راوی چهارم
راوی چهارم

راوی چهارم

فرصت دوباره

گاهی دستاوردهای ما موفقیت محسوب نمیشن. در بهترین حالت شاید بشه بهشون گفت جبران ازدست‌رفته‌ها.

از صفر شروع کردن. مسیری که قبلا رفته بودی و حالا باید دوباره از اول شروع کنی. و بدی ماجرا اینجاست که مقصر اصلی خودتی و خودت. سعی میکنی به گذشته فکر نکنی و خودت رو به خاطر کوتاهی‌هات سرزنش نکنی. اما نمیتونی از احساس تلخی که تو وجودت هست فرار کنی.

ولی تصمیم گرفتی که دوباره شروع کنی. به خودت قول دادی. و به کسایی که برای شروع دوباره دستت رو گرفتن. پس باید امیدوار و خوشحال باشی. 

گزیده‌هایی از کتاب فرسودگی. کریستین بوبن

فرسودگی یکی از نوشته‌های کریستین بوبن نویسنده معاصر فرانسوی است. رفیق اعلا، ابله محله (ژه) و دیوانه‌بازی از دیگر آثار محبوب این نویسنده است. فرسودگی را می‌توان در گروه ادبیات غیرداستانی دسته‌بندی کرد. نوشته‌ای که بیان‌گر اندیشه‌های زیبا، روشن و درخور تامل نویسنده در باب عشق، تنهایی، مرگ، زندگی، کودکی، سادگی و ...  است. 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

گزیده‌ها

رویداد آنگاه به وقوع می‌پیوندد که زندگی به زندگی ما بازآید، به سان رودخانه‌ای که طغیان می‌کند و به دهکده‌ای سرازیر می‌شود تا باابهت‌ترین بناها را به‌مانند پر کاهی از زمین برکند.


آنچه فرامی‌رسد عشق است. تولد، مرگ، بهار، زخم، سخن راست، جمله اینها عشق است. عشق یگانه رویداد شایسته این نام است.


فغان‌ها شاید هنوز حضور داشته‌باشند، اما به زیر چهره‌ای که باید آراسته جلوه کند مدفون گشته‌اند. این نخستین آموزش دروغ جمعی است: وانمود کردن به بودن در آنجا که نیستیم.


عشق هنگامی است که کسی شما را به خانه بازمی‌آورد. آنگاه که روح به تن بازمی‌آید، در حالی که از فرط سال‌ها غیبت فرسوده شده‌است.


آینه‌ها و شمایل‌ها و کتاب‌ها را دوست ‌می‌دارم. آن چیزی را دوست می‌دارم که نور را به روی خود نگاه می‌دارد و سپس آن را، در حالی که تابندگی‌اش از شعفی نهفته فزونی یافته بر ما برمی‌گرداند.


خدایی دغدغه‌ای از برای خداست و نه از بهر ما. ما همینطور هم با هر روز که می‌زاید و می‌میرد و از نو می‌آغازد، بس کارها داریم.


گمان می‌کنم که در زندگی جز شمار محدودی "آری" در اختیار نداریم و پیش از رها کردن آنها، باید با شمار نامحدودی "نه" حفظشان کنیم.


به درستی نمی‌دانم در زندگی من چه چیزی هست. شاید صرفا زندگی. و آمیزه‌ی تنهایی و دانایی و دیوانگی.


همواره از آن کسان بیم دارم که تنها بودن را برنمی‌تابند و از زندگی مشترک و کار و حتی دوستی و حتی ابلیس، آن چیزی را می‌خواهند که نه زندگی مشترک و نه کار و نه دوستی و نه ابلیس قادر به دادن آن نیستند و آن، محافظت در برابر خویشتن است و اطمینان از اینکه هیچ‌گاه با حقیقت تنهای زندگی خویش سروکار نداشته‌باشند. این مردمان درخور همنشینی نیستند. ناتوانی آنان در تنها بودن، ایشان را مبدّل به تنهاترین مردمان دنیا می‌سازد.


کسی که درباره همه‌چیز نظر دارد، مضحک می‌نماید و همواره مرا به خنده وامی‌دارد.


به همان دلیل که پاره‌ای سخن‌ها ما را می‌کشند، پاره‌ای دیگر می‌توانند دگرباره زندگی‌مان بخشند.


