به اندازهای بود که برخی از آشنایانش به واسطه این ویژگی ابراهیمبیگ از او سوءاستفادههای مالی نیز میکردند.
باری... پس از چندی پدر ابراهیمبیگ میمیرد و ابراهیمبیگ تصمیم میگیرد به وصیت پدرش مبنی بر سفر به ایران و نگاشتن تمام مشاهداتش از ایران، جامه عمل بپوشاند؛ از این رو به همراه آموزگارش یوسفعمو راهی سفر به ایران میشود.
ابراهیمبیگ حقیقت تلخ اوضاع نابسامان ایران را پیش از رسیدن به آن، از شمار زیاد مهاجران ایرانی در کشورهای همسایه، و حال و روز وخیم آنها در غربت، درمییابد؛ اما باز هم دست از باورهای متعصبانه خود برنمیدارد و به امید اینکه در داخل کشور با شرایط بهتری مواجه خواهد شد به سفر خود ادامه میدهد. اما در داخل ایران اوضاع را به مراتب بدتر از وضع مهاجران ایرانی در کشورهای همسایه میبیند و دیگر جایی برای خودفریبی او باقی نمیماند. در همه جا بینظمی و بیقانونی، حاکمان زورگو، ماموران رشوهبگیر، عالمان بیعمل، فرادستان ظالم و سودجو و فرودستان جاهل و بیخبر.
همه جا ملک پریشان، ملت پریشان، تجارت پریشان، خیال پریشان، عقاید پریشان، "شهر پریشان و شهریار پریشان "، خدای را این چه پریشانی است؟!
ابراهیمبیگ به هر شهر که پا میگذارد اوضاع را به همین منوال میبیند. اما او نمیتواند این همه نابسامانی را دیده و دم برنیاورد. و در عجب است از اینکه مردم این وضع اسفناک را میبینند ولی باز هم سکوت میکنند و بار اینهمه ظلم و بیعدالتی را تحمل میکنند:
عجب است که در این شهر به جز از من احدی را از این ظلم و تعدی فوق تحمل خبری نبود، و کسی از این وضع تعجب نمیکرد. گویی بردن بار این تعدیات از مقتضیات خلقت ایشان است. از حقوق بشریه به کلی بیخبراند...
عشق به وطن و دیدن حال زار وطن ابراهیمبیگ را وادار به اعتراض میکند. او نمیتواند ظلم و جهل را ببیند و ساکت بنشیند، از این رو با مردم بحث میکند و با زبانی تند و تیز به جهل و بیخبری و سکوت آنها میتازد ولی از طرف آنها متهم به گستاخی و فضولی میشود.
ابدا نظر همت عمومی به سوی اصلاح امور وطن معطوف نیست. از بزرگ و کوچک و غنی و فقیر و عالم و جاهل متفردا خر خود را میچرانند. هیچ کس را پروای دیگری نیست. احدی از منافع مشترک وطن و ابنای وطن سخن نمیگوید. گویی نه این وطن از ایشان است و نه با یکدیگر هموطناند.
ابراهیمبیگ به وسیله چند نفر واسطه (که خود این واسطهها ماجرای مفصلی دارند) موفق میشود با برخی از مقامهای دولتی ملاقات کرده و با آنها صحبت کند. کاستیهای کشور را به آنها میگوید و آنها را پند و اندرز میدهد و از آنها میخواهد در جهت خیر و صلاح ملت و مملکت عمل کنند. آن مقامات دولتی هم که از حرفهای تند و تیز جوانی که معلوم نیست کیست و از کجا آمده و به خود اجازه دخالت در کار آنها داده به خشم آمدهاند، جواب او را با کتک و توهین و ناسزا میدهند. ابراهیمبیگ زخمی و کتکخورده و مالباخته و دلشکسته پیش یوسفعمو برمیگردد.
ابراهیمبیگ به همراه یوسفعمو از شهری به شهر دیگر میرود و در همه جای ایران اوضاع را به همین ترتیب میبیند. جمله کوتاهی دارد که گویای حال نزار کل کشور است و مانند یک ترجیعبند در پایان توصیفاتش از هر شهر درباره مردم آن شهر تکرار میکند: مردهاند ولی زنده، زندهاند ولی مرده.
باری... پس از چند ماه سفر در ایران و دیدن ظلم و فساد و جهل در نقطه به نقطه این سرزمین، ابراهیمبیگ با حالی نزار و دلی پرخون و چشمانی اشکبار وطنش را ترک میکند. ولی با وجود غم و اندوه و تلخکامی فراوانی که از دیدن وطن خود دچارش شده بود، از عشقش به آن چیزی کم نشد و کماکان با همان شیفتگی و شوریدگی پیشین ایران را میپرستید.
