راوی چهارم
راوی چهارم

راوی چهارم

تکثیر تاسف‌انگیز پدربزرگ. نادر ابراهیمی


تکثیر تاسف‌انگیز پدربزرگ نوشته نادر ابراهیمی نویسنده معاصر (۱۳۷۸ ۱۳۱۵) کشورمان، قصه جدال پدربزرگی‌ست با دو نوه‌اش دو برادر که عاشق پدربزرگشان هستند بر سر مرگ و زندگی. همانطور که از عنوان داستان مشخص است شخصیت محوری داستان پدربزرگ است. اما این پدربزرگ چه ویژگی‌هایی دارد که این دو برادر تا این اندازه دوستش دارند؟ پدربزرگ همانطور که راوی قصه یکی از دو برادر میگوید شبیه همه پدربزرگ‌های دنیا بود:

"پدربزرگِ ما مثل اغلب پدربزرگ‌های خوب دنیا بود... پدربزرگ چیز خاصی که بتوانم روی آن تاکید کنم نداشت. مثل همه پدربزرگ‌های خوب، مهربان بود، قصه‌گو بود، شکمو بود، اهل منم‌زدن بود، خاطره‌ساز، خاطره‌پرداز، و در عین حال پرخاطره بود..."
 
ادامه مطلب ...

سیاحت‌نامه ابراهیم‌بیگ. زین‌العابدین مراغه‌ای

سیاحت‌­نامه ابراهیم‌بیگ کتابی است در قالب رمان به قلم زین‌العابدین مراغه‌ای که با نگاهی انتقادی به اوضاع نابسامان کشور و با بیانی شفاف و گویا، و طرح داستانی واقع‌بینانه و در عین حال آمیخته به طنز، در آستانه جنبش مشروطه ایران نگاشته شد. 

زین‌­العابدین مراغه­‌ای جلد اول این کتاب سه جلدی را با عنوان "سیاحت­نامه ابراهیم­‌بیگ یا بلای تعصب او" در زمان حکومت ناصرالدین شاه قاجار نوشت و در سال 1321 ه.ق (1279 ه.ش) _چند سالی پس از کشته شدن ناصرالدین شاه_ در استانبول و بدون ذکر نام خود منتشر کرد. این جلد که به طور مخفیانه به ایران رسید و با استقبال زیاد خوانندگان مواجه شد، سفرنامه یک تاجر جوان ایرانی وطن­‌پرست به نام ابراهیم‌­بیگ است که در مصر بزرگ شده و در سفری که به وصیت پدرش به ایران می­‌کند با نابسامانی­‌های فراوانی مواجه می­‌شود و دیده­‌ها و شنیده­‌های خود را در این سفرنامه بازگو می‌­کند.

جلد دوم کتاب که به گفته نویسنده آن به دلیل اصرار زیاد خوانندگان جلد اول و اشتیاق آنها برای دانستن عاقبت کار ابراهیم‌­بیگ نوشته شد، با عنوان "سرانجام کار ابراهیم‌­بیگ و نتیجه تعصب او" با وجود سختی­‌ها و مشقات زیاد چاپ شد. با توجه به مقدمه جلد دوم مشخص می­‌شود که این جلد در زمان حکومت مظفرالدین شاه و در دوره‌­ای که وطن­‌دوستان امید به بهبود اوضاع ایران داشتند چاپ شده است.

جلد سوم کتاب دوازده سال پس از جلد اول آن نگاشته شده است. زین­‌العابدین مراغه­‌ای، به دلیل اینکه در مجلدهای قبلی کتابش نامی از خود نبرده بود و این امر منجر به سوءاستفاده برخی از سودجویان و منتسب کردن خودشان به عنوان نویسنده کتاب و همچنین آزار و اذیت حکومت نسبت به برخی متهمان به نویسندگی این کتاب شده بود، در ابتدای این جلد بخشی را به معرفی خود اختصاص داده است. در واقع در این جلد است که خواننده آن زمان با نویسنده واقعی این کتاب آشنا می­‌شود. جلد سوم علاوه بر اتوبیوگرافی نویسنده، شامل بخش نهایی داستان ابراهیم­‌بیگ و چند بخش الحاقی از جمله منتخبی از شعرهای میهن‌پرستانه، مطالبی درباره جنبش مشروطه و جریان به توپ بستن مجلس و مسائل مرتبط دیگر می‌­باشد.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

خلاصه داستان

شخصیت اصلی رمان پسری جوان به نام ابراهیم‌­بیگ است. ابراهیم‌­بیگ فرزند بازرگان ایرانی خوش‌نامی است که در مصر زندگی می­‌کند. پسر تا کنون ایران را ندیده، از این رو شناخت او از زادگاهش از طریق گفته­‌هایی که از زبان پدر شنیده به دست آمده است. پدر ابراهیم­‌بیگ فردی وطن­‌دوست است که همیشه از فتوحات شاهان ایرانی و افتخارات آنها و جنبه‌­های مثبت ایران صحبت می­‌کند. تحت تاثیر گفته‌­های پدر، تصویری خیالی، زیبا و غیرواقع‌­بینانه از ایران در ذهن ابراهیم‌­بیگ شکل می‌­گیرد. عشقی که پدر به وطن داشت در وجود ابراهیم­‌بیگ چندین برابر می­‌شود و تمام وجود او را تسخیر می­‌کند. ابراهیم­‌بیگ آنچنان شیفته این تصویر خیالی و دلفریب از ایران می­‌شود که هیچ خبر ناخوشایندی از اوضاع داخلی ایران را باور نمی­‌کند. وقتی برخی از هم‌وطنانش پیش او از حال و روز وخیم ایران و وضع نابسامان آن دیار می­‌گویند، اوقاتش تلخ شده و ضمن دعوا و مرافعه با شخص گوینده، او را به بدخواهی و بدطینتی متهم می­‌کند؛ در مقابل از شنیدن هر خبر خوب و خوشی از ایران بدون توجه به راست یا دروغ بودن آن خبر، بسیار خشنود شده و به گوینده خبر پاداش می­‌دهد. تعصب ملی ابراهیم‌­بیگ به اندازه­‌ای بود که برخی از آشنایانش به واسطه این ویژگی ابراهیم‌­بیگ از او سوءاستفاده­‌های مالی نیز می­‌کردند.