بدون گذر از حماقت خویش نمی‌توانیم به این نور ژرفا برسیم، با پذیرش این خطر که اندکی از آن را با خود به سطح آوریم، به سان حلبک‌هایی که به تور ماهیگیران می‌چسبند. این خطر کردنی زیبا است. کوشش برای آنکه همواره هوشمند بنماییم، کوششی است عقیم و در اینجا مظهر حماقت.


هیاهوی کودکانی که بازی می‌کنند، تمامی های‌وهوی‌های عالم را یکسره محو می‌سازد.


زندگی هیچگاه به‌قدر زمانی قدرتمند نمی‌شود که یکی از راه‌های آن به رویش بسته‌ می‌شود. آنگاه، صاف و زلال، از رخنه‌ای که برایش باقی‌مانده روان می‌شود.


خواندن برای فرهیخته شدن نفرت‌آور است. خواندن برای تمرکز قوای روحی خویش در چشم‌انداز خیزی تازه شگفت‌آور است.


ما اندک‌تر از آنچه می‌پنداریم تنهاییم. تنهایی ما چندان اندک است که یکی از معضلات راستین این زندگی، یافتن جایگاه خویش در میان همنشینان پیرامون است -مردگان را بدون آزردنشان دورساختن و از زندگان، این اندک تنهایی را که لازمه نفس کشیدن است، خواستن.


روح به اندازه تن نیازمند نفس‌کشیدن و غذاخوردن است. تنفس روح، زیبایی است و عشق و لطافت و سکوت و تنهایی. تنفس روح نیکی است. و کلام.


نویسندگان را دوست می‌دارم. نویسندگان را آنگاه دوست می‌دارم که سودای حقیقت را در سر دارند و نه ادبیات، آنگاه که می‌نویسند تا واقعیت را لمس کنند، نه تنها از لحاظ زیبایی‌شناختی، بلکه به صورت حقیقی، در حقیقتی که از خود دارند.


یکی از دشوارترین کارهایی که غالبا از آنها شانه خالی می‌کنیم، نگاه داشتن زندگی خویش در احساس تازه زندگی است.

کودکان نیز این دانش مضاعف زیستن و مردن را دارند، این دانش را به سبب نیروی بی‌خبری خویش دارند، بی‌خبری آنان نکته اصلی این زندگی را به ایشان می‌آموزد.


از کودک دوساله نمی‌پرسند که به خدا ایمان دارد یا نه. او ناگزیر نیست به خدا ایمان داشته‌باشد. او خود تجسم خدا است. 


از کسانی که دوستشان می‌دارم هیچ‌چیز نمی‌خواهم. از کسانی که دوستشان می‌دارم جز این نمی‌خواهم که رها از من باشند و درباره آنچه می‌کنند یا آنچه نمی‌کنند، هرگز به من توضیح ندهند و البته از من نیز هرگز چنین چیزی نخواهند.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

درباره ترجمه: من کتاب فرسودگی را با ترجمه عالی پیروز سیار خواندم. این کتاب ترجمه دیگری هم دارد که توسط حبیب گوهری راد انجام شده و در انتشارات رادمهر چاپ شده است.


مشخصات کتاب من: فرسودگی، کریستین بوبن، ترجمه پیروز سیار، انتشارات دوستان 


گزیده‌هایی از کتاب مائده‌های زمینی. آندره ژید

آندره ژید از نویسندگان پیشرو ادبیات نیمه دوم قرن نوزدهم و نیمه اول قرن بیستم محسوب می‌شود. او در دوران فعالیت ادبی‌اش به سبب زیر سوال بردن اعتقادات، اخلاقیات و اصول مذهبی حاکم بر جامعه و همچنین به دلیل برخی از گرایش‌های شخصی‌اش، که در بعضی نوشته‌های خود به دفاع از آنها پرداخته‌بود، مورد حمله‌ بسیاری از منتقدان عصر خود قرار گرفت. تا جایی که یکی از منتقدان سرشناس آن زمان، ژید را "موجودی با نفوذی شیطانی " نامیده‌بود. آندره ژید در جایی درباره خود اینچنین می‌گوید: "می‌توان گفت که اندیشه‌هایم خودم را نیز به وحشت می‌اندازد و به همین سبب بود که آنها را به قهرمان‌های کتابم نسبت می‌دادم تا از خود جدایشان کرده‌باشم." و در جایی دیگر، در بحبوحه جنگ جهانی دوم، در پاسخ به یکی از نشریات فرانسه که او را به "ایجاد آشفتگی در جامعه فرانسه قبل از هجوم ارتش هیتلر" متهم کرده بود، گفت: شکست فرانسه به سبب جنبه غیراخلاقی ادبیات او نبود بلکه "ناشی از بی‌نظمی، بی‌صلاحیتی، اهمال‌کاری، چنددستگی و فساد" حکومت بوده‌است. 