پس از ترک وطن، ابراهیمبیگ باز هم دست از مجادله و مباحثه درباره ایران برنمیدارد. در طی یکی از همین مجادلهها با یک ملای ایرانی در استانبول که منجر به آتشسوزی خانه میزبان شد، به بیماری سختی دچار میشود. یوسفعمو و برخی از آشنایان، ابراهیمبیگ را با جسمی نیمهجان به مصر نزد مادر و خانوادهاش برمیگرداند.
در اینجا جلد اول رمان سیاحتنامه ابراهیمبیگ پایان مییابد. در جلد دوم، داستان ابراهیمبیگ با روایت یوسفعمو از بیماری عجیب و طولانیمدت ابراهیمبیگ و ناتوانی پزشکان از درمان او و بهبود مجدد او با شنیدن بر تخت نشستن مظفرالدین شاه که جنبهای تمثیلی به رمان داده است ادامه مییابد.
شرح عشق سوزان محبوبه، کنیز زیبارویی که از کودکی در خانواده ابراهیمبیگ بزرگ شده و پرورش یافته نسبت به ابراهیمبیگ، در کنار عشق بی حد و اندازه ابراهیمبیگ به ایران و بیمار شدن او از غم وطن و در نهایت جان دادن هر یک از این دو عاشق در راه معشوق خود، از زیباییهای جلد دوم این رمان است.
جلد سوم شرح سفر یوسفعمو در خواب به بهشت و جهنم و دیدن روزگار ظالمان و خائنان در جهنم و وصال ابراهیمبیگ و محبوبه و زندگی باشکوه آنها در بهشت است. این بخش هم که از بخشهای شیرین و جالب این رمان است مسلما حاوی پیامی مهم برای کسانی است که به وطن خدمت میکنند و در راه آن جان میسپارند، و کسانی که نسبت به وطن و مردم خود خیانت و ظلم میکنند.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
ویژگیهای ادبی سیاحتنامه ابراهیمبیگ
1. رمان یا سفرنامه
کتاب سیاحتنامه ابراهیمبیگ سفرنامهای است که در قالب رمان نوشته شده است و این اولین ویژگی ادبی این کتاب است. نویسنده به جای نوشتن یک سفرنامه و گنجاندن تجربیات خود از ایران در این سفرنامه، یک رمان نوشته و دیدهها و شنیدهها و تجربیات و دغدغههای خود را در قالب داستان و از زبان شخصیتهای داستانش بیان کرده است. در واقع ابراهیمبیگ خود اوست اما به جای بازگو کردن ماجرای سفرش به ایران از زبان خودش، شخصیتی خلق کرده و او را راهی این سفر میکند و ایران را از زاویه دید او میبیند و به مخاطب میشناساند. شخصیتپردازی ابراهیمبیگ به خوبی با هدف نویسنده از نگاشتن این رمان مطابقت میکند. نویسنده میخواهد فقر و جهل و نبود امکانات در کشور را نشان دهد پس اینها را از زبان شخصی میگوید که خود در کشوری آزاد با امکانات رفاهی مطلوب زندگی کرده است. نویسنده میخواهد به مخاطب بگوید که در مقابل این ناملایمات سکوت نکن، پس به ابراهیمبیگ زبانی تند و تیز و روحیهای معترض میدهد. نویسنده میخواهد بگوید عاشق وطن خود باش و نسبت به وطن خود بیتفاوت نباش، پس میهنپرستی را ویژگی بارز شخصیت اصلی رمانش میکند؛ تا جایی که ابراهیمبیگ از عشق وطنِ بیمارش خود نیز بیمار شده و در نهایت از این عشق میمیرد، که اشاره به جانبازی در راه وطن دارد. این خلق شخصیت اولین چیزی است که این سفرنامه را تبدیل به رمان کرده است؛ تبدیل یک نانفیکشن به فیکشن.
2. جنبه تمثیلی رمان
از دیگر ویژگیهای ادبی این کتاب جنبه تمثیلی آن است. رمان تقریبا در بخشهای انتهایی جلد اول یعنی پس از اینکه ابراهیمبیگ ایران را ترک میکند رفتهرفته رنگ و بویی تمثیلی به خود میگیرد. از جنبههای تمثیلی رمان برای نمونه میتوان به بحث و جدلی که در استانبول بین ابراهیمبیگ و یک ملای ایرانی درمیگیرد اشاره کرد. در طی این مجادله و سوالهای منطقی ابراهیمبیگ از ملا و جوابهای بیمنطق ملا به او که منجر به خشم و غضب ابراهیمبیگ و در نهایت آتشسوزی خانه میزبان میشود، نصف بدن ملا میسوزد و نصف دیگر آن سالم میماند.
نمونه دیگر وقتی است که ابراهیمبیگ بیمار شده و هیچ درمانی را پاسخ نمیگوید، اما با شنیدن خبر بر تخت نشستن مظفرالدین شاه سلامتی خود را باز مییابد. شاید بتوان گفت در اینجا ابراهیمبیگ تمثیلی از خود ایران است که بیمار شده و با بر تخت نشستن مظفرالدین شاه بهبود مییابد. چون در آن زمان مردم که از ناصرالدین شاه ناامید بودند تنها چشم امیدشان به ولیعهد او مظفرالدین شاه بود که در زمان ولیعهدیاش در میان مردم به عدالت شهره بود.