باری... پس از چندی پدر ابراهیم­‌بیگ می­‌میرد و ابراهیم­‌بیگ تصمیم می­‌گیرد به وصیت پدرش مبنی بر سفر به ایران و نگاشتن تمام مشاهداتش از ایران، جامه عمل بپوشاند؛ از این رو به همراه آموزگارش یوسف­‌عمو راهی سفر به ایران می­‌شود.

ابراهیم­‌بیگ حقیقت تلخ اوضاع نابسامان ایران را پیش از رسیدن به آن، از شمار زیاد مهاجران ایرانی در کشورهای همسایه، و حال و روز وخیم آنها در غربت، درمی­‌یابد؛ اما باز هم دست از باورهای متعصبانه خود برنمی­‌دارد و به امید اینکه در داخل کشور با شرایط بهتری مواجه خواهد شد به سفر خود ادامه می‌­دهد. اما در داخل ایران اوضاع را به مراتب بدتر از وضع مهاجران ایرانی در کشورهای همسایه می­‌بیند و دیگر جایی برای خودفریبی او باقی نمی­‌ماند. در همه جا بی­‌نظمی و بی­‌قانونی، حاکمان زورگو، ماموران رشوه­‌بگیر، عالمان بی­‌عمل، فرادستان ظالم و سودجو و فرودستان جاهل و بی‌­خبر.

همه جا ملک پریشان، ملت پریشان، تجارت پریشان، خیال پریشان، عقاید پریشان، "شهر پریشان و شهریار پریشان "، خدای را این چه پریشانی است؟!

ابراهیم‌­بیگ به هر شهر که پا می­‌گذارد اوضاع را به همین منوال می­‌بیند. اما او نمی­‌تواند این همه نابسامانی را دیده و دم برنیاورد. و در عجب است از اینکه مردم این وضع اسفناک را می­‌بینند ولی باز هم سکوت می­‌کنند و بار اینهمه ظلم و بی­‌عدالتی را تحمل می­‌کنند:

عجب است که در این شهر به جز از من احدی را از این ظلم و تعدی فوق تحمل خبری نبود، و کسی از این وضع تعجب نمی­‌کرد. گویی بردن بار این تعدیات از مقتضیات خلقت ایشان است. از حقوق بشریه به کلی بی‌­خبراند...

عشق به وطن و دیدن حال زار وطن ابراهیم­‌بیگ را وادار به اعتراض می­‌کند. او نمی­تواند ظلم و جهل را ببیند و ساکت بنشیند، از این رو با مردم بحث می‌­کند و با زبانی تند و تیز به جهل و بی‌­خبری و سکوت آنها می­‌‌تازد ولی از طرف آنها متهم به گستاخی و فضولی می‌­شود.

ابدا نظر همت عمومی به سوی اصلاح امور وطن معطوف نیست. از بزرگ و کوچک و غنی و فقیر و عالم و جاهل متفردا خر خود را می‌چرانند. هیچ کس را پروای دیگری نیست. احدی از منافع مشترک وطن و ابنای وطن سخن نمی‌گوید. گویی نه این وطن از ایشان است و نه با یکدیگر هم‌وطن‌اند.  

ابراهیم­‌بیگ به وسیله چند نفر واسطه (که خود این واسطه­‌ها ماجرای مفصلی دارند) موفق می­‌شود با برخی از مقام­‌های دولتی ملاقات کرده و با آنها صحبت کند. کاستی­‌های کشور را به آنها می­‌گوید و آنها را پند و اندرز می­‌دهد و از آنها می­‌خواهد در جهت خیر و صلاح ملت و مملکت عمل کنند. آن مقامات دولتی هم که از حرف­‌های تند و تیز جوانی که معلوم نیست کیست و از کجا آمده و به خود اجازه دخالت در کار آنها داده به خشم آمده­‌اند، جواب او را با کتک و توهین و ناسزا می­‌دهند. ابراهیم‌­بیگ زخمی و کتک­‌خورده و مال­‌باخته و دلشکسته پیش یوسف‌عمو برمی­‌گردد.

ابراهیم‌­بیگ به همراه یوسف­‌عمو از شهری به شهر دیگر می­‌رود و در همه جای ایران اوضاع را به همین ترتیب می­‌بیند. جمله کوتاهی دارد که گویای حال نزار کل کشور است و مانند یک ترجیع­‌بند در پایان توصیفاتش از هر شهر درباره مردم آن شهر تکرار می­‌کند: مرده‌­اند ولی زنده، زنده­‌اند ولی مرده.

باری... پس از چند ماه سفر در ایران و دیدن ظلم و فساد و جهل در نقطه به نقطه این سرزمین، ابراهیم‌­بیگ با حالی نزار و دلی پرخون و چشمانی اشکبار وطنش را ترک می­‌کند. ولی با وجود غم و اندوه و تلخکامی فراوانی که از دیدن وطن خود دچارش شده بود، از عشقش به آن چیزی کم نشد و کماکان با همان شیفتگی و شوریدگی پیشین ایران را می­‌پرستید.