به هر روی و با وجود تمام حمله‌ها و هجمه‌ها، آندره ژید به عنوان یکی از محبوب‌ترین و تاثیرگذارترین نویسندگان دوران خود تا عصر حاضر شناخته می‌شود.

در سال ۱۹۴۷، یعنی حدود چهار سال پیش از مرگ آندره ژید، وقتی که ۷۸ سال از عمر او می‌گذشت، جایزه نوبل ادبیات، "به خاطر سهم او و نوشته‌های منحصربه‌فرد هنرمندانه‌اش که در آن مشکلات و شرایط عشق بی‌باک حقیقت و بینش روانی دقیق ارائه شده‌است" به او تعلق گرفت.

آندره ژید نوشته‌های متعددی در زمینه‌های گوناگونی چون داستان، نمایشنامه، مقاله و سفرنامه دارد. حتی زندگینامه‌ای از دوست محبوب‌اش اسکار وایلد، پس از گذشت ده سال از مرگ او (سال ۱۹۱۰ م) نوشت. بسیاری از نوشته‌های آندره ژید به شهرت جهانی رسیده‌اند‌. یکی از محبوب‌ترین نوشته‌های او کتاب مائده‌های زمینی است. او این کتاب را در ۲۸ سالگی نوشت. کتابی که در اولین چاپ خود شکست خورد و به گفته خودش در مدت ده سال تنها پانصد نسخه از آن به فروش رفت. سالها بعد، یعنی در سن ۶۶ سالگی کتاب دیگری به نام مائده‌های تازه و در همان سبک و سیاق نوشت. گرچه به نظر من مائده‌های زمینی بسیار پرشورتر از مائده‌های تازه است.

مائده‌های زمینی کتابی است درباره پذیرا بودن تمام جلوه‌های زندگی، دیدن زیبایی در تمام پدیده‌های زندگی و عشق ورزیدن به تمام وجوه زندگی. آندره ژید در دیباچه‌‌ای که سی سال بعد برای چاپ جدید کتاب‌ش نوشت، مائده‌های زمینی را "رساله‌ای در باب گریز و رهایی" می‌نامد. او در این دیباچه، در شش بند، توضیحاتی درباره کتابش بیان می‌کند. در بند اول، کتاب خود را اینچنین توصیف می‌کند: "مائده‌های زمینی اگر کتاب یک بیمار نباشد، دست‌کم کتاب بیماری است رو به بهبود، شفایافته -کتاب کسی است که بیمار بوده‌است. در همین لحن تغزلی کتاب افراط‌کاری کسی هویداست که زندگی را همچون چیزی که کم مانده‌بود از دست بدهد، غنیمت می‌شمارد."

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

در ادامه بخش‌هایی از متن کتاب مائده‌های زمینی را که به سلیقه خودم انتخاب کرده‌ام نقل می‌کنم:


 گزیده‌ها

دلم می‌خواهد که این کتاب شوق خروج را در تو برانگیزد -خروج از هر جا که باشد، از شَهرت، از خانواده‌ات، از اتاقت، از اندیشه‌ات.


کاش کتابم به تو بیاموزد که بیشتر از این کتاب به خود بپردازی و سپس بیشتر از خود به دیگر چیزها.


اعمال ما وابسته به ماست، همچنان که روشنایی فسفر به فسفر. راست است که ما را می‌سوزاند، اما برایمان شکوه و درخشش به ارمغان می‌آورد. و اگر جان ما ارزشی داشته‌باشد، برای این است که سخت‌تر از برخی جان‌های دیگر سوخته‌است.


و زندگی ما در برابرمان همچون جامی پر از آب سرد و گواراست. جامی مرطوب که بیماری تب‌دار آن را به دست می‌گیرد، و می‌خواهد بنوشد، و با جرعه‌ای آن را درمی‌کشد، و گرچه می‌داند که می‌بایست درنگ کند، از بس که این آب خنک و دلچسب است و از بس آتش سوزان تب، تشنه‌کامش کرده‌است، نمی‌تواند این جام دلپذیر را از لب‌های خود دور کند.