جلد سوم یعنی بخش پایانی رمان که شرح سفر یوسفعمو به بهشت و جهنم و دیدن حال و روز وخیم خائنان به وطن در جهنم، و اوضاع خوش و خرم عاشقان و دوستداران وطن از جمله ابراهیمبیگ در بهشت است، یکی از پررنگترین بخشهای تمثیلی رمان است.
3. زبان ساده و بیتکلف رمان
از دیگر ویژگیهای ادبی رمان سیاحتنامه ابراهیمبیگ زبان ساده آن است. اگرچه شاید خواندن برخی از بخشهای این رمان برای برخی از خوانندگان اندکی مشکل باشد اما این رمان در مقایسه با عمده نوشتههای مربوط به دوره قاجار که پر از کلمههای پرتکلف عربی بودند از زبان بسیار سادهتری برخوردار است. موضوعی که خود نویسنده در بخشهای مختلف کتابش به آن اشاره میکند پرهیز از کلمههای سنگین و سخت و قافیهبندیهای بیهوده و پیچیده میباشد. از نطر نویسندهی این رمان، زمان اینگونه زبانآوریها و قافیهبازیها گذشته است و امروزه باید با زبانی ساده و بیتکلف مطلب را به خواننده انتقال داد.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
معرفی نویسنده
زینالعابدین مراغهای، نویسنده کتاب جنجالی و بحثبرانگیز سیاحتنامه ابراهیمبیگ که کتاب خود را در ابتدا بدون ذکر نام خود منتشر کرد و در نهایت در جلد سوم رمانش خود را به خوانندهاش معرفی کرد که بود؟ شنیدن سرگذشت او از زبان خودش که با بیانی صادقانه نگاشته شده است شیرینتر و خوشتر است. اما اگر بخواهم خلاصهای از سرگذشت او ارائه دهم به این چند نکته بسنده میکنم:
اجداد زینالعابدین از کردهای ساوجبلاغ و از بزرگان آن دیار بودند که در زمان افشاریان به مراغه آمده و در این شهر مشغول تجارت شده و در این دیار نیز اسم و رسمی به هم رسانیده بودند.
زینالعابدین در هشت سالگی به مکتب رفته و پس از هشت سال تحصیل از مکتب بیرون آمد. هشت سال درس خواندنی که گویا چیزی به دانش و آگاهی او و همنوعان او نیفزود؛ به گونهای که خود زینالعابدین از آن هشت سال تحصیل با عنوان جهل مرکب یاد میکند.
در شانزده سالگی وارد دنیای کسب و کار شد. پس از چند سال و پشت سر گذاشتن افت و خیزهایی چند در این راه به ناچار ترک وطن گفته و در قفقاز اقامت گزید. در قفقاز هم مدتی به همراه برادرش به کسب و کارهای خرد مشغول میشود. پس از مدتی به سِمَت ویس کنسولی در قفقاز مشغول به کار میشود که در کتاب سیاحتنامه نیز از تجربیات خود در این شغل بهره میگیرد.
پس از چندی در یالتای روسیه اقامت میگزیند و در آن شهر اسم و رسمی به هم رسانیده و مورد توجه درباریان روسیه قرار میگیرد و تابعیت روسیه را میپذیرد. اما زینالعابدین از اینکه ترک تابعیت وطن خود را کرده بود خوشنود نبود.
آنچه از سرگذشت زینالعابدین مراغهای برای من جالب توجه است درگیری و جدال درونی او با خود است هنگامی که در یالتا زندگی میکرد. زینالعابدین با وجود برخورداری از موقعیت ممتاز اجتماعی و مالی و حسن شهرت در یالتا و حمایت درباریان روسیه از او و داشتن تابعیت روسیه که به دست آوردن آن برای خارجیان به راحتی ممکن نبود، دوری از وطن و ترک تابعیت آن را برنمیتابد و نگرانی از بابت دوری فرزندان از اسلام و پرورش یافتن آنها در کشوری غیر اسلامی او را وادار میکند تابعیت روسیه را ترک گوید و استانبول را که شهری مسلماننشین بود و نسبت به ایران از آزادی بیشتری برخوردار بود برای زندگی خود و خانوادهاش انتخاب میکند. کتاب سیاحتنامه را نیز در این شهر نوشته و چاپ میکند.
زینالعابدین مراغهای نه نویسنده بود و نه ادیب؛ تاجری بود عاشق وطن خود و خواستار عزت و سرافرازی ابنای وطن؛ و از روی همین عشق و دلسوزی دست به نوشتن کتابی زد که هم در زمان خود و هم در زمان ما پیشتاز نوشتههای ملیگرایانه و میهنپرستانه و انتقادی میباشد.
