راوی چهارم
راوی چهارم

راوی چهارم

زن در ریگ روان. کوبو آبه

زن در ریگ روان ماجرای یک معلم جوان و حشره‌شناس آماتور به نام نیکی جومپی (شخصیت مرد داستان) است که برای فرار از یکنواختی زندگی، مرخصی چند روزه‌ای از محل کارش می‌گیرد تا راهی سفری تفننی به تپه‌های شنی نزدیک دریا شود. معلم جوان به دو چیز علاقه بسیاری دارد: حشرات و شن‌ها. او در این سفر در پی کشف گونه‌ای جدید از سوسک شن‌زار است؛ با این هدف که نامش به عنوان کاشف حشره در کنار نام علمی حشره ثبت شود و از این طریق در میان حشره‌شناسان ماندگار شود. 

نیکی جومپی پس از طی مسیری طولانی به دهکده‌ای عجیب در نزدیکی ساحل دریا می‌رسد: یک دهکده شنی؛ دهکده‌ای که خانه‌های آن درون گودال‌هایی از شن قرار دارد، به گونه‌ای که دورنمای آن روستا مثل یک کندوی عسل به نظر می‌رسد. 

مرد که از پیاده‌روی در تپه‌های شنی روستا خسته شده است از اهالی این روستای عجیب و غریب درخواست جایی برای استراحت می‌کند و آنها یکی از همان خانه‌های ته گودال شنی را به او پیشنهاد می‌دهند. او به وسیله نردبانی طنابی وارد خانه ته گودال می‌شود به خیال اینکه پس از استراحت شبانه، روز بعد آنجا را ترک کند. 

خانه ته گودال، کلبه چوبی پوسیده‌ای است با دیوارهایی که از شدت رطوبت طبله کرده است. تنها چیزی که در این خانه رو به ویرانی در ته یک گودال عمیق شنی می‌تواند اندکی مایه دلگرمی باشد، زیبایی و جذابیت صاحب‌ خانه است: زنی جوان که تنها ساکن این خانه می‌باشد. 

چیزی که از همان ابتدا توجه مرد را به خود جلب می‌کند درگیری دائمی زن با شن روانی‌ست که از هر سوراخ و منفذی وارد خانه می‌شود. او که در ابتدا توضیحات زن را درباره قدرت نفوذ و ویرانگری شن باور ندارد،  به زودی درمی‌یابد که زندگی در این گودال شنی نمی‌تواند کار راحتی باشد. 

اولین و مهم‌ترین کار زن در این خانه حفظ بقا در برابر شن روانی‌ست که در حرکتی دائمی است و در صورت اندکی بی‌توجهی و غفلت، در کمترین زمان ممکن تمام خانه را زیر خود مدفون خواهد کرد. زن هر شب شن‌هایی را که در پایین گودال جمع شده‌اند در زنبیل‌هایی جمع می‌کند –کاری که در طول روز به دلیل داغی هوا و خشکی شن انجام آن ممکن نیست– و چند تن از اهالی روستا که وظیفه تخلیه شن‌های جمع‌شده از خانه‌های روستا را دارند، زنبیل‌های پر شده از شن را به وسیله طنابی بالا می‌کشند. در واقع تخلیه دائمی شن‌های جمع شده در دیواره گودال نه فقط برای نجات خانه،  بلکه برای بقای کل دهکده انجام می‌شود. بنابراین همه افرادی که در خانه‌های گودال شنی زندگی می‌کردند وظیفه جمع‌آوری شن‌های گودال خانه خود را داشتند. 

مرد رفته‌رفته درمی‌یابد که این خانه قوانینی دارد که عمل نکردن به آنها مساوی است با مرگ حتمی. او که به دلیل مطالعاتش درباره شن‌ها و علاقه‌اش نسبت به ویژگی‌های ­شگفت‌انگیز شن، تصویری استعاری از آن ساخته بود، و حرکت دائمی شن یا به عبارت بهتر دائما در حرکت بودن شن را استعاره‌ای از زندگی می‌دانست، حال در این گودال شنی با تصویر دیگری از آن مواجه می‌شود: تصویر ویرانگری و مرگ. 

