راوی چهارم
راوی چهارم

راوی چهارم

سفر به انتهای شب. لویی-فردینان سلین

سفر به انتهای شب شاهکاری است به قلم لویی-فردینان سلین نویسنده قرن بیستم فرانسوی. سلین در این رمان خود، توصیفات و تحلیل‌های بی‌نظیری از موقعیت‌هایی که راوی در آن قرار می‌گیرد ارائه می‌دهد. او درک عمیقی از مسائل دنیای پیرامون خود و موقعیت انسان در جهان مدرن دارد و به همان میزان، با قدرتِ توصیف و تحلیل فوق‌العاده‌ای، درک و دریافت خود را به مخاطب منتقل می‌کند.

نثر رمان سفر به انتهای شب به شدت واقع‌بینانه است؛ به این معنی که راوی، لایه­‌هایی از واقعیات زندگی و روح و روان خود و دیگر انسان‌ها را بیان می‌­کند که عموما کسی یا قادر به دیدن آن لایه‌­ها نیست و یا تمایلی به آشکار کردن آن ندارد. سلین، فراخور این واقع‌­بینی و نگاه کالبدشکافانه­‌ای که به جهان درون و بیرون خود دارد، نثری تلخ، روراست و آمیخته به طنزی خودویژه به وجود آورده که آن را با واژه‌­ها و الفاظ رکیک و اصطلاحات عامیانه بیان می‌­کند؛ و بدینگونه سبکی ویژه در رمان­‌نویسی ایجاد می‌­کند؛ سبکی که با نگاهی تیزبینانه به مسائل، و بیان شفاف، بی‌­پرده و بی‌­تعارف آنها، نقاب از چهره پلید دنیایی که در آن زندگی می­‌کند برمی‌­دارد. این سبک بعدها به رئالیسم کثیف معروف شد؛ گرچه این عنوانی بود که گروهی از منتقدان آمریکایی در سال 1983 –یعنی سال­ها پس از انتشار سفر به انتهای شب- به برخی رمان­‌های آمریکایی اطلاق کردند که به بیان جنبه‌­های روزمره و تلخ زندگی معاصر می‌­پردازد؛ سبکی که چارلز بوکوفسکی از شناخته‌شده‌­ترین نویسندگان آن می‌­باشد.

ماجرای این رمان که بین سالهای ۱۹۱۴ (آغاز جنگ جهانی اول) تا حدود ۱۹۲۳ می‌گذرد، روایتگر زندگی ۲۰ تا ۳۸ سالگی شخصی است به نام فردینان باردامو. فردینان، راوی و شخصیت اصلی داستان، همنام نویسنده است و سلین در این رمان، سفر پرماجرای دوران جوانی‌­اش را بازگو می‌­کند؛ اما با توجه به اینکه در بازگو کردن سرگذشت خود اندکی تخیل نیز افزوده است، می­‌توان اثر او را تلفیقی از اتوبیوگرافی و رمان دانست.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

خلاصه داستان

سفر به انتهای شب با مباحثه‌­ای پرشور میان فردینان و دوستش آرتور، در کافه­‌ای در پاریس آغاز می‌­شود. فردینان و آرتور هر دو دانشجوی پزشکی، و در اولین سال­‌های جوانی خود هستند؛ سال‌هایی که با شروع جنگ جهانی اول، برای آن دو و دیگر هم­‌نسلانشان بر باد می­‌رود. در پایان این بحث داغ درباره مردم و فرهنگ و اجتماع و سیاست بود که فردینان به طور ناگهانی تصمیم می­‌گیرد به ارتش فرانسه ملحق شود.

فردینان از همان آغاز ورود به ارتش با چهره پلید و شوم جنگ مواجه می­‌شود: بی‌­رحمی مقامات نظامی، بی‌­ارزشی جان انسان­‌ها و کشته­‌ شدن انسان­‌ها به دست همدیگر. او با بیانی گویا سوءاستفاده سران قدرت از مردم را بیان می­کند:

با شما هستم، مردم بی‌­چیز، پس­مانده­‌های زندگی، ای همیشه کتک خورده­‌ها، غرامت دهنده‌­ها، عرق‌ریزها، به شما اعلام خطر می­‌کنم، وقتی که بزرگان این عالم عاشق چشم و ابروتان شدند، معنی­‌اش این است که می‌­خواهند گوشتتان را در جنگشان کباب کنند. علامتش این است... علامت واضحی است... همیشه با مهر و ملاطفت شروع می­‌شود.

برای فردینان جوان، شجاعت و افتخارآفرینی در جنگ، دیگر نه معنایی داشت و نه ارزشی. تنها چیزی که او از جنگ می‌­دید چهره وحشتناک مرگ بود: مرگ به دست هم­نوع خود.