پس از ترک وطن، ابراهیم­‌بیگ باز هم دست از مجادله و مباحثه درباره ایران برنمی­‌دارد. در طی یکی از همین مجادله‌­ها با یک ملای ایرانی در استانبول که منجر به آتش‌­سوزی خانه میزبان شد، به بیماری سختی دچار می­شود. یوسف­‌عمو و برخی از آشنایان، ابراهیم­‌بیگ را با جسمی نیمه­‌جان به مصر نزد مادر و خانواده­‌اش برمی­‌گرداند.

در اینجا جلد اول رمان سیاحت­نامه ابراهیم­‌بیگ پایان می­‌یابد. در جلد دوم، داستان ابراهیم­‌بیگ با روایت یوسف­‌عمو از بیماری عجیب و طولانی‌­مدت ابراهیم­‌بیگ و ناتوانی پزشکان از درمان او و بهبود مجدد او با شنیدن بر تخت نشستن مظفرالدین شاه که جنبه‌­ای تمثیلی به رمان داده است ادامه می­‌یابد.

شرح عشق سوزان محبوبه، کنیز زیبارویی که از کودکی در خانواده ابراهیم­‌بیگ بزرگ شده و پرورش یافته نسبت به ابراهیم­‌بیگ، در کنار عشق بی حد و اندازه ابراهیم‌­بیگ به ایران و بیمار شدن او از غم وطن و در نهایت جان دادن هر یک از این دو عاشق در راه معشوق خود، از زیبایی­‌های جلد دوم این رمان است.

جلد سوم شرح سفر یوسف­‌عمو در خواب به بهشت و جهنم و دیدن روزگار ظالمان و خائنان در جهنم و وصال ابراهیم‌­بیگ و محبوبه و زندگی باشکوه آنها در بهشت است. این بخش هم که از بخش­‌های شیرین و جالب این رمان است مسلما حاوی پیامی مهم برای کسانی است که به وطن خدمت می­‌کنند و در راه آن جان می‌­سپارند، و کسانی که نسبت به وطن و مردم خود خیانت و ظلم می­‌کنند.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

ویژگی­‌های ادبی سیاحت‌­نامه ابراهیم‌بیگ 

1. رمان یا سفرنامه

کتاب سیاحت­نامه ابراهیم‌­بیگ سفرنامه­‌ای است که در قالب رمان نوشته شده است و این اولین ویژگی ادبی این کتاب است. نویسنده به جای نوشتن یک سفرنامه و گنجاندن تجربیات خود از ایران در این سفرنامه، یک رمان نوشته و دیده‌­ها و شنیده­‌ها و تجربیات و دغدغه­‌های خود را در قالب داستان و از زبان شخصیت­‌های داستانش بیان کرده است. در واقع ابراهیم­‌بیگ خود اوست اما به جای بازگو کردن ماجرای سفرش به ایران از زبان خودش، شخصیتی خلق کرده و او را راهی این سفر می­‌کند و ایران را از زاویه دید او می­‌بیند و به مخاطب می­‌شناساند. شخصیت­‌پردازی ابراهیم­‌بیگ به خوبی با هدف نویسنده از نگاشتن این رمان مطابقت می­‌کند. نویسنده می­‌خواهد فقر و جهل و نبود امکانات در کشور را نشان دهد پس اینها را از زبان شخصی می­‌گوید که خود در کشوری آزاد با امکانات رفاهی مطلوب زندگی کرده است. نویسنده می­‌خواهد به مخاطب بگوید که در مقابل این ناملایمات سکوت نکن، پس به ابراهیم‌‌­بیگ زبانی تند و تیز و روحیه‌­ای معترض می­‌دهد. نویسنده می­‌خواهد بگوید عاشق وطن خود باش و نسبت به وطن خود بی­‌‌تفاوت نباش، پس میهن­‌پرستی را ویژگی بارز شخصیت اصلی رمانش می­‌کند؛ تا جایی که ابراهیم‌­بیگ از عشق وطنِ بیمارش خود نیز بیمار شده و در نهایت از این عشق می­‌میرد، که اشاره به جانبازی در راه وطن دارد. این خلق شخصیت اولین چیزی است که این سفرنامه را تبدیل به رمان کرده است؛ تبدیل یک نان­فیکشن به فیکشن.

2. جنبه تمثیلی رمان

از دیگر ویژگی­‌های ادبی این کتاب جنبه تمثیلی آن است. رمان تقریبا در بخش­‌های انتهایی جلد اول یعنی پس از اینکه ابراهیم­‌بیگ ایران را ترک می­‌کند رفته­‌رفته رنگ و بویی تمثیلی به خود می­‌گیرد. از جنبه­‌های تمثیلی رمان برای نمونه می­‌توان به بحث و جدلی که در استانبول بین ابراهیم­‌بیگ و یک ملای ایرانی درمی­‌گیرد اشاره کرد. در طی این مجادله و سوال­‌های منطقی ابراهیم‌­بیگ از ملا و جواب­‌های بی­‌منطق ملا به او که منجر به خشم و غضب ابراهیم‌­بیگ و در نهایت آتش­‌سوزی خانه میزبان می­شود، نصف بدن ملا می­سوزد و نصف دیگر آن سالم می­‌ماند.

