راوی چهارم
راوی چهارم

راوی چهارم

برشی از سروده‌های بامداد

اگر اهل ادبیات باشید، بعید است تا کنون شعری از احمد شاملو نخوانده‌ باشید. سروده‌هایی چون "مرا تو بی‌سببی نیستی ..."، "کیستی که من اینگونه به اعتماد ..."، "بر آن فانوس که‌ش دستی نیفروخت ..." برای بسیاری از فارسی‌زبانان شناخته‌شده است. اما حتی اگر این اشعار شاملو را نخوانده باشید، ترانه "کوچه‌ها باریکن دکونا بسته‌س" یا ترانه "یه شب مهتاب ماه میاد تو خواب" با صدای "فرهاد مهراد" را حتما شنیده‌اید.

از مزیت‌هایی که ادبیات معاصر ما نسبت به ادبیات کلاسیک‌مان دارد این است که نویسنده معاصر اطلاعات بیشتری از احوالات خود به مخاطب می‌دهد و مخاطب می‌تواند تصویر شفاف‌تری از حال‌وهوای نویسنده را در ذهن خود بسازد. اتوبیوگرافی‌ها، نامه‌هایی که بین نویسنده با نویسنده‌ای دیگر یا با خانواده و دوستانش ردوبدل می شود و گفت‌وگوهایی که با نویسندگان انجام می‌شود نمونه‌هایی از این شفاف‌سازی است.

چیزی که هنگام خواندن اشعار شاملو برایم جالب و خوشایند است و لذت خواندن آن را برایم بیشتر می‌کند توضیحاتی است که او درباره برخی از سروده‌هایش داده‌است. این توضیحات برخی درباره دلیل نام‌گذاری شعری‌ست و برخی دیگر درباره دلیل سرایش سروده‌ای. بعضاً درباره معنی و تلفظ کلمات و اصطلاحاتی است که در سروده‌هایش به کار برده و بعضاً اعتراف‌نامه ای است صادقانه و شیرین که خواننده را با حال و هوای درونی شاعر هنگام سرودن شعری (و یا پس از آن) آشنا می‌کند.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

در ادامه دو نمونه از شعرهای احمد شاملو به همراه توضیحات مربوط به آن را که به سلیقه خودم انتخاب کرده‌ام با هم میخوانیم:


۱. بخش انتهایی شعر رکسانا


بگذار کسی نداند که
ماجرای من و رکسانا
چه گونه بود!
من اکنون در کلبه‌ی
چوبین ساحلی که باد
در سفال بام اش
عربده می‌کشد و باران
از درز تخته‌های
دیوارش به درون
نشت می‌کند، از
دریچه به دریای
آشوب می‌نگرم و از
پس دیوار چوبین،
رفت‌وآمد آرام و
متجسسانه‌ی مردم
کنجکاوی را که به
تماشای دیوانگان
رغبتی دارند احساس
می‌کنم. و می‌شنوم که
زیر لب با یک‌دیگر
می‌گویند:
" - هان گوش کنید،
دیوانه هم‌اکنون با
خود سخن خواهد گفت".
و من از غیظ لب به
دندان می‌گزم و انتظار
آن روز دیرآینده که
آفتاب، آب دریاهای
مانع را خشکانده باشد
و مرا چون قایقی
رسیده به ساحل به
خاک نشانده‌ باشد و
روح مرا به رکسانا
-روح دریا و عشق و زندگی- باز رسانده
باشد، به سان آتش
سرد امیدی در ته
چشمان‌ام شعله
می‌زند. و زیر لب با
سکوتی مرگ‌بار فریاد می‌زنم:
"رکسانا!"
و غریو بی‌پایان رکسانا را می‌شنوم که از دل دریا، با شتاب بی‌وقفه‌ی خیزاب‌های دریا که هزاران خواهش زنده در هر موج بی‌تاب‌اش گردن می‌کشد، یک‌ریز فریاد می‌زند:
"-نمی‌توانی بیایی!
                                       نمی‌توانی بیایی!"...