به شامگاه چنان بنگر که گویی روز بایستی در آن فرومیرد؛ و بامداد پگاه چنان که گویی همه چیز در آن زاده می‌شود.


نگرش تو باید در هر لحظه نو شود.


خردمند کسی است که از هر چیزی به شگفت درآید.


ناتانائیل، کاش هر هیجانی بتواند برایت به مستی بدل شود. اگر آنچه می‌خوری مستت نکند، از آن روست که گرسنگی‌ات آنقدر که باید نبوده‌‌است.


هر جا که نمی‌توانی بگویی چه بهتر، بگو عیبی ندارد. در این گفته نویدی بزرگ برای خوشبختی نهفته‌ است.


میوه من همه اندیشه‌های من را درباره زندگی در خود نهفته دارد.


هنگامی که خواستم به درون خویش برگردم، خادمان و خادمه‌هایم را بر سر میز نشسته دیدم. دیگر کمترین جایی برای نشستن من نبود. "عطش" بر صدر نشسته بود. عطش‌های دیگر برای تصاحب این جایگاه عالی با او به رقابت برخاسته بودند. همه حاضران بر سر میز با یکدیگر در ستیز بودند، اما در ضدیت با من همداستانی می‌کردند. چون خواستم به میز نزدیک شوم همگی، از همان زمان دستخوش مستی، به مخالفت با من برخاستند. مرا از خانه‌ام راندند. به بیرونم کشاندند. و من دوباره از خانه بیرون آمدم تا برایشان خوشه‌هایی از انگور بچینم.


آه! ناتانائیل، تصویر ذهنی من از زندگی این است: میوه‌ای خوش‌‌طعم‌وبو، بر لبانی سرشار از هوس.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

توضیح کوتاه درباره این یادداشت: برای نوشتن این متن، از کتاب تفسیرهای زندگی نوشته ویل و آریل دورانت، ترجمه ابراهیم مشعری، انتشارات نیلوفر، چاپ هشتم ۱۳۹۴، کمک گرفته‌ام.

درباره ترجمه: این کتاب در سال‌های متعدد و توسط مترجم‌های دیگری نیز چاپ شده‌است. من از ترجمه‌ای که خواندم (ترجمه خانم مهستی بحرینی) راضی‌ بودم.


مشخصات کتاب من: مائده‌های زمینی و مائده‌های تازه همراه با یادداشتی از مصطفی ملکیان، ترجمه مهستی بحرینی، انتشارات نیلوفر، چاپ هفتم ۱۳۹۴، ۳۰۷ صفحه، قطع رقعی


برشی از سروده‌های بامداد

اگر اهل ادبیات باشید، بعید است تا کنون شعری از احمد شاملو نخوانده‌ باشید. سروده‌هایی چون "مرا تو بی‌سببی نیستی ..."، "کیستی که من اینگونه به اعتماد ..."، "بر آن فانوس که‌ش دستی نیفروخت ..." برای بسیاری از فارسی‌زبانان شناخته‌شده است. اما حتی اگر این اشعار شاملو را نخوانده باشید، ترانه "کوچه‌ها باریکن دکونا بسته‌س" یا ترانه "یه شب مهتاب ماه میاد تو خواب" با صدای "فرهاد مهراد" را حتما شنیده‌اید.

از مزیت‌هایی که ادبیات معاصر ما نسبت به ادبیات کلاسیک‌مان دارد این است که نویسنده معاصر اطلاعات بیشتری از احوالات خود به مخاطب می‌دهد و مخاطب می‌تواند تصویر شفاف‌تری از حال‌وهوای نویسنده را در ذهن خود بسازد. اتوبیوگرافی‌ها، نامه‌هایی که بین نویسنده با نویسنده‌ای دیگر یا با خانواده و دوستانش ردوبدل می شود و گفت‌وگوهایی که با نویسندگان انجام می‌شود نمونه‌هایی از این شفاف‌سازی است.

