شبانه مرد گاریچی
به خانه میکشد خود را
اگر که مادیان خسته
اگر طناب هم پاره
درون مرد همواره
کشیده میشود باری
"حسین صفا"
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
داستان اندوه روایتگر نیاز پیرمردی داغدار است به یک گوش شنوا تا از غم و اندوهش با او بگوید. پیرمرد پسرش را از دست داده و حالا زمان سوگواری است. اما فقر و بیکسی فرصت این سوگواری را از او گرفته است. پیرمرد درشکهچی برای کار به شهر آمده و کس و کارش در روستا هستند. او در این شهر غریب است. در شهر همه به کار و زندگی خود مشغولاند. همه در حال گذرند و کسی وقت ایستادن و حوصله شنیدن حرف دل دیگران را ندارد.
داستان اندوه بسیار ساده است. چخوف خیلی ساده و صریح و بدون هیچ پیچیدگی و حاشیهای حرف خود را زدهاست: اندوه خویش را به که گویم؟
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
شرح ماجرا
آیونا پوتاپف، درشکهچی پیر و فقیریست که اندوهی بزرگ و جانکاه در دل دارد. او به تازگی پسر جوان خود را در اثر بیماری از دست داده است. غم از دست دادن فرزند برای آیونا بسیار سنگین است. او نمیتواند به تنهایی بار این غم را به دوش بکشد و میخواهد با کسی صحبت کند تا درد و اندوهاش اندکی تسلی یابد. اما آیونا بسیار تنهاست و هیچ کس را ندارد تا از غم خویش با او سخن بگوید. هیچ کس نیست که حتی چند دقیقه برای شنیدن حرفهای او وقت صرف کند، به حرفهای او گوش دهد، با درد او آه بکشد و برای او غصه بخورد.
آیونا چندین بار تلاش میکند تا همدردی یا حداقل گوش شنوایی برای خود پیدا کند. او با هر کس که برخورد میکند سر صحبت را باز میکند. یک بار با افسری که مسافر درشکهاش است شروع به درد دل میکند، اما این درد دل ادامه نمییابد. چشمان بسته مسافر نشان از این دارد که حوصلهای برای شنیدن حرفهای درشکهچی ندارد. درشکهچی ناامید میشود و باز در اندوه خود غرق میشود. بار دیگر سه جوان بیسروپا سوار درشکهاش میشوند. آیونا با آنها شروع به صحبت از غم خود میکند اما آنها هیچ توجهی به حرفهای او ندارند و با توهین و تحقیر با او حرف میزنند. آیونا به قدری تنهاست که به توهینهای آنها توجهی نمیکند و همین حضور آنها کافیست که اندکی از غم و اندوه خود را فراموش کند. اما با به مقصد رسیدن آنها، آیونا دوباره تنها میشود و غم جانکاهاش دوباره به جانش میافتد.
تا پایان شب، چرخه تکراریِ امیدِ یافتن همدرد، ناامیدی، تنهایی و هجوم غم جانکاه، چندین و چند بار تکرار میشود. و تلاشهای آیونا برای یافتن گوش شنوا در این شهر شلوغ و سرد، به نتیجهای نمیرسد. تا اینکه پیرمرد، همدرد خود را نه در میان این مردم که هر کدام سر در کار خود دارند، بلکه در جایی دیگر و در کسی دیگر مییابد، کسی که به او بسیار نزدیک است...
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
توضیح کوتاه درباره کتاب: داستان اندوه یکی از داستانهای کوتاه آنتوان چخوف است. این داستان به همراه پنج داستان کوتاه دیگر از همین نویسنده، به نامهای وانکا، خوابآلود، دانشجو، گریشا و اسقف، در کتابی با عنوان آنتوان چخوف (شش داستان و نقد آن) گردآوری شده است.
درباره ترجمه: بهروز حاجیمحمدی ترجمهای روان و درست از داستانهای این مجموعه به دست داده است. این مترجم توانا علاوه بر ترجمه داستانها، تحلیلی هم برای هر یک از آنها نگاشته است.
