راوی چهارم
راوی چهارم

راوی چهارم

احتمالا گم شده‌ام. سارا سالار

همه ما همیشه توصیه‌هایی اخلاقی درباره سبک  و سطح زندگی افراد شنیده‌ایم، جمله‌هایی مثل: "ظاهر زندگی افراد را با باطن زندگی خود مقایسه نکنید" یا "پول خوشبختی نمیاره" و ... توصیه‌هایی که به ما یادآوری میکنن رفاه مادی، همه اون چیزی نیست که ما باید دنبالش باشیم. اما جدا از همه این حرفها و جمله‌های کلیشه‌ای باید بپذیریم که هیچ چیز تو این دنیا کامل نیست. و برای رسیدن به خواسته‌هامون باید هزینه‌هایی هم بپردازیم. ممکنه خیلی چیزارو بدست بیاریم ولی در قبالش کلی چیزای دیگه رو از دست بدیم. گاهی به دست آورده‌هامون ارزش از دست داده‌هامون و هزینه‌هایی که کردیم رو دارند ولی گاهی وقتها هم متوجه میشیم که شاید به خیلی از خواسته‌هامون رسیده‌باشیم اما در قبالش خیلی چیزای مهم رو هم از دست دادیم... مثلا خودمون رو.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

کلیّت داستان

احتمالا گم‌ شده‌ام داستان زنی است که خیلی از خواسته‌های هر زن و کلا هر انسانی رو داره. جوانی و  زیبایی و جذابیت، مورد توجه بودن، خونه مجلل و خدمتکار و همسایه‌های باکلاس، ماشین گرون قیمت، همسر پولداری که به شدت به زنش اعتماد داره و یه بچه کوچولوی دوست‌داشتتی و فهمیده و باملاحظه. اما این زن از زندگی خودش اصلا راضی نیست. نه اینکه از داشته‌هاش ناراضی باشه و بخواد مثل یه سری از سریال‌های سطحی تلوزیون ساده‌زیستی رو تبلیغ کنه و رفاه و ثروت رو منفی نشون بده. نه. اصلا مسئله این قصه این  موضوعات نیست. زن قصه ما از زندگیش راضی نیست چون اون خودش رو تو این زندگی گم کرده.

در تمام طول داستان درگیری درونی این زن رو با خودش میبینیم. زنی که همش تو خاطراتش سیر میکنه و تو خاطرات گذشته‌اش درجست‌وجوی خود از دست رفتشه. 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

بعضی از ویژگی‌های داستان

داستانِ احتمالا گم شده‌ام از ساختار جالب و مناسبی برای نشون دادن تردیدهای درونی شخصیت اصلی داستان استفاده کرده. ما از طریق همین گفت‌وگوهای درونی اون با خودش و سِیر خاطراتش و جنگ و جدالی که با شرایط حالش داره داستان رو می‌فهمیم.

زبان داستان ساده و روانه و خیلی جاها شخصیت اصلی برای بیان احساساتش از فحش‌های عامیانه استفاده کرده.

یکی دیگه از ویژگی‌های این داستان استفاده از اِلِمان رسانه هست. ما الان تو زمانه‌ای زندگی میکنیم که رسانه‌ها از هر طرف ما رو احاطه کردن. اخبار تلوزیون و رادیو، روزنامه‌ها، بیلبوردهای تبلیغاتی و... که تو این داستان خیلی به‌جا و مناسب از این موضوع استفاده شده. اما چیزی که به نظر من ارزش این داستان رو در استفاده از المان‌های رسانه بالا میبره اینه که نویسنده نه تنها از عناصر معمول رسانه برای رسوندن پیامش استفاده کرده بلکه اتفاقات زندگی مثل یک «تصادف رانندگی» رو هم یک رسانه میدونه. رسانه‌ای که حاوی یه پیامه. و پیامش رو خیلی پررنگ‌تر و زنده‌تر از هر رسانه دیگه‌ای بیان میکنه. و منو یاد جمله معروف مارشال مک‌لوهان میندازه که میگه: "رسانه، خودِ پیام است." در جایی از داستان از زبان راوی می‌شنویم که میگه:

لازم نیست سر و کله‌ام را خیلی بکشم بالا. صحنه کاملا دیده می‌شود. کنار جدول دوچرخه‌ای می‌بینم که تقریبا له شده است و پسربچه‌ای شاید ده دوازده ساله که عین جنین کنار چمن‌ها مچاله شده است... فکر می‌کنم اگر این بچه پدر و مادر دارد باید به قبر هر دوتاشان .... از آن گوشه باریک طرف چپ اتوبان که رد می‌شوم، سرعتم را زیاد می‌کنم و گاز می‌دهم و نفس می‌کشم. پیغام کوتاه بود ... خیلی کوتاه ...