مرد با دیدن زندگی سخت و طاقت‌فرسای زن، و دست‌و‌پنجه نرم کردن دائمی او با شن خشمگین می‌شود، اما آنچه او را بیشتر عصبانی می‌کند پای‌­بندی زن به این زندگی مشقت‌بار و تسلیم و رضایی است که او در برابر این زندگی دارد. 

مرد که از ابتدا قصد ماندن در آنجا را نداشت، با دیدن زندگی پرزحمت و عذاب‌آور در ته این گودال شنی، در تصمیم قبلی خود مصمم‌تر می­‌شود؛ خصوصا اینکه در همان ساعات اولیه حضورش در آن خانه مجبور شده بود در کار بیل‌زنی و جمع‌آوری شن‌ها نیز مشارکت کند. او که به گفته خودش برای گریز از تعهدات و یکنواختی زندگی، خود را با حشرات و شن‌ها مشغول کرده بود، حالا نمی‌توانست زیر بار مسئولیت‌های سنگین زندگی در این گودال شنی برود. 

مرد اولین شب زندگی خود در این خانه شنی را به این نحو سپری می‌کند با این خیال که فردا آنجا را ترک خواهد کرد؛ اما روز بعد که از خواب بیدار می‌شود و به قصد ترک آنجا وارد حیاط می‌شود اثری از نردبان طنابی که روز قبل به وسیله آن به پایین گودال آمده بود نمی‌بیند. او در کمال ناباوری متوجه می‌شود که اهالی روستا که روز قبل آنها را دیده بود، نردبان را برداشته‌اند و او در آن گودال شنی زندانی شده است. 

مرد که بسیار خشمگین است به سراغ زن رفته و از او دلیل این کار را می‌پرسد، اما تنها پاسخی که از او دریافت می‌کند سکوتی همراه با احساس شرمندگی بسیار است. 

ادامه داستان، ماجرای تلاش نیکی جومپی برای رهایی و فرار از این خانه است؛ زندانی شنی که با فریب‌کاری روستاییان در آن گرفتار شده است. 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

نکته‌ها و برداشت‌های من از داستان زن در ریگ روان:

درون‌مایه داستان

زن در ریگ روان داستانی استعاری است که در فضایی سورئال اتفاق می‌افتد. نویسنده با دیدی استعاری نسبت به شن و ویژگی‌های ­منحصر به فرد این ماده، به‌ واکاوی برخی از مسائل بنیادین زندگی از قبیل مرگ، میل به جاودانگی، یکنواختی و ملال، نیاز انسان به سرگرمی و پذیرش زندگی می‌پردازد.

ملال

یکی از مهم‌ترین موضوعاتی که در این داستان مطرح می‌شود یکنواختی زندگی و تکراری بودن آن و احساس ملال است. در ابتدای داستان می­‌بینیم که مهم‌ترین انگیزه مرد برای سفر به شن‌زار و در پی حشره‌ای کم‌یاب گشتن، فرار از همین احساس ملال است. و در ادامه داستان می‌بینیم او که از یکنواختی زندگی فرار کرده و راهی سفری علمی شده بود، دوباره گرفتار همین یکنواختی و تکرار –گرچه این بار به شکلی دیگر– می‌شود؛ گویی تکرار، ویژگی اجتناب‌ناپذیر زندگی است.