محمدعلی سپانلو میگوید ارزش سیاحتنامه ابراهیمبیگ از لحاظ نفوذ اجتماعی در انقلاب مشروطه ایران، همتراز با کتاب قرارداد اجتماعی اثر ژان ژاک روسو در انقلاب کبیر فرانسه است.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
مشخصات کتاب من: سیاحتنامه ابراهیمبیگ. حاجی زینالعابدین مراغهای. به کوشش م. ع. سپانلو. انتشارات آگه. چاپ دوم. پاییز ۱۳۸۵. ۷۷۵ صفحه، قطع رقعی
داستان کوتاه دندیل که یکی از چالشبرانگیزترین آثار غلامحسین ساعدی، نویسنده معاصر کشورمان است، داستان فقر، بدبختی و سیاهروزی مردمیست که در محلهای حاشیهای و بدنام به نام دندیل زندگی میکنند. اهالی محل غرق در فقر و بیماری و اعتیاد و فساداند. تجارت تن شغل بیشتر مردان و زنان این محل است. اما این بازار هم در این ویرانکده هیچ رونقی ندارد. تا اینکه دخترکی نوجوان و بسیار زیبا برای خودفروشی به این محل پا میگذارد. کاسبکاران دندیل که تا کنون دختری به این زیبایی در محلهشان ندیده بودند به صرافت پیدا کردن یک مشتری اعیان و ثروتمند برای او میافتند تا هم خودشان به نانونوایی برسند و هم محله فقیرشان رونقی بیابد. اما نادانی و جهلی که گریبان آنها را گرفته زمینهساز تباهی هرچه بیشترشان میشود.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
خلاصه ماجرا
ممیلی و پنجک پسران پیرمرد قهوهچیِ محل، صبح زود به قهوهخانه آمدهاند تا پدر پیرشان را که دچار قولنج شده به بیمارستان ببرند، اما وقتی متوجه میشوند که پیرمرد حالش بهتر شده خیالشان راحت میشود که نیازی به رفتن به شهر نیست چون ممیلی روزها از شهر میترسد. ترس ممیلی ترس بیموردی نیست. احتمالا به این دلیل که ساکن محلهای بدنام است و به کارهای غیراخلاقی میپردازد از شناخته شدن در شهر میترسد.
هنوز اهالی محل بیدار نشدهاند که ممیلی و پنجک از طریق زینال (یکی از همصنفهایشان) متوجه میشوند که دختری جوان و بسیار زیبا به نام تامارا پا به این محل گذاشته و حالا به همراه پدر پیر و خلوضعش در خانه خانمی به سر میبرد. خانمی پیرزنی است که مانند بسیاری از اهالی محل، عمر خود را در کار تجارت تن سپری کرده و حالا در پیرسالی چیزی جز بیماری و فقر عایدش نشدهاست.
خبر ورود تامارا خیلی زود در محل میپیچد. ابتدا اهالی محل باور نمیکنند که دختری با چنان زیبایی و جوانی وارد این محله مفلوک شود و همگی خواستار دیدن او از نزدیک میشوند تا شک و شبههشان برطرف شود.
خانمی بیمار است و برای معالجه باید به بیمارستان برود اما پولی در بساط ندارد. و حالا تامارای زیبا طعمهای مناسب است برای اینکه از قِبَل او پول کلانی نسیبش شود. او به زینال سپرده که مشتری خوبی برای تامارا پیدا کند. و حالا زینال در فکر پیدا کردن مشتری از اعیان و ثروتمندان است. اما ممیلی و پنجک اعتقاد دارند که مشتری اعیان به این محله پا نمیگذارد. و حتی کسی باور نخواهد کرد که دختری با آنهمه زیبایی در این محل وجود داشته باشد. تا اینکه یکی دیگر از اهالی محل به نام اسدالله پاسبان به آنها پیشنهاد میدهد که عکسی از تامارا به مشتریها نشان دهند. و ضمنا خودش هم مشتری خوبی برای او سراغ دارد.
روز بعد ممیلی و پنجک به شهر رفته و یک عکاس به محل میآورند تا عکس تامارا را بگیرد. بعد از آماده شدن عکس، ممیلی و پنجک پیش اسدالله میروند تا او هم به قول خود عمل کند. مشتریای که اسدالله سراغ دارد یک استوار آمریکاییست. اسدالله روی او حساب باز کرده و به ممیلی و پنجک اطمینان میدهد که این استوار آمریکایی حسابی پول خرج خواهد کرد و به بازار کساد آنها رونقی خواهد داد. اما آمدن این استوار آمریکایی به این راحتیها هم نیست و نیاز به تشریفات آنچنانی دارد.
