سفر به انتهای شب شاهکاری است به قلم لویی-فردینان سلین نویسنده قرن بیستم فرانسوی. سلین در این رمان خود، توصیفات و تحلیلهای بینظیری از موقعیتهایی که راوی در آن قرار میگیرد ارائه میدهد. او درک عمیقی از مسائل دنیای پیرامون خود و موقعیت انسان در جهان مدرن دارد و به همان میزان، با قدرتِ توصیف و تحلیل فوقالعادهای، درک و دریافت خود را به مخاطب منتقل میکند.
نثر رمان سفر به انتهای شب به شدت واقعبینانه است؛ به این معنی که راوی، لایههایی از واقعیات زندگی و روح و روان خود و دیگر انسانها را بیان میکند که عموما کسی یا قادر به دیدن آن لایهها نیست و یا تمایلی به آشکار کردن آن ندارد. سلین، فراخور این واقعبینی و نگاه کالبدشکافانهای که به جهان درون و بیرون خود دارد، نثری تلخ، روراست و آمیخته به طنزی خودویژه به وجود آورده که آن را با واژهها و الفاظ رکیک و اصطلاحات عامیانه بیان میکند؛ و بدینگونه سبکی ویژه در رماننویسی ایجاد میکند؛ سبکی که با نگاهی تیزبینانه به مسائل، و بیان شفاف، بیپرده و بیتعارف آنها، نقاب از چهره پلید دنیایی که در آن زندگی میکند برمیدارد. این سبک بعدها به رئالیسم کثیف معروف شد؛ گرچه این عنوانی بود که گروهی از منتقدان آمریکایی در سال 1983 –یعنی سالها پس از انتشار سفر به انتهای شب- به برخی رمانهای آمریکایی اطلاق کردند که به بیان جنبههای روزمره و تلخ زندگی معاصر میپردازد؛ سبکی که چارلز بوکوفسکی از شناختهشدهترین نویسندگان آن میباشد.
ماجرای این رمان که بین سالهای ۱۹۱۴ (آغاز جنگ جهانی اول) تا حدود ۱۹۲۳ میگذرد، روایتگر زندگی ۲۰ تا ۳۸ سالگی شخصی است به نام فردینان باردامو. فردینان، راوی و شخصیت اصلی داستان، همنام نویسنده است و سلین در این رمان، سفر پرماجرای دوران جوانیاش را بازگو میکند؛ اما با توجه به اینکه در بازگو کردن سرگذشت خود اندکی تخیل نیز افزوده است، میتوان اثر او را تلفیقی از اتوبیوگرافی و رمان دانست.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
خلاصه داستان
سفر به انتهای شب با مباحثهای پرشور میان فردینان و دوستش آرتور، در کافهای در پاریس آغاز میشود. فردینان و آرتور هر دو دانشجوی پزشکی، و در اولین سالهای جوانی خود هستند؛ سالهایی که با شروع جنگ جهانی اول، برای آن دو و دیگر همنسلانشان بر باد میرود. در پایان این بحث داغ درباره مردم و فرهنگ و اجتماع و سیاست بود که فردینان به طور ناگهانی تصمیم میگیرد به ارتش فرانسه ملحق شود.
فردینان از همان آغاز ورود به ارتش با چهره پلید و شوم جنگ مواجه میشود: بیرحمی مقامات نظامی، بیارزشی جان انسانها و کشته شدن انسانها به دست همدیگر. او با بیانی گویا سوءاستفاده سران قدرت از مردم را بیان میکند:
با شما هستم، مردم بیچیز، پسماندههای زندگی، ای همیشه کتک خوردهها، غرامت دهندهها، عرقریزها، به شما اعلام خطر میکنم، وقتی که بزرگان این عالم عاشق چشم و ابروتان شدند، معنیاش این است که میخواهند گوشتتان را در جنگشان کباب کنند. علامتش این است... علامت واضحی است... همیشه با مهر و ملاطفت شروع میشود.
برای فردینان جوان، شجاعت و افتخارآفرینی در جنگ، دیگر نه معنایی داشت و نه ارزشی. تنها چیزی که او از جنگ میدید چهره وحشتناک مرگ بود: مرگ به دست همنوع خود.