نمونه دیگر وقتی است که ابراهیم­‌بیگ بیمار شده و هیچ درمانی را پاسخ نمی‌­گوید، اما با شنیدن خبر بر تخت نشستن مظفرالدین شاه سلامتی خود را باز می‌­یابد. شاید بتوان گفت در اینجا ابراهیم­‌بیگ تمثیلی از خود ایران است که بیمار شده و با بر تخت نشستن مظفرالدین شاه بهبود می‌­یابد. چون در آن زمان مردم که از ناصرالدین شاه ناامید بودند تنها چشم امیدشان به ولیعهد او مظفرالدین شاه بود که در زمان ولیعهدی­‌اش در میان مردم به عدالت شهره بود.

جلد سوم یعنی بخش پایانی رمان که شرح سفر یوسف­‌عمو به بهشت و جهنم و دیدن حال و روز وخیم خائنان به وطن در جهنم، و اوضاع خوش و خرم عاشقان و دوستداران وطن از جمله ابراهیم­‌بیگ در بهشت است، یکی از پررنگ­‌ترین بخش‌­های تمثیلی رمان است.

3. زبان ساده و بی­‌تکلف رمان

از دیگر ویژگی­‌های ادبی رمان سیاحت­نامه ابراهیم­‌بیگ زبان ساده آن است. اگرچه شاید خواندن برخی از بخش­­‌های این رمان برای برخی از خوانندگان اندکی مشکل باشد اما این رمان در مقایسه با عمده نوشته‌­های مربوط به دوره قاجار که پر از کلمه‌­های پرتکلف عربی بودند از زبان بسیار ساده‌­تری برخوردار است. موضوعی که خود نویسنده در بخش‌­های مختلف کتابش به آن اشاره می‌­کند پرهیز از کلمه­‌های سنگین و سخت و قافیه­‌بندی­‌های بیهوده و پیچیده می‌­باشد. از نطر نویسنده‌ی این رمان، زمان این­گونه زبان‌­آوری­‌ها و قافیه‌­بازی‌­ها گذشته است و امروزه باید با زبانی ساده و بی­‌تکلف مطلب را به خواننده انتقال داد.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

معرفی نویسنده

زین‌­العابدین مراغه‌­ای، نویسنده کتاب جنجالی و بحث­‌‌برانگیز سیاحت­نامه ابراهیم­‌بیگ که کتاب خود را در ابتدا بدون ذکر نام خود منتشر کرد و در نهایت در جلد سوم رمانش خود را به خواننده­‌اش معرفی کرد که بود؟ شنیدن سرگذشت او از زبان خودش که با بیانی صادقانه نگاشته شده است شیرین­‌تر و خوش‌­تر است. اما اگر بخواهم خلاصه‌­ای از سرگذشت او ارائه دهم به این چند نکته بسنده می­‌کنم:

اجداد زین‌­العابدین از کردهای ساوجبلاغ و از بزرگان آن دیار بودند که در زمان افشاریان به مراغه آمده و در این شهر مشغول تجارت شده و در این دیار نیز اسم و رسمی به هم رسانیده بودند.

زین­‌العابدین در هشت سالگی به مکتب رفته و پس از هشت سال تحصیل از مکتب بیرون آمد. هشت سال درس خواندنی که گویا چیزی به دانش و آگاهی او و همنوعان او نیفزود؛ به گونه‌­ای که خود زین­‌العابدین از آن هشت سال تحصیل با عنوان جهل مرکب یاد می­‌کند.

در شانزده سالگی وارد دنیای کسب و کار شد. پس از چند سال و پشت سر گذاشتن افت و خیزهایی چند در این راه به ناچار ترک وطن گفته و در قفقاز اقامت گزید. در قفقاز هم مدتی به همراه برادرش به کسب و کارهای خرد مشغول می­‌شود. پس از مدتی به سِمَت ویس کنسولی در قفقاز مشغول به کار می­‌شود که در کتاب سیاحت­نامه نیز از تجربیات خود در این شغل بهره می­‌گیرد.

پس از چندی در یالتای روسیه اقامت می­‌گزیند و در آن شهر اسم و رسمی به هم رسانیده و مورد توجه درباریان روسیه قرار می­‌گیرد و تابعیت روسیه را می‌­پذیرد. اما زین­‌العابدین از اینکه ترک تابعیت وطن خود را کرده بود خوشنود نبود.

آنچه از سرگذشت زین­‌العابدین مراغه‌­ای برای من جالب توجه است درگیری و جدال درونی او با خود است هنگامی که در یالتا زندگی می­‌کرد. زین­‌العابدین با وجود برخورداری از موقعیت ممتاز اجتماعی و مالی و حسن شهرت در یالتا و حمایت درباریان روسیه از او و داشتن تابعیت روسیه که به دست آوردن آن برای خارجیان به راحتی ممکن نبود، دوری از وطن و ترک تابعیت آن را برنمی‌­تابد و نگرانی از بابت دوری فرزندان از اسلام و پرورش یافتن آنها در کشوری غیر اسلامی او را وادار می‌­کند تابعیت روسیه را ترک گوید و استانبول را که شهری مسلمان‌­‌نشین بود و نسبت به ایران از آزادی بیشتری برخوردار بود برای زندگی خود و خانواده‌­اش انتخاب می­کند. کتاب سیاحت­نامه را نیز در این شهر نوشته و چاپ می­کند.

زین‌­العابدین مراغه‌­ای نه نویسنده بود و نه ادیب؛ تاجری بود عاشق وطن خود و خواستار عزت و سرافرازی ابنای وطن؛ و از روی همین عشق و دلسوزی دست به نوشتن کتابی زد که هم در زمان خود و هم در زمان ما پیشتاز نوشته‌­های ملی­‌گرایانه و میهن­‌پرستانه و انتقادی می­‌باشد.