برای آدم بیچاره دو راه خوب برای مردن هست، یا در اثر بی‌اعتنایی مطلق همنوعان در زمان صلح، یا در اثر شوق آدم­‌کشی همین همنوعان در زمان جنگ.

او که هیچ تمایلی به کشته شدن آنهم به طرز فجیعی که هر روز شاهدش بود- نداشت در تلاش بود که به نحوی از ارتش فرار کند.

فردینان پس از گذراندن چندین دوره بیماری­‌های جسمی و روحی در طی جنگ و چندین بار بستری شدن در بیمارستان­‌ها، در نهایت راهیِ مستعمره‌­های فرانسه در آفریقا می‌­شود، به امید اینکه بتواند در آنجا کاری پیدا کرده و از فضای جنگ‌­زده کشورش دور شود. در آنجا نیز شاهد مظلومیت جاهلانه بومیان آفریقایی و ظلم فرانسوی‌های مستعمره‌نشین به آنها بود. پس از ماه­‌ها زندگی زیر آفتاب سوزان و طبیعت طاقت­‌فرسای آفریقا، دچار تب مالاریا می­‌‌شود؛ بیماری­‌ای که تا مدت­‌ها پس از خروج او از آفریقا، همچنان گریبان‌گیرش بود.

در نهایت فردینانِ بیمار، با کشتی­‌ای که به سمت آمریکا می­‌رفت پا به خاک آمریکا گذاشت. او که همیشه رویای رفتن به آمریکا را در سر داشت، حال شهر رویاهایش را در مقابل چشمانش می‌­دید: نیویورک.

هنگام دیدن نیویورک توصیف فوق‌العاده‌ای از این شهر می‌کند:

چهارشاخ مانده بودیم. چیزی که لابه‌لای مه می‌دیدیم آنقدر تعجب‌آور بود که اول باور نمی‌کردیم و بعد، وقتی که بلافاصله جلوتر رفتیم، با دیدنش که شق و رق جلوی ما قد علم کرده بود، گرچه برده‌های کشتی بودیم، اما به قاه‌قاه افتادیم...

مجسم کنید که شهرشان سرپا ایستاده و کاملا عمودی است. نیویورک شهر ایستاده‌ای است. تا آن موقع البته شهرهای زیادی دیده بودیم، آنهم شهرهای قشنگ و بندرهای مشهور و غیره. ولی در کشور ما، شهرها خوابیده‌اند. چه کنار رودخانه و چه در کنار دریا روی چشم‌اندازها دراز می‌کشند و منتظر مسافر می‌مانند، در حالی که این یکی، این آمریکایی اصلا قرار نداشت، نخیر شق و رق ایستاده بود، ابدا کمر خم نمی‌کرد، شق و رق و ترسناک.

وقتی وارد آمریکا شد هنوز از تب مالاریا که در آفریقا به آن مبتلا شده بود، بهبودی نیافته بود؛ بیماری‌ای که حتی مغزش را تحت تاثیر قرار داده و حالتی از جنون به او دست داده بود. مدتی با این بیماری به همراه تنهایی و بی‌پولی سر کرد. از آنچه در این شهر شلوغ می‌دید تعجب می‌کرد. از زنها، مردها، از تفریحاتشان، از مکان‌ها. بنایی تجاری را چنین وصف می‌کند:

آیا این انبوه مصالح و این کندوی تجارتی و این تیرآهن‌های تا بی‌نهایت سوار بر هم، همان تاثیری را که روی من می‌گذاشت، روی اهالی شهر هم می‌گذاشت؟ شاید این سیل معلق برای آنها امنیت خاطر به همراه داشت، در حالی که برای من چیزی نبود جز شبکه‌ای از ممانعت‌ها، آجرها، راهروها، چفت‌وبست‌ها و باجه‌ها. شبکه غول‌آسای معماری، شکنجه‌ای غیرقابل وصف.

در شهر پرسه می‌زد و تنهایی خود را با رفتن به سینما پر می‌کرد. سینمایی که مثل ماده مخدر او را نشئه می‌کرد. آمریکای رویایی‌اش خیلی زود چهره بی‌رحم و خشن خود را نشان داد. فردینان در آمریکای شگفت­‌آور نیز چیزی جز استثمار انسان­‌ها به دست قدرتمندان، و بی‌­ارزشی انسان در مقابل ارزش بالای دلار نمی­‌بیند.

دلار همیشه سبک، روح‌القدس واقعی، گران‌بهاتر از خون.

تنها امیدش برای نجات از بی‌پولی، دختری آمریکایی به نام لولا بود که در زمان جنگ در فرانسه با او دوست شده بود. به سراغ دختر می‌رود و با روشی ناجوانمردانه مقداری پول از او اخاذی می‌کند.