مشخصات کتاب من: آنتوان چخوف (شش داستان و نقد آن). ترجمه بهروز حاجیمحمدی. انتشارات ققنوس. چاپ سوم. زمستان ۱۳۸۴.
لینک یادداشتهای مرتبط
خواندن مقالهای درباره کتاب خواندن میتواند سودمند و لذتبخش باشد، اما وقتی این مقاله به قلم نویسندهای چون ویرجینیا وولف نوشته شده باشد، چیزی ورای سودمندی و لذتبخشی در آن خواهد بود که جز با خواندنِ آن، درک و دریافت نمیشود.
وولف حتی در این متن غیر داستانی خود، ادبیات عظیمی را خلق میکند؛ او در این مقاله چند صفحهای، ما را به سفری در جهان ادبیات میبرد؛ سفری که گرچه کوتاه است، اما پس از بازگشت از آن، بدون شک تغییری آشکار در نگاه و بینش ما نسبت به ادبیات ایجاد خواهد شد.
خط به خط این نوشته حرفی برای گفتن دارد و موضوعی برای اندیشیدن. میتوان بارها و بارها آن را خواند و از این مقاله کوتاه که مانند یک ترجیعبندِ زیباست، لذت برد و چیزها آموخت.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
چگونه باید کتاب خواند نام مقاله یا جستاری است به قلم بانوی نویسنده انگلیسی، ویرجینیا وولف. این مقاله همانطور که از ناماش پیداست، درباره روش کتاب خواندن است؛ البته نه درباره اینکه روزانه چند ساعت یا چند صفحه کتاب بخوانیم یا اینکه چه زمانی را برای کتابخوانی اختصاص دهیم. نوشته وولف پاسخ به این سوال است که: چگونه باید کتاب بخوانیم تا بتوانیم به درک درستی از آنچه میخوانیم برسیم و بتوانیم بیشترین بهره را از این تجربه حسی –یعنی کتابخواندن– ببریم.
ویرجینیا وولف در این مقاله چند توصیه به خوانندگان خود دارد:
۱. گوش ندادن به توصیهها
اولین توصیهای که میکند این است که در کار کتابخوانی به توصیه هیچکس گوش ندهید و تنها به شمّ و غریزه خود تکیه کنید. وولف استقلال را مهمترین داشته یک خواننده و روح آزادی را نفْس مکانهای مقدسی چون کتابخانه میداند. اما برای اینکه از این آزادی و استقلال به درستی بهره ببریم باید نکاتی را رعایت کنیم:
۲. کنار گذاشتن پیشفرضها
ما با انبوهی از کتابها که به دستههای مختلفی همچون زندگینامه، داستان، شعر، رمان، تاریخ، نامهها و ... تعلق دارند مواجهیم و درباره هر کدام از این دستهها پیشفرضهایی در ذهن خود داریم. وولف میگوید هنگام خواندن، اگر این پیشفرضها را کنار بگذاریم آغازی تحسینبرانگیز خواهیم داشت. پس بهترین کار این است که اجازه دهیم این خود کتاب باشد که بگوید چه چیزی را میخواهد به ما ارائه بدهد.
۳. چیزی را به نویسنده دیکته نکنید
برای اینکه حرف کتاب را مستقیما از خود کتاب بشنویم بهترین کار این است که با نویسنده همراه شویم به جای اینکه بخواهیم چیزی را به او دیکته کنیم؛ و ابتدا کتاب را بخوانیم پیش از آنکه بخواهیم آن را نقد کنیم.
وولف پیشنهاد میکند بهتر است خودمان دست به قلم شویم تا بتوانیم دشواریهای کار یک نویسنده را بهتر درک کنیم.