برای آدم بیچاره دو راه خوب برای مردن هست، یا در اثر بیاعتنایی مطلق همنوعان در زمان صلح، یا در اثر شوق آدمکشی همین همنوعان در زمان جنگ.
او که هیچ تمایلی به کشته شدن –آنهم به طرز فجیعی که هر روز شاهدش بود- نداشت در تلاش بود که به نحوی از ارتش فرار کند.
فردینان پس از گذراندن چندین دوره بیماریهای جسمی و روحی در طی جنگ و چندین بار بستری شدن در بیمارستانها، در نهایت راهیِ مستعمرههای فرانسه در آفریقا میشود، به امید اینکه بتواند در آنجا کاری پیدا کرده و از فضای جنگزده کشورش دور شود. در آنجا نیز شاهد مظلومیت جاهلانه بومیان آفریقایی و ظلم فرانسویهای مستعمرهنشین به آنها بود. پس از ماهها زندگی زیر آفتاب سوزان و طبیعت طاقتفرسای آفریقا، دچار تب مالاریا میشود؛ بیماریای که تا مدتها پس از خروج او از آفریقا، همچنان گریبانگیرش بود.
در نهایت فردینانِ بیمار، با کشتیای که به سمت آمریکا میرفت پا به خاک آمریکا گذاشت. او که همیشه رویای رفتن به آمریکا را در سر داشت، حال شهر رویاهایش را در مقابل چشمانش میدید: نیویورک.
هنگام دیدن نیویورک توصیف فوقالعادهای از این شهر میکند:
چهارشاخ مانده بودیم. چیزی که لابهلای مه میدیدیم آنقدر تعجبآور بود که اول باور نمیکردیم و بعد، وقتی که بلافاصله جلوتر رفتیم، با دیدنش که شق و رق جلوی ما قد علم کرده بود، گرچه بردههای کشتی بودیم، اما به قاهقاه افتادیم...
مجسم کنید که شهرشان سرپا ایستاده و کاملا عمودی است. نیویورک شهر ایستادهای است. تا آن موقع البته شهرهای زیادی دیده بودیم، آنهم شهرهای قشنگ و بندرهای مشهور و غیره. ولی در کشور ما، شهرها خوابیدهاند. چه کنار رودخانه و چه در کنار دریا روی چشماندازها دراز میکشند و منتظر مسافر میمانند، در حالی که این یکی، این آمریکایی اصلا قرار نداشت، نخیر شق و رق ایستاده بود، ابدا کمر خم نمیکرد، شق و رق و ترسناک.
وقتی وارد آمریکا شد هنوز از تب مالاریا که در آفریقا به آن مبتلا شده بود، بهبودی نیافته بود؛ بیماریای که حتی مغزش را تحت تاثیر قرار داده و حالتی از جنون به او دست داده بود. مدتی با این بیماری به همراه تنهایی و بیپولی سر کرد. از آنچه در این شهر شلوغ میدید تعجب میکرد. از زنها، مردها، از تفریحاتشان، از مکانها. بنایی تجاری را چنین وصف میکند:
آیا این انبوه مصالح و این کندوی تجارتی و این تیرآهنهای تا بینهایت سوار بر هم، همان تاثیری را که روی من میگذاشت، روی اهالی شهر هم میگذاشت؟ شاید این سیل معلق برای آنها امنیت خاطر به همراه داشت، در حالی که برای من چیزی نبود جز شبکهای از ممانعتها، آجرها، راهروها، چفتوبستها و باجهها. شبکه غولآسای معماری، شکنجهای غیرقابل وصف.
در شهر پرسه میزد و تنهایی خود را با رفتن به سینما پر میکرد. سینمایی که مثل ماده مخدر او را نشئه میکرد. آمریکای رویاییاش خیلی زود چهره بیرحم و خشن خود را نشان داد. فردینان در آمریکای شگفتآور نیز چیزی جز استثمار انسانها به دست قدرتمندان، و بیارزشی انسان در مقابل ارزش بالای دلار نمیبیند.