بعد از مدتی زندگی در فقر و بی‌پولی، برای استخدام به کارخانه فورد می‌رود. وقتی به پزشک مخصوص کارخانه از تحصیلاتش می‌گوید، او چنین جوابی به فردینان می‌دهد:

اینجا درس‌هایت به هیچ درد نمی‌خورد، پسرجان! اینجا نیامده‌ای فکر کنی، آمده‌ای همان کاری را که یادت می‌دهند، انجام بدهی... ما در کارخانه‌هامان به روشنفکر احتیاجی نداریم. به بوزینه احتیاج داریم... بگذار نصیحتی بهت بکنم. هرگز از فهم و شعورت حرفی نزن! ما جای تو فکر خواهیم کرد، دوست عزیز. هرگز یادت نرود.

در کارخانه فورد توصیفاتی بسیار عالی از ماشینیسم می‌کند. 


بعد از مدتی با دختری به نام مالی آشنا می‌شود. دختری بی‌نهایت مهربان، و تنها زنی که سلین در رمانش از او به نیکی یاد می‌کند. پس از چند ماه زندگی با مالی و تجربه عشق خالصانه او، فردینان تصمیم می‌­گیرد به فرانسه بازگردد. مالی به هیچ عنوان نمی‌خواست از او جدا شود ولی فردینان تصمیم خود را گرفته بود. فردینان به پاریس بازمی‌گردد، در حالی که خاطره مالی، وفادارترین معشوق‌­اش تنها چیزی بود که همراه خود به فرانسه آورد. سلین درباره او چنین می‌گوید:

اگر دستش به این نوشته‌های من برسد، دلم می‌خواهد بداند که احساسم نسبت به او عوض نشده، هنوز هم دوستش دارم و همیشه هم دوستش خواهم داشت، به روش خودم، دلم می‌خواهد بداند که هر وقت خواست در نان و آوارگی‌ام با من سهیم شود، می‌تواند اینجا بیاید. اگر دیگر زیبا نیست، چه باک! کاریش خواهیم کرد! آنقدر زیبایی‌اش، آن زیبایی گرم و زنده‌اش را در دلم دارم که برای هر دو تامان و لااقل تا بیست سال دیگر، یعنی تا آخر کار، بس است. یقینا دیوانه بودم که ترکش کردم. آنهم با آن سنگدلی و کثافت. به هر حال روحم را تا حالا سالم نگه داشته‌ام، و اگر مرگ، فردا برای بردنم بیاید، مطمئنم که دیگر هرگز به سردی و رذالت و سنگینی دیگران نخواهم بود، بس که مالی طی آن چند ماه در آمریکا به من مهربانی و رویا هدیه داده.

فردینان پس از بازگشت به فرانسه، تحصیلات پزشکی­‌ خود را که به دلیل جنگ ناتمام گذاشته بود ادامه می­‌دهد. به گفته خودش گرچه در رشته پزشکی استعداد زیادی نداشت، اما همین تحصیلات او را به موجودات دیگر نزدیک‌تر کرده بود.

مالی حق داشت، تازه منظورش را می‌فهمیدم. تحصیل آدم را عوض می‌کند، باد به دماغ آدم می‌اندازد. برای دیدن اعماق زندگی باید از همین راه گذشت. قبلش فقط دور خودت چرخ می‌زنی. خیال می‌کنی آزادی ولی به جایی نمی‌رسی. زیاده از حد به فکر و خیال فرو می‌روی. از کنار کلمات سُر می‌خوری. در حالی که ابدا قضیه این نیست. فقط ظاهر قضیه است. چیز دیگری لازم داری. اگرچه من در کار پزشکی استعداد زیادی نداشتم، اما به هر حال به آدم‌ها، جانورها و همه چیزهای دیگر نزدیک شده بودم. حالا دیگر کاری نمانده بود غیر از اینکه با سر وسط موجودات شیرجه برم. مرگ دنبالت می‌دود، باید عجله کرد، و به علاوه در همین بین که دنبال چیزی هستی، باید نانی خورد و بعد هم از اینها گذشته باید از زیر بار جنگ در رفت. واقعا اینهمه برای خودش کاری است. کار ساده‌ای هم نیست.

پس از اتمام تحصیلاتش، در محله‌­ای فقیرنشین در اطراف پاریس به طبابت مشغول می‌­شود. چند سال در این محل در میان فقر و جهل و رذالت مردم زندگی می­‌کند. در حالی که خود نیز زندگی فقیرانه‌­ای داشت و به سختی امرار معاش می­‌کرد، اما هیچ‌وقت از گرفتن پول از مردم فقیر بابت کار طبابت احساس رضایت نداشت.