محمدعلی سپانلو می­‌گوید ارزش سیاحت­نامه ابراهیم­‌بیگ از لحاظ نفوذ اجتماعی در انقلاب مشروطه ایران، همتراز با کتاب قرارداد اجتماعی اثر ژان ژاک روسو در انقلاب کبیر فرانسه است.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *


مشخصات کتاب من: سیاحت‌­نامه ابراهیم‌بیگ. حاجی زین‌العابدین مراغه‌ای. به کوشش م. ع. سپانلو. انتشارات آگه. چاپ دوم. پاییز ۱۳۸۵. ۷۷۵ صفحه، قطع رقعی


دندیل. غلامحسین ساعدی

داستان کوتاه دندیل که یکی از چالش‌برانگیزترین آثار غلامحسین ساعدی، نویسنده معاصر کشورمان است، داستان فقر، بدبختی و سیاه‌روزی مردمی‌ست که در محله‌ای حاشیه‌ای و بدنام به نام دندیل زندگی می‌کنند. اهالی محل غرق در فقر و بیماری و اعتیاد و فساداند. تجارت تن شغل بیشتر مردان و زنان این محل است. اما این بازار هم در این ویرانکده هیچ رونقی ندارد. تا اینکه دخترکی نوجوان و بسیار زیبا برای خودفروشی به این محل پا می‌گذارد. کاسبکاران دندیل که تا کنون دختری به این زیبایی در محله‌شان ندیده بودند به صرافت پیدا کردن یک مشتری اعیان و ثروتمند برای او می‌افتند تا هم خودشان به نان‌ونوایی برسند و هم محله فقیرشان رونقی بیابد. اما نادانی و جهلی که گریبان‌ آنها را گرفته زمینه‌ساز تباهی هرچه بیشترشان می‌شود.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

خلاصه ماجرا

ممیلی و پنجک پسران پیرمرد قهوه‌چیِ محل، صبح زود به قهوه‌خانه آمده‌اند تا پدر پیرشان را که دچار قولنج شده به بیمارستان ببرند، اما وقتی متوجه می‌شوند که پیرمرد حالش بهتر شده خیالشان راحت می‌شود که نیازی به رفتن به شهر نیست چون ممیلی روزها از شهر می‌ترسد. ترس ممیلی ترس بی‌موردی نیست. احتمالا به این دلیل که ساکن محله‌ای بدنام است و به کارهای غیراخلاقی می‌پردازد از شناخته شدن در شهر می‌ترسد.

هنوز اهالی محل بیدار نشده‌اند که ممیلی و پنجک از طریق زینال (یکی از هم‌صنف‌هایشان) متوجه می‌شوند که دختری جوان و بسیار زیبا به نام تامارا پا به این محل گذاشته و حالا به همراه پدر پیر و خل‌وضعش در خانه خانمی به سر می‌برد. خانمی پیرزنی است که مانند بسیاری از اهالی محل، عمر خود را در کار تجارت تن  سپری کرده و حالا در پیرسالی چیزی جز بیماری و فقر عایدش نشده‌است.

خبر ورود تامارا خیلی زود در محل می‌پیچد. ابتدا اهالی محل باور نمی‌کنند که دختری با چنان زیبایی و جوانی وارد این محله مفلوک شود و همگی خواستار دیدن او از نزدیک می‌شوند تا شک و شبهه‌شان برطرف شود.

خانمی بیمار است و برای معالجه باید به بیمارستان برود اما پولی در بساط ندارد. و حالا تامارای زیبا طعمه‌ای مناسب است برای اینکه از قِبَل او پول کلانی نسیبش شود. او به زینال سپرده که مشتری خوبی برای تامارا پیدا کند. و حالا زینال در فکر پیدا کردن مشتری از اعیان و ثروتمندان است. اما ممیلی و پنجک اعتقاد دارند که مشتری اعیان به این محله پا نمی‌گذارد. و حتی کسی باور نخواهد کرد که دختری با آنهمه زیبایی در این محل وجود داشته باشد. تا اینکه یکی دیگر از اهالی محل به نام اسدالله پاسبان به آنها پیشنهاد می‌دهد که عکسی از تامارا به مشتری‌ها نشان دهند. و ضمنا خودش هم مشتری خوبی برای او سراغ دارد.

روز بعد ممیلی و پنجک به شهر رفته و یک عکاس به محل می‌آورند تا عکس تامارا را بگیرد. بعد از آماده شدن عکس، ممیلی و پنجک پیش اسدالله می‌روند تا او هم به قول خود عمل کند. مشتری‌ای که اسدالله سراغ دارد یک استوار آمریکایی‌ست. اسدالله روی او حساب باز کرده و به ممیلی و پنجک اطمینان می‌دهد که این استوار آمریکایی حسابی پول خرج خواهد کرد و به بازار کساد آنها رونقی خواهد داد. اما آمدن این استوار آمریکایی به این راحتی‌ها هم نیست و نیاز به تشریفات آنچنانی دارد.

بالاخره او یک خارجی‌ست آن هم از نوع آمریکایی‌اش. از یک کشور متمدن آمده و برای خود ارج و قُربی دارد. پس باید با عزت و احترام با او رفتار کرد و حالا که قرار است مهمان این محله شود و پول زیادی خرج کند باید آبروداری کرد و حسابی سنگ‌تمام گذاشت.