دلار همیشه سبک، روحالقدس واقعی، گرانبهاتر از خون.
تنها امیدش برای نجات از بیپولی، دختری آمریکایی به نام لولا بود که در زمان جنگ در فرانسه با او دوست شده بود. به سراغ دختر میرود و با روشی ناجوانمردانه مقداری پول از او اخاذی میکند.
بعد از مدتی زندگی در فقر و بیپولی، برای استخدام به کارخانه فورد میرود. وقتی به پزشک مخصوص کارخانه از تحصیلاتش میگوید، او چنین جوابی به فردینان میدهد:
اینجا درسهایت به هیچ درد نمیخورد، پسرجان! اینجا نیامدهای فکر کنی، آمدهای همان کاری را که یادت میدهند، انجام بدهی... ما در کارخانههامان به روشنفکر احتیاجی نداریم. به بوزینه احتیاج داریم... بگذار نصیحتی بهت بکنم. هرگز از فهم و شعورت حرفی نزن! ما جای تو فکر خواهیم کرد، دوست عزیز. هرگز یادت نرود.
در کارخانه فورد توصیفاتی بسیار عالی از ماشینیسم میکند.
بعد از مدتی با دختری به نام مالی آشنا میشود. دختری بینهایت مهربان، و تنها زنی که سلین در رمانش از او به نیکی یاد میکند. پس از چند ماه زندگی با مالی و تجربه عشق خالصانه او، فردینان تصمیم میگیرد به فرانسه بازگردد. مالی به هیچ عنوان نمیخواست از او جدا شود ولی فردینان تصمیم خود را گرفته بود. فردینان به پاریس بازمیگردد، در حالی که خاطره مالی، وفادارترین معشوقاش تنها چیزی بود که همراه خود به فرانسه آورد. سلین درباره او چنین میگوید:
اگر دستش به این نوشتههای من برسد، دلم میخواهد بداند که احساسم نسبت به او عوض نشده، هنوز هم دوستش دارم و همیشه هم دوستش خواهم داشت، به روش خودم، دلم میخواهد بداند که هر وقت خواست در نان و آوارگیام با من سهیم شود، میتواند اینجا بیاید. اگر دیگر زیبا نیست، چه باک! کاریش خواهیم کرد! آنقدر زیباییاش، آن زیبایی گرم و زندهاش را در دلم دارم که برای هر دو تامان و لااقل تا بیست سال دیگر، یعنی تا آخر کار، بس است. یقینا دیوانه بودم که ترکش کردم. آنهم با آن سنگدلی و کثافت. به هر حال روحم را تا حالا سالم نگه داشتهام، و اگر مرگ، فردا برای بردنم بیاید، مطمئنم که دیگر هرگز به سردی و رذالت و سنگینی دیگران نخواهم بود، بس که مالی طی آن چند ماه در آمریکا به من مهربانی و رویا هدیه داده.
فردینان پس از بازگشت به فرانسه، تحصیلات پزشکی خود را که به دلیل جنگ ناتمام گذاشته بود ادامه میدهد. به گفته خودش گرچه در رشته پزشکی استعداد زیادی نداشت، اما همین تحصیلات او را به موجودات دیگر نزدیکتر کرده بود.
مالی حق داشت، تازه منظورش را میفهمیدم. تحصیل آدم را عوض میکند، باد به دماغ آدم میاندازد. برای دیدن اعماق زندگی باید از همین راه گذشت. قبلش فقط دور خودت چرخ میزنی. خیال میکنی آزادی ولی به جایی نمیرسی. زیاده از حد به فکر و خیال فرو میروی. از کنار کلمات سُر میخوری. در حالی که ابدا قضیه این نیست. فقط ظاهر قضیه است. چیز دیگری لازم داری. اگرچه من در کار پزشکی استعداد زیادی نداشتم، اما به هر حال به آدمها، جانورها و همه چیزهای دیگر نزدیک شده بودم. حالا دیگر کاری نمانده بود غیر از اینکه با سر وسط موجودات شیرجه برم. مرگ دنبالت میدود، باید عجله کرد، و به علاوه در همین بین که دنبال چیزی هستی، باید نانی خورد و بعد هم از اینها گذشته باید از زیر بار جنگ در رفت. واقعا اینهمه برای خودش کاری است. کار سادهای هم نیست.