بالاخره او یک خارجیست آن هم از نوع آمریکاییاش. از یک کشور متمدن آمده و برای خود ارج و قُربی دارد. پس باید با عزت و احترام با او رفتار کرد و حالا که قرار است مهمان این محله شود و پول زیادی خرج کند باید آبروداری کرد و حسابی سنگتمام گذاشت.
خلاصه، ممیلی و پنجک و زینال با شنیدن این حرفها از اسدالله، دست به کار میشوند و محله را برای ورود مهمان خارجیشان آماده میکنند. کوچه را آب و جارو میکنند، جوب وسط محله که پر از لجن و کثافت بود را میپوشانند، در سرتاسر کوچه از در خانهها چراغ میآویزند. خانه خانمی تمیز شده و در کنار پلهها گلدانهای شمعدانی میگذارند، یک میز و صندلی دونفره در حیاط قرار میدهند و یک گرامافون و میزی پر از غذا و مشروب در اتاق آماده میکنند. تامارا هم آرایش کرده و لباس زیبا پوشیده تا همه چیز برای ورود استوار آمریکایی آماده باشد.
خبر آمدن استوار آمریکایی در همه محل پیچیده است و جمعیت زیادی برای دیدن او جمع شدهاند. حتی عده زیادی از نواحی اطراف به محله آمدهاند. عدهای دستفروش نیز بساط کاسبی خود را پهن کرده و هر دم به تعداد مردمی که از آمدن آمریکایی باخبر شدهاند اضافه میشود تا حدی که روی پشتبام خانهها هم پر از جمعیت شدهاست. مردم هیجانزده با دیدن هر تازهواردی گمان میکنند که مرد آمریکایی آمده است؛ تا اینکه پنجک و ممیلی و اسدالله به همراه استوار آمریکایی وارد محل میشوند. و ادامه ماجرا ...
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
نکتهها و برداشتهای من از داستان دندیل:
فقر، جهل، فساد
درونمایه داستان دندیل فقر و جهل است، و فساد و تباهی که در پی این فقر و جهل به وجود میآید. و یک محله حاشیهنشین مکان مناسبی برای نشان دادن این امور است.
این جا رو میگن دندیل، همه گشنه و محتاج یه لقمه نون که وصله شکم بکنن و لاشههاشونو اینور و اونور بکشن.
حتی سرگرمی بچههای کوچک محل، نشان از فقر ریشهدار مردم آن دارد:
... بچهها دوروبرش را گرفتند، "خانمی" از توی جعبه چند تکه استخوان بیرون آورد و با آب دهان تر کرد و مالید به نمکی که گوشه جعبه ریخته بود و هر کدام را داد دست یکی از بچهها. بچهها زوزهکشان دویدند توی کوچه...
حقوق نابرابر آمریکاییها در ایران در دوره پهلوی دوم
داستان دندیل علاوه بر نشان دادن فقر و بدبختی و تیرهروزی مردم، اشاره مستقیم و پررنگی به حقوق نابرابر آمریکاییها در ایران در زمان پهلوی دوم دارد. استوار آمریکایی که در ایران زندگی میکند نسبت به مافوقان ایرانی خود از رفاه بیشتر و حقوق بیشتر و احترام بیشتری برخوردار است. حتی ورود او به محل با تشریفات آنچنانی همراه است. اما چه کسی این حقوق و مزایا را به آنها دادهاست؟
نویسنده میخواهد بگوید این خود ما هستیم که با ترس و نادانیمان اجازه سوءاستفاده به بیگانگان را میدهیم.
غریبهپرستی
تلاش برای حفظ آبرو و سنگتمام گذاشتن جلوی مهمان یکی از ویژگیهاییست که برای همه ما آشناست. به خصوص اگر آن مهمان جایگاه بالاتری نسبت به ما داشته باشد تلاش ما برای این سنگتمام گذاشتن بیشتر خواهد شد و خود را به هزار سختی و مشقت دچار میکنیم با این هدف که هم مهمانمان از ما راضی باشد و هم آبروی خودمان پیش او حفظ شود. نمیتوان گفت که این ویژگی همیشه بد است. گاهی ممکن است شخصی آنقدر عزیز باشد که برای راحتی و آسایش او خودمان را به سختی بیندازیم. اما ماجرا همیشه به این شکل نیست. در داستان دندیل این بیگانهپرستی و مهماندوستی و اهمیت حفظ آبرو در مقابل مهمان –که در اینجا یک درجهدار آمریکاییست– زمینه استثمار و استعمار هرچه بیشتر از سمت او را فراهم میکند. مردم محل تمام تلاش خود را کردند و بهترینهای خود را برای مهمان-مشتریِ آمریکاییشان فراهم کردند: از دختری جوان و بسیار زیبا گرفته تا پاکسازی محله پر از لجن و کثافتشان، چراغانی کوچهها، خانه تمیز و میز غذا و مشروب و موسیقی. اما در جواب چیزی جز سوءاستفاده و تمسخر و تحقیر نصیب این مردم بینوا نشد.