و باز هم در جای دیگه از داستان میگه: 

چند تا بچه زوار در رفته دارند آن بالا توی یک زمین خاکی بازی می‌کنند، پایین یخچال و تلوزیون و ماشین لباس‌شویی و سیستم صوتی و سینمای خانوادگی، دنیایی مهربان‌تر با کودکان بسازیم، سامسونگ همراه و همصدا با یونیسف... پیعام کوتاه بود... خیلی کوتاه...  

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

پی‌نوشت: این داستان حرف برای گفتن زیاد داره. و من تو این متن خیلی خلاصه و کلی نوشتم. فعلا خوانش اولم بود. تو خوانش‌های بعدی بهتر و مفصل تر به این کتاب خواهم پرداخت.


مشخصات کتاب من: احتمالا گم شده‌ام، سارا سالار، نشر چشمه، چاپ اول، زمستان ۱۳۸۷.



لینک‌ یادداشت‌های مرتبط

دندیل. غلامحسین ساعدی


هدیه روز تولد

سال پیش همین روز بود. ۶ آذر. حالم حسابی گرفته بود. از چند هفته قبل خودم رو برای یه دورهمی خانوادگی خوب تو روز تولدم آماده کرده بودم. اما پیش‌بینی‌هام درست از آب درنیومد؛ یعنی چند روز پیشش اتفاقاتی افتاد که باعث شد قید خوش‌گذرونی روز تولدم رو بزنم. طبق معمولِ وقتایی که حال روحی خوبی ندارم اون روز هم برای بهتر کردن حالم تصمیم گرفتم که برای خودم کتاب بخرم یا حداقل با دیدن کتابها و کتابفروشی‌ها یکم خودم رو سرگرم کنم. به همین خاطر بعد از تموم شدن شیفت کاریم  راهی خیابون انقلاب شدم. همینطور که تو پیاده‌رو راه می‌رفتم چشمم خورد به یه دست‌فروش تو اول خیابون دوازده فروردین که بساط کتاباشو نزدیک پیاده‌رو پهن کرده بود و روی یه تیکه مقوا با خط درشت نوشته بود ۲۰۰۰ تومن. حجم به هم ریخته کتابا و قیمت خیلی خیلی پایینی که نوشته بود منو وسوسه کرد که برم و یه نگاهی به این توده به هم ریخته کتاب بندازم به امید اینکه شاید چیز جالبی پیدا کنم. همینطور داشتم کتابارو زیر و رو میکردم که چشمم خورد به یه تصویر و عنوان آشنا: تصویر کارتونی دختری با موهای بلند موج‌دار با یه کلاه روی سرش که روی یه تاسِ بازی بزرگ نشسته: "احتمالا گم شده‌ام". کتابی که چند وقت پیش تو یه وبلاگ دربارش خونده بودم و مدتی بود قصد خریدش رو داشتم. کتاب رو که باز کردم دیدم گوشه بالای صفحه اول یه متن کوتاه با خودکار آبی نوشته شده: "لیلا جان تولدت مبارک امیداورم سالهای سال موفق پیروز باشی پری". یه لحظه جا خوردم. خیلی حس عجیبی بود. تو روز تولدم، که خیلی دلم گرفته بود یه ناشناس به اسم "پری" تولدم رو بهم تبریک گفته بود و کتاب مورد علاقم رو بهم هدیه داده بود. هدیه‌ای که سال ۸۷ خریده شد، به یه لیلای دیگه تقدیم شد و ۱۰ سال بعد تو سال ۹۸ به دست یه لیلای دیگه رسید.