۴. استفاده از قوه تخیل برای درک بهتر رمان
وولف رمان خواندن را یک هنر میداند آنهم هنری دشوار و پیچیده. بنابراین برای درک آنچه که نویسنده—هنرمند بزرگ ارائه میکند، باید بتوانیم از قدرت تخیلمان استفاده کنیم.
او همچنین توصیه میکند که کتابهایی چون زندگینامهها را نه تنها با هدف روشنگری در ادبیات یا شناخت اشخاص معروف، بلکه برای سرحال آوردن و مشغول کردن قدرت خلاقهمان بخوانیم.
۵. فرایند پیچیده و بغرنج کتاب خواندن
وولف [کتاب] خواندن را فرایندی پیچیده و بغرنج میداند. از نظر او خواندن مستلزم دو چیز است: تاثیر + حد اعلای درک. او میگوید برای رسیدن به لذت کامل از کتاب باید این تاثیرات مکمل هم باشند. این تاثیرات همان چیزهایی است که باید بر اساس آن کتاب را قضاوت کنیم. اما این قضاوت نباید بلافاصله بعد از خواندن کتاب انجام شود. به گفته وولف باید بگذاریم گرد و غبار خواندن فرو نشیند و تعارض و پرسشگری آرام گیرد. برویم، بگوییم، گلبرگهای پژمرده گل را در بر بگیریم یا بخواب رویم. آنگاه ناگهان بدون اینکه بخواهیم کتاب باز خواهد گشت اما متفاوت –چرا که طبیعت اینگونه تغییرات را میپذیرد. کتاب همچون یک کلیت بر فراز ذهنمان شناور خواهد شد و ورای آن چیزی خواهد بود که در جملات و عبارات خواندهایم.
وولف اعتقاد دارد تنها بعد از طی کردن این فرایند است که میتوانیم یک کتاب را با کتابی دیگر مقایسه کنیم. و همین مقایسه کردن نشاندهنده تغییر نظر ما میباشد.
۶. قضاوت کردن درباره کتاب
وولف بخش دوم فرایندِ خواندن، یعنی قضاوت و مقایسه را سختتر از بخش اول آن یعنی دریافت تاثیرات از کتاب میداند.
ابلهانه است اگر وانمود کنیم که بخش دوم فرایند خواندن یعنی قضاوت و مقایسه به همان سهولت بخش اول –باز گذاشتن ذهن در برابر ازدحام تاثیرات بیحدوحصر– است.
از این رو ارزشگذاری یک کتاب و اظهار نظرهایی از قبیل موفق بودن یا ناکام بودن کتاب، و یا خوب یا بد بودن آن را کاری بس دشوارتر میداند و آن را نیازمند داشتن قوه تخیل، بینش و معرفتی سرشار میداند. از نظر او کمتر کسی میتواند دارای چنین ویژگیهایی باشد. پس پیشنهاد میکند که از این نوع قضاوت کردن و ارزشگذاری درباره کتابها پرهیز کنیم و آن را بر عهده منتقدان بگذاریم.
اما از طرفی هم، به عنوان خواننده نمیتوانیم قضاوتی نداشته باشیم. ما در هر لحظه از خواندن در حال قضاوت و ارزیابی آنچه میخوانیم هستیم. اینکه آیا چیزی که میخوانیم را دوست داریم یا از آن متنفریم. وولف همین ارزیابی دوست دارم و دوست ندارمِ خواننده را مایه اصلی صمیمیت او با نویسنده میداند. و همین ذائقه و رگ احساسی را روشنگر و هدایتگر اصلی او میداند.
۷. تربیت احساس و ذائقه
وولف میگوید که ما از راه احساس میآموزیم. اما همین احساس و ذائقهمان را میتوانیم تربیت و حتی مهار کنیم.
چگونه احساس و ذائقه خود را تربیت کنیم؟
• با اشتیاق و حرص و ولع زیاد ذائقه خود از انواع کتابها: شعر، داستان، تاریخ، زندگینامه و... تغذیه کنیم.