ترس
یکی از عناصری که ساعدی در نوشتههایش به آن میپردازد ترس است. ترس به دلایل مختلف و به شکلهای گوناگون. در داستان دندیل این ترس به شکل ترس از بیگانه نمودار میشود.
... این مثل من و تو نیس، این آمریکاییه. اگه بدش بیاد، اگه دلخور بشه، همه دندیلو به هم میریزه، همه رو به خاک و خون میکشه.
توحش یا تمدن
در داستان، اسدلله پاسبان وقتی درباره افسر آمریکایی صحبت میکند او را فردی متمدن توصیف میکند. اما رفتاری که از افسر آمریکایی دیده میشود عکس این گفته را نشان میدهد. رفتار تمسخرآمیز او هنگام وارد شدن به محل، و تحقیر و بیتفاوتی و رفتار اهانتآمیزش هنگام رفتن، بیشتر به توحش میماند تا تمدن.
تماشای پورنوگرافی
یکی از شرمآورترین صحنههای داستان جاییست که آمریکایی وارد خانه شده و وقتی چراغها را خاموش میکند همه مردمی که در پشتبامها برای تماشا جمع شدهاند خنده دستهجمعی سر میدهند. گویی یک فیلم پورنوگرافی را به اکران عمومی گذاشتهاند. این خنده نه تنها نشان از بیغیرتی این مردم دارد بلکه میتواند نشان دهنده نادانی مردمی باشد که هیچ درکی از به تاراج رفتن داشتههایشان ندارند.
اگر چه در محلهای که مردم آن زیر بار سنگین فقر له شدهاند حرف از غیرت و ناموس شبیه به یک شوخی تلخ است. و از همین روست که وقتی دختری زیبا و جوان پا به این محل میگذارد اهالی دستاندرکار، بدون هیچ ناراحتی و با کمال میل، او را به عنوان یک جنس عالی به مشتری آمریکاییشان عرضه میکنند.
دندیل کجاست؟
بسیاری از کسانی که داستان دندیل را خواندهاند درباره مکان واقعی این محله صحبت کردهاند. اما جدا از اینکه دندیل واقعا در کجای ایران و در کدام شهر قرار دارد باید به این توجه کرد که دندیل یک محله حاشیهنشین است. جایی که مردم آن نه از روی انتخاب و اختیار، بلکه از روی ناچاری و اجبار به آنجا پناه آوردهاند و یا بهتر است بگوییم به آنجا رانده شدهاند. دندیل جایی رهاشده و طردشده است. جاییست مانند یک مرداب که تلاش بیشتر برای نجات یافتن از آن به غرق شدن هر چه بیشتر در آن میانجامد. و در نگاهی تمثیلی، این ویرانکده میتواند هر کجای ایران باشد. حتی میتواند خود ایران باشد.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
توضیح کوتاه درباره کتاب: مجموعه داستان دندیل نوشته غلامحسین ساعدی، اولین بار در سال ۱۳۴۵ منتشر شد. این مجموعه داستان شامل چهار داستان کوتاه با حالوهوای کاملا متفاوت از یکدیگر به نامهای دندیل، عافیتگاه، آتش و منوکچلوکیکاووس میباشد.
مشخصات کتاب من: دندیل. غلامحسین ساعدی. انتشارات امیرکبیر. چاپ چهارم. سال ۱۳۵۶ (۲۵۳۶ شاهنشاهی)
لینک یادداشتهای مرتبط
همه ما همیشه توصیههایی اخلاقی درباره سبک و سطح زندگی افراد شنیدهایم، جملههایی مثل: "ظاهر زندگی افراد را با باطن زندگی خود مقایسه نکنید" یا "پول خوشبختی نمیاره" و ... توصیههایی که به ما یادآوری میکنن رفاه مادی، همه اون چیزی نیست که ما باید دنبالش باشیم. اما جدا از همه این حرفها و جملههای کلیشهای باید بپذیریم که هیچ چیز تو این دنیا کامل نیست. و برای رسیدن به خواستههامون باید هزینههایی هم بپردازیم. ممکنه خیلی چیزارو بدست بیاریم ولی در قبالش کلی چیزای دیگه رو از دست بدیم. گاهی به دست آوردههامون ارزش از دست دادههامون و هزینههایی که کردیم رو دارند ولی گاهی وقتها هم متوجه میشیم که شاید به خیلی از خواستههامون رسیدهباشیم اما در قبالش خیلی چیزای مهم رو هم از دست دادیم... مثلا خودمون رو.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
کلیّت داستان
احتمالا گم شدهام داستان زنی است که خیلی از خواستههای هر زن و کلا هر انسانی رو داره. جوانی و زیبایی و جذابیت، مورد توجه بودن، خونه مجلل و خدمتکار و همسایههای باکلاس، ماشین گرون قیمت، همسر پولداری که به شدت به زنش اعتماد داره و یه بچه کوچولوی دوستداشتتی و فهمیده و باملاحظه. اما این زن از زندگی خودش اصلا راضی نیست. نه اینکه از داشتههاش ناراضی باشه و بخواد مثل یه سری از سریالهای سطحی تلوزیون سادهزیستی رو تبلیغ کنه و رفاه و ثروت رو منفی نشون بده. نه. اصلا مسئله این قصه این موضوعات نیست. زن قصه ما از زندگیش راضی نیست چون اون خودش رو تو این زندگی گم کرده.