پس از اتمام تحصیلاتش، در محلهای فقیرنشین در اطراف پاریس به طبابت مشغول میشود. چند سال در این محل در میان فقر و جهل و رذالت مردم زندگی میکند. در حالی که خود نیز زندگی فقیرانهای داشت و به سختی امرار معاش میکرد، اما هیچوقت از گرفتن پول از مردم فقیر بابت کار طبابت احساس رضایت نداشت.
همکارهایم هنوز به این پول میگفتند: "دستمزد!..." چه آدمهای پاکی! انگار که این کلمه به خودی خود کافی بود و خودش را توجیه میکرد... مدام به خودم میگفتم: "ننگ بر تو!" و راهی هم برای پاک کردن این ننگ نبود. میدانم که همهچیز قابل توجیه است. ولی حقیقت این است که هر کسی که از فقیر و فلکزده پنج فرانک بگیرد تا آخر عمرش کثافتی است متحرک! از همین وقت به بعد بود که مطمئنم من هم به اندازه هر کثافت دیگری کثافتم. مسئله این نیست که من با پنج فرانک و ده فرانکشان عیاشی و الواطی میکردهام. نه خیر! چون بیشترین قسمتش را صاحبخانه برمیداشت. ولی با همه این حرفها، این عذر و بهانه کافی نیست. آدم دلش میخواهد که کافی باشد، ولی نیست که نیست. صاحبخانه از هر کثافتی کثافتتر است. همین و همین.
پس از گذراندن ماجراهای متعددی در این محل، تصمیم میگیرد که دیگر به آنجا بازنگردد و به کمک یکی از دوستانش در تیمارستانی مشغول به کار میشود. در تمام این تغییر مکانها، فردینان تجربههای تلخی را از سر میگذراند. سفر او از کشوری به کشور دیگر و از شهری به شهر دیگر، نه برای تفریح و سرگرمی، بلکه همواره برای فرار از وضعیتی عذابآور به امید یافتن موقعیتی بهتر انجام میشد، اما به وضعیت عذابآور جدیدی منتهی میشد. سفر از سیاهیای به سیاهی دیگر. سفر به انتهای شب.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
مشخصات کتاب من: سفر به انتهای شب. لویی فردینان سلین. ترجمه فرهاد غبرایی. 534 صفحه. (چاپ افست از انتشارات جامی. چاپ اول. سال 1373)
توضیحی درباره انتشار رمان سفر به انتهای شب: چاپ رمان سفر به انتهای شب سالها ممنوع بود. به همین جهت چند سال پیش که قصد خرید این کتاب را داشتم، مجبور به تهیه نسخه افست آن شدم. نسخهای که به نظر من و با توجه به قراین موجود در کتاب، نسخه بدون سانسور آن است. البته با اشکالات ویرایشی بسیار زیاد. جدیدا نشر جامی اقدام به چاپ مجدد این رمان بینظیر نموده است، البته به گفته خودشان با حذف مختصر برخی از واژهها!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
بیوگرافی نویسنده
نام: لویی_فردینان سلین (لویی-فردینان دتوش)
پیشه: پزشک، نویسنده
ملیت: فرانسوی
قرن: بیستم میلادی
تولد و مرگ: ۱۹۶۱ – ۱۸۹۴ میلادی
اتفاقات تاثیرگذار در زندگی نویسنده: جنگ جهانی اول و دوم
اتفاقات مهم در دوران زندگی:
موضوع نوشتهها: جنگ، استثمار، فقر، بیماری، تنهایی، مرگ
ویژگیهای سبکی در نوشتهها: زبان شفاف، بیپرده، تلخ و آمیخته به طنز، نگاه موشکافانه به مسائل، استفاده از اصطلاحات عامیانه و الفاظ رکیک
تاثیرگذار بر: چارلز بوکوفسکی
آثار:
داستان کوتاه دندیل که یکی از چالشبرانگیزترین آثار غلامحسین ساعدی، نویسنده معاصر کشورمان است، داستان فقر، بدبختی و سیاهروزی مردمیست که در محلهای حاشیهای و بدنام به نام دندیل زندگی میکنند. اهالی محل غرق در فقر و بیماری و اعتیاد و فساداند. تجارت تن شغل بیشتر مردان و زنان این محل است. اما این بازار هم در این ویرانکده هیچ رونقی ندارد. تا اینکه دخترکی نوجوان و بسیار زیبا برای خودفروشی به این محل پا میگذارد. کاسبکاران دندیل که تا کنون دختری به این زیبایی در محلهشان ندیده بودند به صرافت پیدا کردن یک مشتری اعیان و ثروتمند برای او میافتند تا هم خودشان به نانونوایی برسند و هم محله فقیرشان رونقی بیابد. اما نادانی و جهلی که گریبان آنها را گرفته زمینهساز تباهی هرچه بیشترشان میشود.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
خلاصه ماجرا
ممیلی و پنجک پسران پیرمرد قهوهچیِ محل، صبح زود به قهوهخانه آمدهاند تا پدر پیرشان را که دچار قولنج شده به بیمارستان ببرند، اما وقتی متوجه میشوند که پیرمرد حالش بهتر شده خیالشان راحت میشود که نیازی به رفتن به شهر نیست چون ممیلی روزها از شهر میترسد. ترس ممیلی ترس بیموردی نیست. احتمالا به این دلیل که ساکن محلهای بدنام است و به کارهای غیراخلاقی میپردازد از شناخته شدن در شهر میترسد.
هنوز اهالی محل بیدار نشدهاند که ممیلی و پنجک از طریق زینال (یکی از همصنفهایشان) متوجه میشوند که دختری جوان و بسیار زیبا به نام تامارا پا به این محل گذاشته و حالا به همراه پدر پیر و خلوضعش در خانه خانمی به سر میبرد. خانمی پیرزنی است که مانند بسیاری از اهالی محل، عمر خود را در کار تجارت تن سپری کرده و حالا در پیرسالی چیزی جز بیماری و فقر عایدش نشدهاست.
خبر ورود تامارا خیلی زود در محل میپیچد. ابتدا اهالی محل باور نمیکنند که دختری با چنان زیبایی و جوانی وارد این محله مفلوک شود و همگی خواستار دیدن او از نزدیک میشوند تا شک و شبههشان برطرف شود.
خانمی بیمار است و برای معالجه باید به بیمارستان برود اما پولی در بساط ندارد. و حالا تامارای زیبا طعمهای مناسب است برای اینکه از قِبَل او پول کلانی نسیبش شود. او به زینال سپرده که مشتری خوبی برای تامارا پیدا کند. و حالا زینال در فکر پیدا کردن مشتری از اعیان و ثروتمندان است. اما ممیلی و پنجک اعتقاد دارند که مشتری اعیان به این محله پا نمیگذارد. و حتی کسی باور نخواهد کرد که دختری با آنهمه زیبایی در این محل وجود داشته باشد. تا اینکه یکی دیگر از اهالی محل به نام اسدالله پاسبان به آنها پیشنهاد میدهد که عکسی از تامارا به مشتریها نشان دهند. و ضمنا خودش هم مشتری خوبی برای او سراغ دارد.
روز بعد ممیلی و پنجک به شهر رفته و یک عکاس به محل میآورند تا عکس تامارا را بگیرد. بعد از آماده شدن عکس، ممیلی و پنجک پیش اسدالله میروند تا او هم به قول خود عمل کند. مشتریای که اسدالله سراغ دارد یک استوار آمریکاییست. اسدالله روی او حساب باز کرده و به ممیلی و پنجک اطمینان میدهد که این استوار آمریکایی حسابی پول خرج خواهد کرد و به بازار کساد آنها رونقی خواهد داد. اما آمدن این استوار آمریکایی به این راحتیها هم نیست و نیاز به تشریفات آنچنانی دارد.
بالاخره او یک خارجیست آن هم از نوع آمریکاییاش. از یک کشور متمدن آمده و برای خود ارج و قُربی دارد. پس باید با عزت و احترام با او رفتار کرد و حالا که قرار است مهمان این محله شود و پول زیادی خرج کند باید آبروداری کرد و حسابی سنگتمام گذاشت.