• گهگاهی از خواندن دست بکشیم و به تفاوتهای دنیای اطرافمان نگاه کنیم و در ناهماهنگیهای آن تامل کنیم.
نتیجه تربیت و مهار ذائقه و احساسمان چه خواهد شد؟
• آنگاه درمییابیم ذائقه ما که به تدریج تغییر کرده دیگر حریص نیست بلکه بیشتر انعکاسدهنده است.
• ما دیگر تنها، قضاوتکننده کتابهایی خاص نخواهیم بود؛ و به شناختی از ویژگیهای مشترک بین کتابها دست خواهیم یافت؛ و آنگاه این ذائقه تغییر یافته ما است که به ما خواهد گفت هر کتابی را چگونه بخوانیم و در نهایت ذائقه ما درک و دریافتمان از کتاب را نظم خواهد بخشید. و این بازشناسی و شناخت تفاوتها، لذتی بیشتر به ما خواهد داد.
۸. سخن آخر
سخن آخر وولف با تاکید بر جملهای آغاز میشود که بارها در این مقاله آن را گفته است: اینکه ادبیات هنری پیچیده است. از آن رو که خواندن فرایندی پیچیده است و نیازمند فراخواندن نادرترین وجوه تخیل، بینش و قضاوت است. و نتیجه میگیرد که ما حتی بعد از یک عمر خواندن کتاب نمیتوانیم به جایگاه نقد کتاب برسیم. پس باید در مقام خواننده باقی بمانیم و اگر نقدی هم داریم در جایگاه خواننده نقد کنیم نه در جایگاه منتقد. وولف خواننده را کسی میداند که با عشق، و به آرامی کتاب میخواند و در عین جدیت تمام قضاوت میکند. او نقش خواننده را نقشی با اهمیت میداند و قضاوت او را در ارتقا کیفیت کار نویسنده بسیار تاثیرگذار.
۹. هدف از خواندن
اما وولف پیشرفت در کار و رسیدن به غایتی مطلوب را هدف نوشتن و یا خواندن نمیداند؛ او خواندن را لذت غایی و کاری میداند که به خودی خود خوب است. خواندن کاریست که خواننده به آن عشق میورزد:
گاهی اوقات خواب میبینم که صبح رستاخیز فرا رسیده و فاتحان، دولتمردان و حقوقدانان گرانقدر آمدهاند تا پاداش خود –تاجها، دیهیمها و نامهایشان را که برای ابد بر مرمر حک شده است– دریافت کنند و آفریدگار آنگاه که ما را با کتابهایمان در دست میبیند که میآییم بی هیچ دشمنیای، رو به پطرس مقدس کرده و میگوید "نگاه کن، اینها نیازمند هیچ پاداشی نیستند. چیزی در اینجا نیست که به آنها هدیه کنیم. آنها به خواندن عشق میورزیدند. "
او در پایان، مقالهاش را نه با نام خودش ویرجینیا وولف —که در زمان حیاتش نیز به عنوان نویسندهای توانا شناخته شده بود— بلکه با عنوان خواننده عادی به پایان میبرد.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
درباره ترجمه: این مقاله یا جستار را خانم لیلا کافی ترجمه کرده است که ترجمهای بسیار روان، خوانا و در خور میباشد.