در تمام طول داستان درگیری درونی این زن رو با خودش میبینیم. زنی که همش تو خاطراتش سیر میکنه و تو خاطرات گذشتهاش درجستوجوی خود از دست رفتشه.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
بعضی از ویژگیهای داستان
داستانِ احتمالا گم شدهام از ساختار جالب و مناسبی برای نشون دادن تردیدهای درونی شخصیت اصلی داستان استفاده کرده. ما از طریق همین گفتوگوهای درونی اون با خودش و سِیر خاطراتش و جنگ و جدالی که با شرایط حالش داره داستان رو میفهمیم.
زبان داستان ساده و روانه و خیلی جاها شخصیت اصلی برای بیان احساساتش از فحشهای عامیانه استفاده کرده.
یکی دیگه از ویژگیهای این داستان استفاده از اِلِمان رسانه هست. ما الان تو زمانهای زندگی میکنیم که رسانهها از هر طرف ما رو احاطه کردن. اخبار تلوزیون و رادیو، روزنامهها، بیلبوردهای تبلیغاتی و... که تو این داستان خیلی بهجا و مناسب از این موضوع استفاده شده. اما چیزی که به نظر من ارزش این داستان رو در استفاده از المانهای رسانه بالا میبره اینه که نویسنده نه تنها از عناصر معمول رسانه برای رسوندن پیامش استفاده کرده بلکه اتفاقات زندگی مثل یک «تصادف رانندگی» رو هم یک رسانه میدونه. رسانهای که حاوی یه پیامه. و پیامش رو خیلی پررنگتر و زندهتر از هر رسانه دیگهای بیان میکنه. و منو یاد جمله معروف مارشال مکلوهان میندازه که میگه: "رسانه، خودِ پیام است." در جایی از داستان از زبان راوی میشنویم که میگه:
لازم نیست سر و کلهام را خیلی بکشم بالا. صحنه کاملا دیده میشود. کنار جدول دوچرخهای میبینم که تقریبا له شده است و پسربچهای شاید ده دوازده ساله که عین جنین کنار چمنها مچاله شده است... فکر میکنم اگر این بچه پدر و مادر دارد باید به قبر هر دوتاشان .... از آن گوشه باریک طرف چپ اتوبان که رد میشوم، سرعتم را زیاد میکنم و گاز میدهم و نفس میکشم. پیغام کوتاه بود ... خیلی کوتاه ...
و باز هم در جای دیگه از داستان میگه:
چند تا بچه زوار در رفته دارند آن بالا توی یک زمین خاکی بازی میکنند، پایین یخچال و تلوزیون و ماشین لباسشویی و سیستم صوتی و سینمای خانوادگی، دنیایی مهربانتر با کودکان بسازیم، سامسونگ همراه و همصدا با یونیسف... پیعام کوتاه بود... خیلی کوتاه...
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
پینوشت: این داستان حرف برای گفتن زیاد داره. و من تو این متن خیلی خلاصه و کلی نوشتم. فعلا خوانش اولم بود. تو خوانشهای بعدی بهتر و مفصل تر به این کتاب خواهم پرداخت.
مشخصات کتاب من: احتمالا گم شدهام، سارا سالار، نشر چشمه، چاپ اول، زمستان ۱۳۸۷.
لینک یادداشتهای مرتبط
اگر اهل ادبیات باشید، بعید است تا کنون شعری از احمد شاملو نخوانده باشید. سرودههایی چون "مرا تو بیسببی نیستی ..."، "کیستی که من اینگونه به اعتماد ..."، "بر آن فانوس کهش دستی نیفروخت ..." برای بسیاری از فارسیزبانان شناختهشده است. اما حتی اگر این اشعار شاملو را نخوانده باشید، ترانه "کوچهها باریکن دکونا بستهس" یا ترانه "یه شب مهتاب ماه میاد تو خواب" با صدای "فرهاد مهراد" را حتما شنیدهاید.
از مزیتهایی که ادبیات معاصر ما نسبت به ادبیات کلاسیکمان دارد این است که نویسنده معاصر اطلاعات بیشتری از احوالات خود به مخاطب میدهد و مخاطب میتواند تصویر شفافتری از حالوهوای نویسنده را در ذهن خود بسازد. اتوبیوگرافیها، نامههایی که بین نویسنده با نویسندهای دیگر یا با خانواده و دوستانش ردوبدل می شود و گفتوگوهایی که با نویسندگان انجام میشود نمونههایی از این شفافسازی است.