خلاصه، ممیلی و پنجک و زینال با شنیدن این حرفها از اسدالله، دست به کار می‌شوند و محله را برای ورود مهمان خارجی‌شان آماده می‌کنند. کوچه را آب و جارو می‌کنند، جوب وسط محله که پر از لجن و کثافت بود را می‌پوشانند، در سرتاسر کوچه از در خانه‌ها چراغ می‌آویزند. خانه خانمی تمیز شده و در کنار پله‌ها گلدانهای شمعدانی می‌گذارند، یک میز و صندلی دونفره در حیاط قرار می‌دهند و یک گرامافون و میزی پر از غذا و مشروب در اتاق آماده می‌کنند. تامارا هم آرایش کرده و لباس زیبا پوشیده تا همه چیز برای ورود استوار آمریکایی آماده باشد.

خبر آمدن استوار آمریکایی در همه محل پیچیده است و جمعیت زیادی برای دیدن او جمع شده‌اند. حتی عده زیادی از نواحی اطراف به محله آمده‌اند. عده‌ای دست‌فروش نیز بساط کاسبی خود را پهن کرده و هر دم به تعداد مردمی که از آمدن آمریکایی باخبر شده‌اند اضافه می‌شود تا حدی که روی پشت‌بام خانه‌ها هم پر از جمعیت شده‌است. مردم هیجان‌زده با دیدن هر تازه‌واردی گمان می‌کنند که مرد آمریکایی‌ آمده است؛ تا اینکه پنجک و ممیلی و اسدالله به همراه استوار آمریکایی وارد محل می‌شوند. و ادامه ماجرا ... 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

نکته‌ها و برداشت‌های من از داستان دندیل:

فقر، جهل، فساد

درون‌مایه‌ داستان دندیل فقر و جهل است، و فساد و تباهی که در پی این فقر و جهل به وجود می‌آید. و یک محله حاشیه‌‌نشین مکان مناسبی برای نشان دادن این امور است.

این جا رو میگن دندیل، همه گشنه و محتاج یه لقمه نون که وصله شکم بکنن و لاشه‌هاشونو اینور و اونور بکشن.

حتی سرگرمی بچه‌های کوچک محل، نشان از فقر ریشه‌دار مردم آن دارد:

... بچه‌ها دوروبرش را گرفتند، "خانمی" از توی جعبه چند تکه استخوان بیرون آورد و با آب دهان تر کرد و مالید به نمکی که گوشه جعبه ریخته بود و هر کدام را داد دست یکی از بچه‌ها. بچه‌ها زوزه‌کشان دویدند توی کوچه...

حقوق نابرابر آمریکایی‌ها در ایران در دوره پهلوی دوم

 داستان دندیل علاوه بر نشان دادن فقر و بدبختی و تیره‌روزی مردم، اشاره مستقیم و پررنگی به حقوق نابرابر آمریکایی‌ها در ایران در زمان پهلوی دوم دارد. استوار آمریکایی که در ایران زندگی می‌کند نسبت به مافوقان ایرانی خود از رفاه بیشتر و حقوق بیشتر و احترام بیشتری برخوردار است. حتی ورود او به محل با تشریفات آنچنانی همراه است. اما چه کسی این حقوق و مزایا را به آنها داده‌است؟

نویسنده می‌خواهد بگوید این خود ما هستیم که با ترس‌ و نادانیمان اجازه سوءاستفاده به بیگانگان را می‌دهیم.

غریبه‌پرستی 

تلاش برای حفظ آبرو و سنگ‌تمام گذاشتن جلوی مهمان یکی از ویژگی‌هایی‌ست که برای همه ما آشناست. به خصوص اگر آن مهمان جایگاه بالاتری نسبت به ما داشته باشد تلاش ما برای این سنگ‌تمام گذاشتن بیشتر خواهد شد و خود را به هزار سختی و مشقت دچار می‌کنیم با این هدف که هم مهمانمان از ما راضی باشد و هم آبروی خودمان پیش او حفظ شود. نمی‌توان گفت که این ویژگی همیشه بد است. گاهی ممکن است شخصی آنقدر عزیز باشد که برای راحتی و آسایش او خودمان را به سختی بیندازیم. اما ماجرا همیشه به این شکل نیست. در داستان دندیل این بیگانه‌پرستی و مهمان‌دوستی و اهمیت حفظ آبرو در مقابل مهمان –که در اینجا یک درجه‌دار آمریکایی‌ست– زمینه استثمار و استعمار هرچه بیشتر از سمت او را فراهم می‌کند. مردم محل تمام تلاش خود را کردند و بهترین‌های خود را برای مهمان-مشتریِ آمریکایی‌شان فراهم کردند: از دختری جوان و بسیار زیبا گرفته تا پاک‌سازی محله پر از لجن و کثافت‌شان، چراغانی کوچه‌ها، خانه تمیز و میز غذا و مشروب و موسیقی. اما در جواب چیزی جز سوءاستفاده و تمسخر و تحقیر  نصیب این مردم بی‌نوا نشد.

ترس

یکی از عناصری که ساعدی در نوشته‌هایش به آن می‌پردازد ترس است. ترس به دلایل مختلف و به شکل‌های گوناگون. در داستان دندیل این ترس به شکل ترس از بیگانه نمودار می‌شود.

... این مثل من و تو نیس، این آمریکاییه. اگه بدش بیاد، اگه دلخور بشه، همه دندیلو به هم میریزه، همه رو به خاک و خون میکشه.

توحش یا تمدن

در داستان، اسدلله پاسبان وقتی درباره افسر آمریکایی صحبت می‌کند او را فردی متمدن توصیف می‌کند. اما رفتاری که از افسر آمریکایی دیده می‌شود عکس این گفته را نشان می‌دهد. رفتار تمسخرآمیز او هنگام وارد شدن به محل، و تحقیر و بی‌تفاوتی و رفتار اهانت‌آمیزش هنگام رفتن، بیشتر به توحش می‌ماند تا تمدن.