لینک یادداشتهای مرتبط
داستان کوتاه دندیل که یکی از چالشبرانگیزترین آثار غلامحسین ساعدی، نویسنده معاصر کشورمان است، داستان فقر، بدبختی و سیاهروزی مردمیست که در محلهای حاشیهای و بدنام به نام دندیل زندگی میکنند. اهالی محل غرق در فقر و بیماری و اعتیاد و فساداند. تجارت تن شغل بیشتر مردان و زنان این محل است. اما این بازار هم در این ویرانکده هیچ رونقی ندارد. تا اینکه دخترکی نوجوان و بسیار زیبا برای خودفروشی به این محل پا میگذارد. کاسبکاران دندیل که تا کنون دختری به این زیبایی در محلهشان ندیده بودند به صرافت پیدا کردن یک مشتری اعیان و ثروتمند برای او میافتند تا هم خودشان به نانونوایی برسند و هم محله فقیرشان رونقی بیابد. اما نادانی و جهلی که گریبان آنها را گرفته زمینهساز تباهی هرچه بیشترشان میشود.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
خلاصه ماجرا
ممیلی و پنجک پسران پیرمرد قهوهچیِ محل، صبح زود به قهوهخانه آمدهاند تا پدر پیرشان را که دچار قولنج شده به بیمارستان ببرند، اما وقتی متوجه میشوند که پیرمرد حالش بهتر شده خیالشان راحت میشود که نیازی به رفتن به شهر نیست چون ممیلی روزها از شهر میترسد. ترس ممیلی ترس بیموردی نیست. احتمالا به این دلیل که ساکن محلهای بدنام است و به کارهای غیراخلاقی میپردازد از شناخته شدن در شهر میترسد.
هنوز اهالی محل بیدار نشدهاند که ممیلی و پنجک از طریق زینال (یکی از همصنفهایشان) متوجه میشوند که دختری جوان و بسیار زیبا به نام تامارا پا به این محل گذاشته و حالا به همراه پدر پیر و خلوضعش در خانه خانمی به سر میبرد. خانمی پیرزنی است که مانند بسیاری از اهالی محل، عمر خود را در کار تجارت تن سپری کرده و حالا در پیرسالی چیزی جز بیماری و فقر عایدش نشدهاست.
خبر ورود تامارا خیلی زود در محل میپیچد. ابتدا اهالی محل باور نمیکنند که دختری با چنان زیبایی و جوانی وارد این محله مفلوک شود و همگی خواستار دیدن او از نزدیک میشوند تا شک و شبههشان برطرف شود.
خانمی بیمار است و برای معالجه باید به بیمارستان برود اما پولی در بساط ندارد. و حالا تامارای زیبا طعمهای مناسب است برای اینکه از قِبَل او پول کلانی نسیبش شود. او به زینال سپرده که مشتری خوبی برای تامارا پیدا کند. و حالا زینال در فکر پیدا کردن مشتری از اعیان و ثروتمندان است. اما ممیلی و پنجک اعتقاد دارند که مشتری اعیان به این محله پا نمیگذارد. و حتی کسی باور نخواهد کرد که دختری با آنهمه زیبایی در این محل وجود داشته باشد. تا اینکه یکی دیگر از اهالی محل به نام اسدالله پاسبان به آنها پیشنهاد میدهد که عکسی از تامارا به مشتریها نشان دهند. و ضمنا خودش هم مشتری خوبی برای او سراغ دارد.
روز بعد ممیلی و پنجک به شهر رفته و یک عکاس به محل میآورند تا عکس تامارا را بگیرد. بعد از آماده شدن عکس، ممیلی و پنجک پیش اسدالله میروند تا او هم به قول خود عمل کند. مشتریای که اسدالله سراغ دارد یک استوار آمریکاییست. اسدالله روی او حساب باز کرده و به ممیلی و پنجک اطمینان میدهد که این استوار آمریکایی حسابی پول خرج خواهد کرد و به بازار کساد آنها رونقی خواهد داد. اما آمدن این استوار آمریکایی به این راحتیها هم نیست و نیاز به تشریفات آنچنانی دارد.
بالاخره او یک خارجیست آن هم از نوع آمریکاییاش. از یک کشور متمدن آمده و برای خود ارج و قُربی دارد. پس باید با عزت و احترام با او رفتار کرد و حالا که قرار است مهمان این محله شود و پول زیادی خرج کند باید آبروداری کرد و حسابی سنگتمام گذاشت.