بخشی از توضیحات شاملو درباره این شعر:

رکسانا را نیمای بزرگ به من داد. آن وقت‌ها فرهنگ شعری (و غیر شعری) ما سخت فقیر بود و به چنین تکیه‌گاه‌هایی نیاز حیاتی داشت. ...-دست‌به‌دهنی ما تا به حدی بود که گاه بعض دوستانمان فرهنگ شعری خود را از فیلم‌های مبتذل روز دست‌وپا می‌کردند: پاندورای من مثلا، و نظایر آن!...
... رکسانا را من ابتدا کلمه‌ای اوستایی پنداشته بودم که تدریجا به روشن و رخشان تبدیل شده. فقط بعدها و پس از آشنایی با نظامی و فردوسی دانستم که این، تلفظ یونانی روشنک است...
به هر حال، رکسانا (که بر اثر این اشتباه مورد استفاده‌ی من قرار گرفت) با مفهوم روشن و روشنایی که در پس آن نهان بود نام زنی فرضی شد که عشق‌اش نور و رهایی و امید است؛ زنی که می‌بایست دوازده سالی بگذرد تا در آیدا در آینه شکل بگیرد و واقعیت پیدا کند؛ چهره‌ای که در آن هنگام هدفی مه‌آلود است، گریزان و دیر به دست یا یکسره سیمرغ و کیمیا؛ و همین تصویر مأیوس و سرخورده است که شعری به همین نام را می سازد...: یاس از دست‌یافتن به چنین هم‌نفسی.


۲. گزیده هایی از شعر تا شکوفه سرخ یک پیراهن

و من سنگ‌های گران قوافی [جمع قافیه] را بر دوش می‌برم
و در زندان شعر
                                 محبوس می‌کنم خود را
به‌سان تصویری که در چارچوب‌اش
                                                                             در زندان قاب‌اش.
و ای بسا که
                        تصویری کودن
                                                        از انسانی ناپخته:
از من سالیان گذشته
                                             گم‌گشته
که نگاه خردسال مرا دارد
                                                      در چشمان‌اش،
و من کهنه‌تر به جا نهاده است
تبسم خود را
                           بر لبان‌اش،
و نگاه امروز من بر آن چنان است
که پشیمانی
به گناه‌اش!

تصویری بی‌شباهت که اگر فراموش می‌کرد لبخندش را
و اگر کاویده می‌شد گونه‌های‌اش
                                                                         به جست‌وجوی زندگی
و اگر شیار برمی‌داشت پیشانی‌اش
از عبور زمان‌های زنجیر شده با زنجیر برده‌گی
می‌شد من!

می‌شد من
عیناً!
...
و فردا که فرو شدم در خاک خون‌آلود تب‌دار،
تصویر مرا به زیر آرید از دیوار
از دیوار خانه‌ام.

تصویری کودن را که می‌خندد
در تاریکی‌ها و در شکست‌ها
به زنجیرها و به دست‌ها.
و بگوییدش:
                        "تصویر بی‌شباهت!
                          به چه می‌خندی؟"
و بیاویزیدش
                           دیگر بار
واژگونه
رو به دیوار!

بخشی از توضیحات شاملو درباره این شعر:

... این شعر و شعر دوم حاصل مستقیم پشیمانی و رنج روحی من بود از اشتباه کودکانه‌ی چاپ مشتی اشعار سست و قطعات رمانتیک و بی‌ارزش در کتابی با عنوان "آهنگ‌های فراموش‌شده"، که تصور می‌کردم بار شرمساری‌اش تا آخر بر دوش‌ام سنگینی خواهد کرد. این شرمساری که در بسیاری از اشعار مجموعه‌ی بعدی -"آهن‌ها و احساس"- و در قطعاتی از "هوای تازه" (و به‌خصوص در "آواز شبانه برای کوچه‌ها") موضوع اصلی شعر قرار گرفته، پیش از آنکه زاده‌ی فرم قطعات آن کتاب باشد زاده‌ی تغییرات فکری و مسلکی من بود. دیر اما ناگهان بیدار شده بودم. تعهد را تا مغز استخوان‌هایم حس می‌کردم. "آهنگ‌های فراموش شده" می‌بایست صمیمانه، همچون خطایی بزرگ اعتراف و محکوم شود، و با آن، عدم تعهد و بی‌خبری گذشته.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

مشخصات کتاب من: مجموعه آثار احمد شاملو، دفتر یکم: شعرها 1378-1323، انتشارات نگاه، چاپ سال 1385