"فقط در رمان‌ها و فیلم‌ها اتفاق می‌افتد که تابستان‌ها سرشار از خورشید خیره‌کننده باشد. آنچه در واقعیت هست یکشنبه‌های ملال‌آور شهرهای کوچک است... مردی که زیر ستون سیاسی روزنامه‌ای، در احاطه دود تپانچه چرت می‌زند... کنسروهای آب میوه و فلاسک‌هایی با در مغناطیسی... قایق‌های کرایه‌ای، ساعتی صد ین –اینجا صف بکشید... سواحل کف بر لب پر از بار ماهی... و بعد، سر آخر، اتوبوس لبریز از مسافری که از فرسودگی تلنگش در رفته. همه از این نکته خبر دارند، اما کسی نمی‌خواهد اسباب مسخره خلایق شود و گول بخورد؛ پس با شور و شوق تنها شکل این جشن توهم‌آمیز را بر پرده خاکستری واقعیت می‌کشد. پدران رقت‌انگیز با ریش نتراشیده بچه‌های شاکی را قلمدوش می‌کنند و می‌جنبانند و وادارشان می‌کنند که بگویند یکشنبه دلچسبی بوده... صحنه‌های کوچکی که هر کس در گوشه اتوبوسی شاهدش بوده است... حسادت و بی‌صبری رقت‌انگیز مردم در برابر شادی دیگران." 

"راحت می‌فهمید چطور می‌شود چنین زندگی را در پیش گرفت. آشپزخانه‌هایی بود، اجاق‌هایی روشن بود، از جعبه‌های سیب به جای میز تحریر استفاده شده بود –پر از کتاب بودند. باز هم آشپزخانه‌ها، اجاق‌های فرورفته، فانوس‌ها، بخاری‌های روشن، و پنجره‌های کاغذی پاره بود، سقف‌های دودگرفته بود، ساعت‌هایی بودند که کار می‌کردند و ساعت‌هایی که کار نمی‌کردند، رادیوهایی بودند که صدایشان در می‌آمد و آنهایی که شکسته بودند، آشپزخانه‌ها و اجاق‌هایی روشن بودند... و در میانه‌شان همه‌جا سکه‌های صد ینی، حیوانات خانگی، بچه‌ها، شهوت، سفته، زنا، بخورسوزها، عکس‌های یادگاری و ... پراکنده بودند؛ تکرار به نحوی هولناک ادامه داشت. بی‌تکرار نمی‌شد زندگی کرد. مثل ضربان قلب، اما این نکته هم درست بود که ضربان قلب همه چیز زندگی نبود."

جاودانگی

میل به زندگی جاودانی از آرزوهای دیرینه بشر است. انسان برای دستیابی به این آرزو راه‌­های زیادی را برگزیده است. یکی از این راه‌­ها ماندگاری نام انسان پس از مرگ است؛ راهی که نیکی جومپی، در پی آن است. او می‌خواهد گونه‌ جدیدی از یک حشره را پیدا کند و با ثبت شدن نامش در کنار نام علمی آن حشره به جاودانگی برسد –حداقل در خیل حشره‌شناسان. 

خانه‌ات را دوست بدار

این نوشته‌­ای بود که مرد در ورودی تعاونی آن روستای شنی دیده بود. جمله­‌ای که به نوعی شعار اهالی دهکده بود و او خیلی دیر به معنی آن پی برد. 

" – بله. توی ده ما همه از این شعار پیروی می‌کنند: خانه‌ات را دوست بدار. 

  – این دیگر چه جور عشقی است؟

  – عشق به جایی که در آن زندگی می‌کنی. 

  – عالی است."

نسبی بودن عقاید

بسیاری از اخلاقیات، قوانین و عقایدی که ما سفت و سخت به آنها چسبیده‌­ایم، در شرایط بحرانی می‌­توانند معنای خود را از دست بدهند.

"وقتی داری می‌میری فردیت به چه دردت می‌خورد؟ دلش می‌خواست در هر وضعی به زندگی ادامه دهد، حتی اگر در زندگی‌اش به قدر کاهی در انباری نشانی از فردیت نباشد."

معنای زندگی

نویسنده، زندگی روزمره انسان‌ها را زندگی پوچ و بی‌­معنایی می­‌داند؛ همچون اخبار روزنامه­‌ها، شلوغ و پر از هیاهو اما بیهوده و توخالی. به زعم او همه انسان‌ها به این پوچی زندگی خود واقف هستند، اما شاید همین بیهودگی زندگی است که آن را قابل زیست می‌کند. 