همکارهایم هنوز به این پول می‌گفتند: "دستمزد!..." چه آدم‌های پاکی! انگار که این کلمه به خودی خود کافی بود و خودش را توجیه می‌کرد... مدام به خودم می‌گفتم: "ننگ بر تو!" و راهی هم برای پاک کردن این ننگ نبود. می‌دانم که همه‌چیز قابل توجیه است. ولی حقیقت این است که هر کسی که از فقیر و فلک‌زده پنج فرانک بگیرد تا آخر عمرش کثافتی است متحرک! از همین وقت به بعد بود که مطمئنم من هم به اندازه هر کثافت دیگری کثافتم. مسئله این نیست که من با پنج فرانک و ده فرانکشان عیاشی و الواطی می‌کرده‌ام. نه‌ خیر! چون بیشترین قسمتش را صاحبخانه برمی‌داشت. ولی با همه این حرف‌ها، این عذر و بهانه کافی نیست. آدم دلش می‌خواهد که کافی باشد، ولی نیست که نیست. صاحبخانه از هر کثافتی کثافت‌تر است. همین و همین.

پس از گذراندن ماجراهای متعددی در این محل، تصمیم می‌­گیرد که دیگر به آنجا بازنگردد و به کمک یکی از دوستانش در تیمارستانی مشغول به کار می‌شود. در تمام این تغییر مکان‌ها، فردینان تجربه­‌های تلخی را از سر می‌گذراند. سفر او از کشوری به کشور دیگر و از شهری به شهر دیگر، نه برای تفریح و سرگرمی، بلکه همواره برای فرار از وضعیتی عذاب‌­آور به امید یافتن موقعیتی بهتر انجام می‌­شد، اما به وضعیت عذاب­‌آور جدیدی منتهی می‌شد. سفر از سیاهی‌ای به سیاهی دیگر. سفر به انتهای شب. 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

مشخصات کتاب من: سفر به انتهای شب. لویی فردینان سلین. ترجمه فرهاد غبرایی. 534 صفحه. (چاپ افست از انتشارات جامی. چاپ اول. سال 1373)

توضیحی درباره انتشار رمان سفر به انتهای شب: چاپ رمان سفر به انتهای شب سال‌ها ممنوع بود. به همین جهت چند سال پیش که قصد خرید این کتاب را داشتم، مجبور به تهیه نسخه افست آن شدم. نسخه‌ای که به نظر من و با توجه به قراین موجود در کتاب، نسخه بدون سانسور آن است. البته با اشکالات ویرایشی بسیار زیاد. جدیدا نشر جامی اقدام به چاپ مجدد این رمان بی‌نظیر نموده است، البته به گفته خودشان با حذف مختصر برخی از واژه‌‌ها!

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

بیوگرافی نویسنده                    

نام: لویی_فردینان سلین (لویی-فردینان دتوش)

پیشه: پزشک، نویسنده

ملیت: فرانسوی

قرن: بیستم میلادی

تولد و مرگ: ۱۹۶۱ – ۱۸۹۴ میلادی

اتفاقات تاثیرگذار در  زندگی نویسنده: جنگ جهانی اول و دوم

اتفاقات مهم در دوران زندگی:

  • متهم به خیانت، طرفداری از آلمان و ضد یهود بودن به دلیل نوشته‌هایش در چند مقاله
  • ترک فرانسه و مهاجرت به آلمان و سپس به دانمارک
  • جمع‌ شدن کتابهایش از فرانسه
  • حبس در زندان  کپنهاک به مدت یک سال و شناخته شدن به عنوان ننگ ملی و تبعید از کشور پس از آزادی از زندان 
  • متهم به نژادپرستی
  • عدم اعطای جایزه گنکور به سلین به دلیل ضدیت برخی از روشنفکران فرانسه با او

موضوع نوشته‌ها: جنگ، استثمار، فقر، بیماری، تنهایی، مرگ

ویژگی‌های سبکی در نوشته‌ها: زبان شفاف، بی‌پرده، تلخ و آمیخته به طنز، نگاه موشکافانه به مسائل، استفاده از اصطلاحات عامیانه و الفاظ رکیک

تاثیرگذار بر: چارلز بوکوفسکی 

آثار: 

  • سفر به انتهای شب (۱۹۳۲)
  • مرگ قسطی (۱۹۳۶)
  • دسته دلقک‌ها (۱۹۴۴)
  • معرکه (۱۹۴۹)
  • گفت‌وگوهایی با پروفسور ایگرگ (۱۹۵۵)
  • قصر به قصر (۱۹۵۷)
  • شمال (۱۹۶۰)
  • ریگودون (نوشته شده در۱۹۶۱، منتشرشده پس از مرگ در سال ۱۹۶۹)