خلاصه، ممیلی و پنجک و زینال با شنیدن این حرفها از اسدالله، دست به کار میشوند و محله را برای ورود مهمان خارجیشان آماده میکنند. کوچه را آب و جارو میکنند، جوب وسط محله که پر از لجن و کثافت بود را میپوشانند، در سرتاسر کوچه از در خانهها چراغ میآویزند. خانه خانمی تمیز شده و در کنار پلهها گلدانهای شمعدانی میگذارند، یک میز و صندلی دونفره در حیاط قرار میدهند و یک گرامافون و میزی پر از غذا و مشروب در اتاق آماده میکنند. تامارا هم آرایش کرده و لباس زیبا پوشیده تا همه چیز برای ورود استوار آمریکایی آماده باشد.
خبر آمدن استوار آمریکایی در همه محل پیچیده است و جمعیت زیادی برای دیدن او جمع شدهاند. حتی عده زیادی از نواحی اطراف به محله آمدهاند. عدهای دستفروش نیز بساط کاسبی خود را پهن کرده و هر دم به تعداد مردمی که از آمدن آمریکایی باخبر شدهاند اضافه میشود تا حدی که روی پشتبام خانهها هم پر از جمعیت شدهاست. مردم هیجانزده با دیدن هر تازهواردی گمان میکنند که مرد آمریکایی آمده است؛ تا اینکه پنجک و ممیلی و اسدالله به همراه استوار آمریکایی وارد محل میشوند. و ادامه ماجرا ...
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
نکتهها و برداشتهای من از داستان دندیل:
فقر، جهل، فساد
درونمایه داستان دندیل فقر و جهل است، و فساد و تباهی که در پی این فقر و جهل به وجود میآید. و یک محله حاشیهنشین مکان مناسبی برای نشان دادن این امور است.
این جا رو میگن دندیل، همه گشنه و محتاج یه لقمه نون که وصله شکم بکنن و لاشههاشونو اینور و اونور بکشن.
حتی سرگرمی بچههای کوچک محل، نشان از فقر ریشهدار مردم آن دارد:
... بچهها دوروبرش را گرفتند، "خانمی" از توی جعبه چند تکه استخوان بیرون آورد و با آب دهان تر کرد و مالید به نمکی که گوشه جعبه ریخته بود و هر کدام را داد دست یکی از بچهها. بچهها زوزهکشان دویدند توی کوچه...
حقوق نابرابر آمریکاییها در ایران در دوره پهلوی دوم
داستان دندیل علاوه بر نشان دادن فقر و بدبختی و تیرهروزی مردم، اشاره مستقیم و پررنگی به حقوق نابرابر آمریکاییها در ایران در زمان پهلوی دوم دارد. استوار آمریکایی که در ایران زندگی میکند نسبت به مافوقان ایرانی خود از رفاه بیشتر و حقوق بیشتر و احترام بیشتری برخوردار است. حتی ورود او به محل با تشریفات آنچنانی همراه است. اما چه کسی این حقوق و مزایا را به آنها دادهاست؟
نویسنده میخواهد بگوید این خود ما هستیم که با ترس و نادانیمان اجازه سوءاستفاده به بیگانگان را میدهیم.
غریبهپرستی
تلاش برای حفظ آبرو و سنگتمام گذاشتن جلوی مهمان یکی از ویژگیهاییست که برای همه ما آشناست. به خصوص اگر آن مهمان جایگاه بالاتری نسبت به ما داشته باشد تلاش ما برای این سنگتمام گذاشتن بیشتر خواهد شد و خود را به هزار سختی و مشقت دچار میکنیم با این هدف که هم مهمانمان از ما راضی باشد و هم آبروی خودمان پیش او حفظ شود. نمیتوان گفت که این ویژگی همیشه بد است. گاهی ممکن است شخصی آنقدر عزیز باشد که برای راحتی و آسایش او خودمان را به سختی بیندازیم. اما ماجرا همیشه به این شکل نیست. در داستان دندیل این بیگانهپرستی و مهماندوستی و اهمیت حفظ آبرو در مقابل مهمان –که در اینجا یک درجهدار آمریکاییست– زمینه استثمار و استعمار هرچه بیشتر از سمت او را فراهم میکند. مردم محل تمام تلاش خود را کردند و بهترینهای خود را برای مهمان-مشتریِ آمریکاییشان فراهم کردند: از دختری جوان و بسیار زیبا گرفته تا پاکسازی محله پر از لجن و کثافتشان، چراغانی کوچهها، خانه تمیز و میز غذا و مشروب و موسیقی. اما در جواب چیزی جز سوءاستفاده و تمسخر و تحقیر نصیب این مردم بینوا نشد.