چیزی که هنگام خواندن اشعار شاملو برایم جالب و خوشایند است و لذت خواندن آن را برایم بیشتر می‌کند توضیحاتی است که او درباره برخی از سروده‌هایش داده‌است. این توضیحات برخی درباره دلیل نام‌گذاری شعری‌ست و برخی دیگر درباره دلیل سرایش سروده‌ای. بعضاً درباره معنی و تلفظ کلمات و اصطلاحاتی است که در سروده‌هایش به کار برده و بعضاً اعتراف‌نامه ای است صادقانه و شیرین که خواننده را با حال و هوای درونی شاعر هنگام سرودن شعری (و یا پس از آن) آشنا می‌کند.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

در ادامه دو نمونه از شعرهای احمد شاملو به همراه توضیحات مربوط به آن را که به سلیقه خودم انتخاب کرده‌ام با هم میخوانیم:


۱. بخش انتهایی شعر رکسانا


بگذار کسی نداند که
ماجرای من و رکسانا
چه گونه بود!
من اکنون در کلبه‌ی
چوبین ساحلی که باد
در سفال بام اش
عربده می‌کشد و باران
از درز تخته‌های
دیوارش به درون
نشت می‌کند، از
دریچه به دریای
آشوب می‌نگرم و از
پس دیوار چوبین،
رفت‌وآمد آرام و
متجسسانه‌ی مردم
کنجکاوی را که به
تماشای دیوانگان
رغبتی دارند احساس
می‌کنم. و می‌شنوم که
زیر لب با یک‌دیگر
می‌گویند:
" - هان گوش کنید،
دیوانه هم‌اکنون با
خود سخن خواهد گفت".
و من از غیظ لب به
دندان می‌گزم و انتظار
آن روز دیرآینده که
آفتاب، آب دریاهای
مانع را خشکانده باشد
و مرا چون قایقی
رسیده به ساحل به
خاک نشانده‌ باشد و
روح مرا به رکسانا
-روح دریا و عشق و زندگی- باز رسانده
باشد، به سان آتش
سرد امیدی در ته
چشمان‌ام شعله
می‌زند. و زیر لب با
سکوتی مرگ‌بار فریاد می‌زنم:
"رکسانا!"
و غریو بی‌پایان رکسانا را می‌شنوم که از دل دریا، با شتاب بی‌وقفه‌ی خیزاب‌های دریا که هزاران خواهش زنده در هر موج بی‌تاب‌اش گردن می‌کشد، یک‌ریز فریاد می‌زند:
"-نمی‌توانی بیایی!
                                       نمی‌توانی بیایی!"...

بخشی از توضیحات شاملو درباره این شعر:

رکسانا را نیمای بزرگ به من داد. آن وقت‌ها فرهنگ شعری (و غیر شعری) ما سخت فقیر بود و به چنین تکیه‌گاه‌هایی نیاز حیاتی داشت. ...-دست‌به‌دهنی ما تا به حدی بود که گاه بعض دوستانمان فرهنگ شعری خود را از فیلم‌های مبتذل روز دست‌وپا می‌کردند: پاندورای من مثلا، و نظایر آن!...
... رکسانا را من ابتدا کلمه‌ای اوستایی پنداشته بودم که تدریجا به روشن و رخشان تبدیل شده. فقط بعدها و پس از آشنایی با نظامی و فردوسی دانستم که این، تلفظ یونانی روشنک است...
به هر حال، رکسانا (که بر اثر این اشتباه مورد استفاده‌ی من قرار گرفت) با مفهوم روشن و روشنایی که در پس آن نهان بود نام زنی فرضی شد که عشق‌اش نور و رهایی و امید است؛ زنی که می‌بایست دوازده سالی بگذرد تا در آیدا در آینه شکل بگیرد و واقعیت پیدا کند؛ چهره‌ای که در آن هنگام هدفی مه‌آلود است، گریزان و دیر به دست یا یکسره سیمرغ و کیمیا؛ و همین تصویر مأیوس و سرخورده است که شعری به همین نام را می سازد...: یاس از دست‌یافتن به چنین هم‌نفسی.


۲. گزیده هایی از شعر تا شکوفه سرخ یک پیراهن

و من سنگ‌های گران قوافی [جمع قافیه] را بر دوش می‌برم
و در زندان شعر
                                 محبوس می‌کنم خود را
به‌سان تصویری که در چارچوب‌اش
                                                                             در زندان قاب‌اش.
و ای بسا که
                        تصویری کودن
                                                        از انسانی ناپخته:
از من سالیان گذشته
                                             گم‌گشته
که نگاه خردسال مرا دارد
                                                      در چشمان‌اش،
و من کهنه‌تر به جا نهاده است
تبسم خود را
                           بر لبان‌اش،
و نگاه امروز من بر آن چنان است
که پشیمانی
به گناه‌اش!