تماشای پورنوگرافی

یکی از شرم‌آورترین صحنه‌های داستان جایی‌ست که آمریکایی وارد خانه شده و وقتی چراغ‌ها را خاموش می‌کند همه مردمی که در پشت‌بام‌ها برای تماشا جمع شده‌اند خنده دسته‌جمعی سر می‌دهند. گویی یک فیلم پورنوگرافی را به اکران عمومی گذاشته‌اند. این خنده نه تنها نشان از بی‌غیرتی این مردم دارد بلکه می‌تواند نشان دهنده نادانی مردمی باشد که هیچ درکی از  به تاراج رفتن داشته‌هایشان ندارند.

اگر چه در محله‌ای که مردم آن زیر بار سنگین فقر له شده‌اند حرف از غیرت و ناموس شبیه به یک شوخی تلخ است. و از همین روست که وقتی دختری زیبا و جوان پا به این محل می‌گذارد اهالی دست‌اندرکار، بدون هیچ ناراحتی و با کمال میل، او را به عنوان یک جنس عالی به مشتری آمریکایی‌شان عرضه می‌کنند.

دندیل کجاست؟

بسیاری از کسانی که داستان دندیل را خوانده‌اند درباره مکان واقعی این محله صحبت کرده‌اند. اما جدا از اینکه دندیل واقعا در کجای ایران و در کدام شهر قرار دارد باید به این توجه کرد که دندیل یک محله حاشیه‌نشین است. جایی که مردم‌ آن نه از روی انتخاب و اختیار، بلکه از روی ناچاری و اجبار به آنجا پناه آورده‌اند و یا بهتر است بگوییم به آنجا رانده شده‌اند. دندیل جایی رهاشده و طردشده‌ است. جایی‌ست مانند یک مرداب که تلاش بیشتر برای نجات یافتن از آن به غرق شدن هر چه بیشتر در آن می‌انجامد. و در نگاهی تمثیلی، این ویرانکده می‌تواند هر کجای ایران باشد. حتی می‌تواند خود ایران باشد.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

توضیح کوتاه درباره کتاب: مجموعه داستان دندیل نوشته‌ غلامحسین ساعدی‌، اولین بار در سال ۱۳۴۵ منتشر شد. این مجموعه داستان شامل چهار داستان کوتاه با حال‌وهوای کاملا متفاوت از یکدیگر به نام‌های دندیل، عافیتگاه، آتش و من‌وکچل‌وکیکاووس می‌باشد.


مشخصات کتاب من: دندیل. غلامحسین ساعدی. انتشارات امیرکبیر. چاپ چهارم. سال ۱۳۵۶ (۲۵۳۶ شاهنشاهی)



لینک‌ یادداشت‌های مرتبط

احتمالا گم شده‌ام. سارا سالار


برشی از سروده‌های بامداد

اگر اهل ادبیات باشید، بعید است تا کنون شعری از احمد شاملو نخوانده‌ باشید. سروده‌هایی چون "مرا تو بی‌سببی نیستی ..."، "کیستی که من اینگونه به اعتماد ..."، "بر آن فانوس که‌ش دستی نیفروخت ..." برای بسیاری از فارسی‌زبانان شناخته‌شده است. اما حتی اگر این اشعار شاملو را نخوانده باشید، ترانه "کوچه‌ها باریکن دکونا بسته‌س" یا ترانه "یه شب مهتاب ماه میاد تو خواب" با صدای "فرهاد مهراد" را حتما شنیده‌اید.

از مزیت‌هایی که ادبیات معاصر ما نسبت به ادبیات کلاسیک‌مان دارد این است که نویسنده معاصر اطلاعات بیشتری از احوالات خود به مخاطب می‌دهد و مخاطب می‌تواند تصویر شفاف‌تری از حال‌وهوای نویسنده را در ذهن خود بسازد. اتوبیوگرافی‌ها، نامه‌هایی که بین نویسنده با نویسنده‌ای دیگر یا با خانواده و دوستانش ردوبدل می شود و گفت‌وگوهایی که با نویسندگان انجام می‌شود نمونه‌هایی از این شفاف‌سازی است.

چیزی که هنگام خواندن اشعار شاملو برایم جالب و خوشایند است و لذت خواندن آن را برایم بیشتر می‌کند توضیحاتی است که او درباره برخی از سروده‌هایش داده‌است. این توضیحات برخی درباره دلیل نام‌گذاری شعری‌ست و برخی دیگر درباره دلیل سرایش سروده‌ای. بعضاً درباره معنی و تلفظ کلمات و اصطلاحاتی است که در سروده‌هایش به کار برده و بعضاً اعتراف‌نامه ای است صادقانه و شیرین که خواننده را با حال و هوای درونی شاعر هنگام سرودن شعری (و یا پس از آن) آشنا می‌کند.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

در ادامه دو نمونه از شعرهای احمد شاملو به همراه توضیحات مربوط به آن را که به سلیقه خودم انتخاب کرده‌ام با هم میخوانیم:


۱. بخش انتهایی شعر رکسانا


بگذار کسی نداند که
ماجرای من و رکسانا
چه گونه بود!
من اکنون در کلبه‌ی
چوبین ساحلی که باد
در سفال بام اش
عربده می‌کشد و باران
از درز تخته‌های
دیوارش به درون
نشت می‌کند، از
دریچه به دریای
آشوب می‌نگرم و از
پس دیوار چوبین،
رفت‌وآمد آرام و
متجسسانه‌ی مردم
کنجکاوی را که به
تماشای دیوانگان
رغبتی دارند احساس
می‌کنم. و می‌شنوم که
زیر لب با یک‌دیگر
می‌گویند:
" - هان گوش کنید،
دیوانه هم‌اکنون با
خود سخن خواهد گفت".
و من از غیظ لب به
دندان می‌گزم و انتظار
آن روز دیرآینده که
آفتاب، آب دریاهای
مانع را خشکانده باشد
و مرا چون قایقی
رسیده به ساحل به
خاک نشانده‌ باشد و
روح مرا به رکسانا
-روح دریا و عشق و زندگی- باز رسانده
باشد، به سان آتش
سرد امیدی در ته
چشمان‌ام شعله
می‌زند. و زیر لب با
سکوتی مرگ‌بار فریاد می‌زنم:
"رکسانا!"
و غریو بی‌پایان رکسانا را می‌شنوم که از دل دریا، با شتاب بی‌وقفه‌ی خیزاب‌های دریا که هزاران خواهش زنده در هر موج بی‌تاب‌اش گردن می‌کشد، یک‌ریز فریاد می‌زند:
"-نمی‌توانی بیایی!
                                       نمی‌توانی بیایی!"...

بخشی از توضیحات شاملو درباره این شعر:

رکسانا را نیمای بزرگ به من داد. آن وقت‌ها فرهنگ شعری (و غیر شعری) ما سخت فقیر بود و به چنین تکیه‌گاه‌هایی نیاز حیاتی داشت. ...-دست‌به‌دهنی ما تا به حدی بود که گاه بعض دوستانمان فرهنگ شعری خود را از فیلم‌های مبتذل روز دست‌وپا می‌کردند: پاندورای من مثلا، و نظایر آن!...
... رکسانا را من ابتدا کلمه‌ای اوستایی پنداشته بودم که تدریجا به روشن و رخشان تبدیل شده. فقط بعدها و پس از آشنایی با نظامی و فردوسی دانستم که این، تلفظ یونانی روشنک است...
به هر حال، رکسانا (که بر اثر این اشتباه مورد استفاده‌ی من قرار گرفت) با مفهوم روشن و روشنایی که در پس آن نهان بود نام زنی فرضی شد که عشق‌اش نور و رهایی و امید است؛ زنی که می‌بایست دوازده سالی بگذرد تا در آیدا در آینه شکل بگیرد و واقعیت پیدا کند؛ چهره‌ای که در آن هنگام هدفی مه‌آلود است، گریزان و دیر به دست یا یکسره سیمرغ و کیمیا؛ و همین تصویر مأیوس و سرخورده است که شعری به همین نام را می سازد...: یاس از دست‌یافتن به چنین هم‌نفسی.


۲. گزیده هایی از شعر تا شکوفه سرخ یک پیراهن

و من سنگ‌های گران قوافی [جمع قافیه] را بر دوش می‌برم
و در زندان شعر
                                 محبوس می‌کنم خود را
به‌سان تصویری که در چارچوب‌اش
                                                                             در زندان قاب‌اش.
و ای بسا که
                        تصویری کودن
                                                        از انسانی ناپخته:
از من سالیان گذشته
                                             گم‌گشته
که نگاه خردسال مرا دارد
                                                      در چشمان‌اش،
و من کهنه‌تر به جا نهاده است
تبسم خود را
                           بر لبان‌اش،
و نگاه امروز من بر آن چنان است
که پشیمانی
به گناه‌اش!

تصویری بی‌شباهت که اگر فراموش می‌کرد لبخندش را
و اگر کاویده می‌شد گونه‌های‌اش
                                                                         به جست‌وجوی زندگی
و اگر شیار برمی‌داشت پیشانی‌اش
از عبور زمان‌های زنجیر شده با زنجیر برده‌گی
می‌شد من!

می‌شد من
عیناً!
...
و فردا که فرو شدم در خاک خون‌آلود تب‌دار،
تصویر مرا به زیر آرید از دیوار
از دیوار خانه‌ام.

تصویری کودن را که می‌خندد
در تاریکی‌ها و در شکست‌ها
به زنجیرها و به دست‌ها.
و بگوییدش:
                        "تصویر بی‌شباهت!
                          به چه می‌خندی؟"
و بیاویزیدش
                           دیگر بار
واژگونه
رو به دیوار!

بخشی از توضیحات شاملو درباره این شعر:

... این شعر و شعر دوم حاصل مستقیم پشیمانی و رنج روحی من بود از اشتباه کودکانه‌ی چاپ مشتی اشعار سست و قطعات رمانتیک و بی‌ارزش در کتابی با عنوان "آهنگ‌های فراموش‌شده"، که تصور می‌کردم بار شرمساری‌اش تا آخر بر دوش‌ام سنگینی خواهد کرد. این شرمساری که در بسیاری از اشعار مجموعه‌ی بعدی -"آهن‌ها و احساس"- و در قطعاتی از "هوای تازه" (و به‌خصوص در "آواز شبانه برای کوچه‌ها") موضوع اصلی شعر قرار گرفته، پیش از آنکه زاده‌ی فرم قطعات آن کتاب باشد زاده‌ی تغییرات فکری و مسلکی من بود. دیر اما ناگهان بیدار شده بودم. تعهد را تا مغز استخوان‌هایم حس می‌کردم. "آهنگ‌های فراموش شده" می‌بایست صمیمانه، همچون خطایی بزرگ اعتراف و محکوم شود، و با آن، عدم تعهد و بی‌خبری گذشته.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

مشخصات کتاب من: مجموعه آثار احمد شاملو، دفتر یکم: شعرها 1378-1323، انتشارات نگاه، چاپ سال 1385