"هیچ چیز مهمی در روزنامه نبود. همه‌‌اش برجی توهمی، ساخته از آجرهای وهم و پر از سوراخ. اگر زندگی فقط از چیزهای مهم ساخته شده باشد، به راستی خانه‌ی شیشه‌ای خطرناکی خواهد بود که کمتر می‌توان بی‌پروا دست به دستش کرد. اما زندگی روزمره دقیقا شبیه این عنوان‌ها بود. و بنابراین هر کس، با دانستن بی‌معنایی وجود، مرکز پرگارش را در خانه خود می‌گذارد."

نویسنده در پایان داستان به نتیجه‌ای قطعی درباره زندگی نمی‌رسد؛ اما شاید رسیدن به همین عدم قطعیت درباره معنا و مفهوم زندگی دستاورد کمی نباشد. 

"نفهمیدم. اما گمانم زندگی چیزی نیست که آدم بتواند بفهمد. همه جور زندگی هست، و گاه طرف دیگر تپه سبزتر به نظر می‌رسد. چیزی که برایم مشکل‌تر از همه است، این است که نمی‌دانم این جور زندگی به کجا می‌کشد. اما ظاهرا آدم هرگز نمی‌فهمد، صرف نظر از اینکه چه جور زندگی کند. به هر حال چاره‌ای جز این احساس ندارم که بهتر است چیزهای بیشتری برای سرگرمی داشته باشم."

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

درباره ترجمه: رمان زن در ریگ روان –تا جایی که من اطلاع دارم– تا کنون تنها توسط مهدی غبرایی، مترجم توانمند کشورمان ترجمه شده است، که ترجمه‌ بسیار روان و درستی از این اثر به دست داده‌اند. 


مشخصات کتاب من: زن در ریگ روان، ترجمه مهدی غبرایی، انتشارات نیلوفر، چاپ ششم، تابستان ۱۳۹۵، ۲۳۶ صفحه، قطع رقعی. 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

بیوگرافی نویسنده                     

نام: کوبو آبه (کیمیفوسا آبه)

پیشه: نویسنده، شاعر، عکاس، کارگردان تئاتر

ملیت: ژاپن 

قرن: بیستم

تولد و مرگ: ۱۹۹۳ – ۱۹۲۴ (۶۸ سال)

اتفاقات مهم در دوران زندگی: جنگ جهانی دوم

جریانات فکری غالب: اگزیستانسیالیسم، مارکسیسم، سورئالیسم و متافیزیک

موضوع نوشته‌ها: هستی، هویت (بحران هویت و از خودبیگانگی)

مقایسه شده با: فرانتس کافکا، ادگار آلن پو

آثار:

■   اشعار

▪︎ اشعار یک ناشناس (۱۹۴۷) (نخستین مجوعه شعر کوبو آبه)

▪︎ تابلوی راهنمایی در انتهای جاده (۱۹۴۸) 

■   رمان‌ها و داستان‌های کوتاه

▪︎ جنایت اس. کاروما (مجموعه داستان کوتاه) (۱۹۵۱)

▪︎ مدفون عصر یخبندان (۱۹۵۹)

▪︎ زن در ریگ روان (۱۹۶۲)

▪︎ چهره دیگری (۱۹۶۴)

▪︎ نقشه تباه شده (۱۹۶۷)

▪︎ آدم جعبه‌ای (۱۹۶۷)

▪︎ کشتی ساکورا (۱۹۸۴)

▪︎ یک بخشش (۱۹۹۳)

▪︎ دفتر یادداشت کانگورو

▪︎ تجاوز قانونی 

■   نمایشنامه‌ها:

▪︎ قتل غیر عمد

▪︎ دوستان

▪︎ جناب روح

▪︎ جوراب شلواری سبز

▪︎ مردی که به عصا تبدیل شد 

جایزه‌ها:

▪︎ جایزه ︎اکوتاگاوا (مهم‌ترین جایزه ادبی ژاپن) برای مجموعه داستان "جنایت اس. کاروما"

▪︎ جایزه یومی‌یوری برای داستان "زن در ریگ روان"

▪︎ جایزه تانیزاکی برای نمایشنامه "دوستان"