تصویری بی‌شباهت که اگر فراموش می‌کرد لبخندش را
و اگر کاویده می‌شد گونه‌های‌اش
                                                                         به جست‌وجوی زندگی
و اگر شیار برمی‌داشت پیشانی‌اش
از عبور زمان‌های زنجیر شده با زنجیر برده‌گی
می‌شد من!

می‌شد من
عیناً!
...
و فردا که فرو شدم در خاک خون‌آلود تب‌دار،
تصویر مرا به زیر آرید از دیوار
از دیوار خانه‌ام.

تصویری کودن را که می‌خندد
در تاریکی‌ها و در شکست‌ها
به زنجیرها و به دست‌ها.
و بگوییدش:
                        "تصویر بی‌شباهت!
                          به چه می‌خندی؟"
و بیاویزیدش
                           دیگر بار
واژگونه
رو به دیوار!

بخشی از توضیحات شاملو درباره این شعر:

... این شعر و شعر دوم حاصل مستقیم پشیمانی و رنج روحی من بود از اشتباه کودکانه‌ی چاپ مشتی اشعار سست و قطعات رمانتیک و بی‌ارزش در کتابی با عنوان "آهنگ‌های فراموش‌شده"، که تصور می‌کردم بار شرمساری‌اش تا آخر بر دوش‌ام سنگینی خواهد کرد. این شرمساری که در بسیاری از اشعار مجموعه‌ی بعدی -"آهن‌ها و احساس"- و در قطعاتی از "هوای تازه" (و به‌خصوص در "آواز شبانه برای کوچه‌ها") موضوع اصلی شعر قرار گرفته، پیش از آنکه زاده‌ی فرم قطعات آن کتاب باشد زاده‌ی تغییرات فکری و مسلکی من بود. دیر اما ناگهان بیدار شده بودم. تعهد را تا مغز استخوان‌هایم حس می‌کردم. "آهنگ‌های فراموش شده" می‌بایست صمیمانه، همچون خطایی بزرگ اعتراف و محکوم شود، و با آن، عدم تعهد و بی‌خبری گذشته.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

مشخصات کتاب من: مجموعه آثار احمد شاملو، دفتر یکم: شعرها 1378-1323، انتشارات نگاه، چاپ سال 1385


سرآغاز

مدت‌ها بود که قصد داشتم یه وبلاگ برای خودم بسازم و درباره کتابایی که میخونم، جاهایی که میرم و چیزایی که دوست دارم بنویسم. اما همیشه به دلایلی این کار رو به تعویق مینداختم. این روزا که به خاطر ویروس کرونا تو قرنطینه‌ام، شرایطی پیش اومده که بعضی از کارامو -علی رغم میل باطنیم- کنار گذاشتم و طبعا فرصتی پیش اومده که بعضی از کارایی که به تعویق افتاده بود -مثل ساختن وبلاگ شخصی- رو شروع کنم. این چند روز همش تو این فکر بودم که درباره کدوم یک از کتابایی که تازگیا خوندم بنویسم، آخر سر تصمیم گرفتم که اولین نوشته وبلاگم رو با شعری از حافظ شروع کنم. پس دیوان حافظ رو برداشتم، یک فاتحه خوندم و صفحه‌ای رو باز کردم:

سالها پیروی مذهب رندان کردم
تا به تدبیر خرد حرص به زندان کردم

من به سرمنزل عنقا نه به خود بردم راه
قطع این رابطه با مرغ سلیمان کردم

سایه ای بر دل ریشم فکن ای گنج روان
که من این خانه به سودای تو ویران کردم

توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون
می گزم لب که چرا گوش به نادان کردم

در خلاف آمد عادت بطلب کام که من
کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم

نقش مستوری و مستی نه به دست من و توست
آنچه سلطان ازل گفت بکن آن کردم

دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع
گرچه دربانی میخانه فراوان کردم

این که پیرانه سرم صحبت یوسف بنواخت
اجر صبریست که در کلبه احزان کردم

صبح خیزی و سلامت طلبی چون حافظ
هرچه کردم همه از دولت قرآن کردم

گر به دیوان غزل صدرنشینم چه عجب
سال ها بندگی صاحب دیوان کردم