ترس
یکی از عناصری که ساعدی در نوشتههایش به آن میپردازد ترس است. ترس به دلایل مختلف و به شکلهای گوناگون. در داستان دندیل این ترس به شکل ترس از بیگانه نمودار میشود.
... این مثل من و تو نیس، این آمریکاییه. اگه بدش بیاد، اگه دلخور بشه، همه دندیلو به هم میریزه، همه رو به خاک و خون میکشه.
توحش یا تمدن
در داستان، اسدلله پاسبان وقتی درباره افسر آمریکایی صحبت میکند او را فردی متمدن توصیف میکند. اما رفتاری که از افسر آمریکایی دیده میشود عکس این گفته را نشان میدهد. رفتار تمسخرآمیز او هنگام وارد شدن به محل، و تحقیر و بیتفاوتی و رفتار اهانتآمیزش هنگام رفتن، بیشتر به توحش میماند تا تمدن.
تماشای پورنوگرافی
یکی از شرمآورترین صحنههای داستان جاییست که آمریکایی وارد خانه شده و وقتی چراغها را خاموش میکند همه مردمی که در پشتبامها برای تماشا جمع شدهاند خنده دستهجمعی سر میدهند. گویی یک فیلم پورنوگرافی را به اکران عمومی گذاشتهاند. این خنده نه تنها نشان از بیغیرتی این مردم دارد بلکه میتواند نشان دهنده نادانی مردمی باشد که هیچ درکی از به تاراج رفتن داشتههایشان ندارند.
اگر چه در محلهای که مردم آن زیر بار سنگین فقر له شدهاند حرف از غیرت و ناموس شبیه به یک شوخی تلخ است. و از همین روست که وقتی دختری زیبا و جوان پا به این محل میگذارد اهالی دستاندرکار، بدون هیچ ناراحتی و با کمال میل، او را به عنوان یک جنس عالی به مشتری آمریکاییشان عرضه میکنند.
دندیل کجاست؟
بسیاری از کسانی که داستان دندیل را خواندهاند درباره مکان واقعی این محله صحبت کردهاند. اما جدا از اینکه دندیل واقعا در کجای ایران و در کدام شهر قرار دارد باید به این توجه کرد که دندیل یک محله حاشیهنشین است. جایی که مردم آن نه از روی انتخاب و اختیار، بلکه از روی ناچاری و اجبار به آنجا پناه آوردهاند و یا بهتر است بگوییم به آنجا رانده شدهاند. دندیل جایی رهاشده و طردشده است. جاییست مانند یک مرداب که تلاش بیشتر برای نجات یافتن از آن به غرق شدن هر چه بیشتر در آن میانجامد. و در نگاهی تمثیلی، این ویرانکده میتواند هر کجای ایران باشد. حتی میتواند خود ایران باشد.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
توضیح کوتاه درباره کتاب: مجموعه داستان دندیل نوشته غلامحسین ساعدی، اولین بار در سال ۱۳۴۵ منتشر شد. این مجموعه داستان شامل چهار داستان کوتاه با حالوهوای کاملا متفاوت از یکدیگر به نامهای دندیل، عافیتگاه، آتش و منوکچلوکیکاووس میباشد.
مشخصات کتاب من: دندیل. غلامحسین ساعدی. انتشارات امیرکبیر. چاپ چهارم. سال ۱۳۵۶ (۲۵۳۶ شاهنشاهی)
لینک یادداشتهای مرتبط