خلاصه، ممیلی و پنجک و زینال با شنیدن این حرفها از اسدالله، دست به کار میشوند و محله را برای ورود مهمان خارجیشان آماده میکنند. کوچه را آب و جارو میکنند، جوب وسط محله که پر از لجن و کثافت بود را میپوشانند، در سرتاسر کوچه از در خانهها چراغ میآویزند. خانه خانمی تمیز شده و در کنار پلهها گلدانهای شمعدانی میگذارند، یک میز و صندلی دونفره در حیاط قرار میدهند و یک گرامافون و میزی پر از غذا و مشروب در اتاق آماده میکنند. تامارا هم آرایش کرده و لباس زیبا پوشیده تا همه چیز برای ورود استوار آمریکایی آماده باشد.
خبر آمدن استوار آمریکایی در همه محل پیچیده است و جمعیت زیادی برای دیدن او جمع شدهاند. حتی عده زیادی از نواحی اطراف به محله آمدهاند. عدهای دستفروش نیز بساط کاسبی خود را پهن کرده و هر دم به تعداد مردمی که از آمدن آمریکایی باخبر شدهاند اضافه میشود تا حدی که روی پشتبام خانهها هم پر از جمعیت شدهاست. مردم هیجانزده با دیدن هر تازهواردی گمان میکنند که مرد آمریکایی آمده است؛ تا اینکه پنجک و ممیلی و اسدالله به همراه استوار آمریکایی وارد محل میشوند. و ادامه ماجرا ...
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
نکتهها و برداشتهای من از داستان دندیل:
فقر، جهل، فساد
درونمایه داستان دندیل فقر و جهل است، و فساد و تباهی که در پی این فقر و جهل به وجود میآید. و یک محله حاشیهنشین مکان مناسبی برای نشان دادن این امور است.
این جا رو میگن دندیل، همه گشنه و محتاج یه لقمه نون که وصله شکم بکنن و لاشههاشونو اینور و اونور بکشن.
حتی سرگرمی بچههای کوچک محل، نشان از فقر ریشهدار مردم آن دارد:
... بچهها دوروبرش را گرفتند، "خانمی" از توی جعبه چند تکه استخوان بیرون آورد و با آب دهان تر کرد و مالید به نمکی که گوشه جعبه ریخته بود و هر کدام را داد دست یکی از بچهها. بچهها زوزهکشان دویدند توی کوچه...
حقوق نابرابر آمریکاییها در ایران در دوره پهلوی دوم
داستان دندیل علاوه بر نشان دادن فقر و بدبختی و تیرهروزی مردم، اشاره مستقیم و پررنگی به حقوق نابرابر آمریکاییها در ایران در زمان پهلوی دوم دارد. استوار آمریکایی که در ایران زندگی میکند نسبت به مافوقان ایرانی خود از رفاه بیشتر و حقوق بیشتر و احترام بیشتری برخوردار است. حتی ورود او به محل با تشریفات آنچنانی همراه است. اما چه کسی این حقوق و مزایا را به آنها دادهاست؟
نویسنده میخواهد بگوید این خود ما هستیم که با ترس و نادانیمان اجازه سوءاستفاده به بیگانگان را میدهیم.
غریبهپرستی
تلاش برای حفظ آبرو و سنگتمام گذاشتن جلوی مهمان یکی از ویژگیهاییست که برای همه ما آشناست. به خصوص اگر آن مهمان جایگاه بالاتری نسبت به ما داشته باشد تلاش ما برای این سنگتمام گذاشتن بیشتر خواهد شد و خود را به هزار سختی و مشقت دچار میکنیم با این هدف که هم مهمانمان از ما راضی باشد و هم آبروی خودمان پیش او حفظ شود. نمیتوان گفت که این ویژگی همیشه بد است. گاهی ممکن است شخصی آنقدر عزیز باشد که برای راحتی و آسایش او خودمان را به سختی بیندازیم. اما ماجرا همیشه به این شکل نیست. در داستان دندیل این بیگانهپرستی و مهماندوستی و اهمیت حفظ آبرو در مقابل مهمان –که در اینجا یک درجهدار آمریکاییست– زمینه استثمار و استعمار هرچه بیشتر از سمت او را فراهم میکند. مردم محل تمام تلاش خود را کردند و بهترینهای خود را برای مهمان-مشتریِ آمریکاییشان فراهم کردند: از دختری جوان و بسیار زیبا گرفته تا پاکسازی محله پر از لجن و کثافتشان، چراغانی کوچهها، خانه تمیز و میز غذا و مشروب و موسیقی. اما در جواب چیزی جز سوءاستفاده و تمسخر و تحقیر نصیب این مردم بینوا نشد.