چیزی که هنگام خواندن اشعار شاملو برایم جالب و خوشایند است و لذت خواندن آن را برایم بیشتر میکند توضیحاتی است که او درباره برخی از سرودههایش دادهاست. این توضیحات برخی درباره دلیل نامگذاری شعریست و برخی دیگر درباره دلیل سرایش سرودهای. بعضاً درباره معنی و تلفظ کلمات و اصطلاحاتی است که در سرودههایش به کار برده و بعضاً اعترافنامه ای است صادقانه و شیرین که خواننده را با حال و هوای درونی شاعر هنگام سرودن شعری (و یا پس از آن) آشنا میکند.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
در ادامه دو نمونه از شعرهای احمد شاملو به همراه توضیحات مربوط به آن را که به سلیقه خودم انتخاب کردهام با هم میخوانیم:
۱. بخش انتهایی شعر رکسانا
بگذار کسی نداند کهماجرای من و رکساناچه گونه بود!من اکنون در کلبهیچوبین ساحلی که باددر سفال بام اشعربده میکشد و باراناز درز تختههایدیوارش به دروننشت میکند، ازدریچه به دریایآشوب مینگرم و ازپس دیوار چوبین،رفتوآمد آرام ومتجسسانهی مردمکنجکاوی را که بهتماشای دیوانگانرغبتی دارند احساسمیکنم. و میشنوم کهزیر لب با یکدیگرمیگویند:" - هان گوش کنید،دیوانه هماکنون باخود سخن خواهد گفت".و من از غیظ لب بهدندان میگزم و انتظارآن روز دیرآینده کهآفتاب، آب دریاهایمانع را خشکانده باشدو مرا چون قایقیرسیده به ساحل بهخاک نشانده باشد وروح مرا به رکسانا-روح دریا و عشق و زندگی- باز رساندهباشد، به سان آتشسرد امیدی در تهچشمانام شعلهمیزند. و زیر لب باسکوتی مرگبار فریاد میزنم:"رکسانا!"و غریو بیپایان رکسانا را میشنوم که از دل دریا، با شتاب بیوقفهی خیزابهای دریا که هزاران خواهش زنده در هر موج بیتاباش گردن میکشد، یکریز فریاد میزند:"-نمیتوانی بیایی!
نمیتوانی بیایی!"...
رکسانا را نیمای بزرگ به من داد. آن وقتها فرهنگ شعری (و غیر شعری) ما سخت فقیر بود و به چنین تکیهگاههایی نیاز حیاتی داشت. ...-دستبهدهنی ما تا به حدی بود که گاه بعض دوستانمان فرهنگ شعری خود را از فیلمهای مبتذل روز دستوپا میکردند: پاندورای من مثلا، و نظایر آن!...... رکسانا را من ابتدا کلمهای اوستایی پنداشته بودم که تدریجا به روشن و رخشان تبدیل شده. فقط بعدها و پس از آشنایی با نظامی و فردوسی دانستم که این، تلفظ یونانی روشنک است...به هر حال، رکسانا (که بر اثر این اشتباه مورد استفادهی من قرار گرفت) با مفهوم روشن و روشنایی که در پس آن نهان بود نام زنی فرضی شد که عشقاش نور و رهایی و امید است؛ زنی که میبایست دوازده سالی بگذرد تا در آیدا در آینه شکل بگیرد و واقعیت پیدا کند؛ چهرهای که در آن هنگام هدفی مهآلود است، گریزان و دیر به دست یا یکسره سیمرغ و کیمیا؛ و همین تصویر مأیوس و سرخورده است که شعری به همین نام را می سازد...: یاس از دستیافتن به چنین همنفسی.
... این شعر و شعر دوم حاصل مستقیم پشیمانی و رنج روحی من بود از اشتباه کودکانهی چاپ مشتی اشعار سست و قطعات رمانتیک و بیارزش در کتابی با عنوان "آهنگهای فراموششده"، که تصور میکردم بار شرمساریاش تا آخر بر دوشام سنگینی خواهد کرد. این شرمساری که در بسیاری از اشعار مجموعهی بعدی -"آهنها و احساس"- و در قطعاتی از "هوای تازه" (و بهخصوص در "آواز شبانه برای کوچهها") موضوع اصلی شعر قرار گرفته، پیش از آنکه زادهی فرم قطعات آن کتاب باشد زادهی تغییرات فکری و مسلکی من بود. دیر اما ناگهان بیدار شده بودم. تعهد را تا مغز استخوانهایم حس میکردم. "آهنگهای فراموش شده" میبایست صمیمانه، همچون خطایی بزرگ اعتراف و محکوم شود، و با آن، عدم تعهد و بیخبری گذشته.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
مشخصات کتاب من: مجموعه آثار احمد شاملو، دفتر یکم: شعرها 1378-1323، انتشارات نگاه، چاپ سال 1385