ترس
یکی از عناصری که ساعدی در نوشتههایش به آن میپردازد ترس است. ترس به دلایل مختلف و به شکلهای گوناگون. در داستان دندیل این ترس به شکل ترس از بیگانه نمودار میشود.
... این مثل من و تو نیس، این آمریکاییه. اگه بدش بیاد، اگه دلخور بشه، همه دندیلو به هم میریزه، همه رو به خاک و خون میکشه.
توحش یا تمدن
در داستان، اسدلله پاسبان وقتی درباره افسر آمریکایی صحبت میکند او را فردی متمدن توصیف میکند. اما رفتاری که از افسر آمریکایی دیده میشود عکس این گفته را نشان میدهد. رفتار تمسخرآمیز او هنگام وارد شدن به محل، و تحقیر و بیتفاوتی و رفتار اهانتآمیزش هنگام رفتن، بیشتر به توحش میماند تا تمدن.
تماشای پورنوگرافی
یکی از شرمآورترین صحنههای داستان جاییست که آمریکایی وارد خانه شده و وقتی چراغها را خاموش میکند همه مردمی که در پشتبامها برای تماشا جمع شدهاند خنده دستهجمعی سر میدهند. گویی یک فیلم پورنوگرافی را به اکران عمومی گذاشتهاند. این خنده نه تنها نشان از بیغیرتی این مردم دارد بلکه میتواند نشان دهنده نادانی مردمی باشد که هیچ درکی از به تاراج رفتن داشتههایشان ندارند.
اگر چه در محلهای که مردم آن زیر بار سنگین فقر له شدهاند حرف از غیرت و ناموس شبیه به یک شوخی تلخ است. و از همین روست که وقتی دختری زیبا و جوان پا به این محل میگذارد اهالی دستاندرکار، بدون هیچ ناراحتی و با کمال میل، او را به عنوان یک جنس عالی به مشتری آمریکاییشان عرضه میکنند.
دندیل کجاست؟
بسیاری از کسانی که داستان دندیل را خواندهاند درباره مکان واقعی این محله صحبت کردهاند. اما جدا از اینکه دندیل واقعا در کجای ایران و در کدام شهر قرار دارد باید به این توجه کرد که دندیل یک محله حاشیهنشین است. جایی که مردم آن نه از روی انتخاب و اختیار، بلکه از روی ناچاری و اجبار به آنجا پناه آوردهاند و یا بهتر است بگوییم به آنجا رانده شدهاند. دندیل جایی رهاشده و طردشده است. جاییست مانند یک مرداب که تلاش بیشتر برای نجات یافتن از آن به غرق شدن هر چه بیشتر در آن میانجامد. و در نگاهی تمثیلی، این ویرانکده میتواند هر کجای ایران باشد. حتی میتواند خود ایران باشد.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
توضیح کوتاه درباره کتاب: مجموعه داستان دندیل نوشته غلامحسین ساعدی، اولین بار در سال ۱۳۴۵ منتشر شد. این مجموعه داستان شامل چهار داستان کوتاه با حالوهوای کاملا متفاوت از یکدیگر به نامهای دندیل، عافیتگاه، آتش و منوکچلوکیکاووس میباشد.
مشخصات کتاب من: دندیل. غلامحسین ساعدی. انتشارات امیرکبیر. چاپ چهارم. سال ۱۳۵۶ (۲۵۳۶ شاهنشاهی)
لینک یادداشتهای مرتبط