راوی چهارم
راوی چهارم

راوی چهارم

دندیل. غلامحسین ساعدی

داستان کوتاه دندیل که یکی از چالش‌برانگیزترین آثار غلامحسین ساعدی، نویسنده معاصر کشورمان است، داستان فقر، بدبختی و سیاه‌روزی مردمی‌ست که در محله‌ای حاشیه‌ای و بدنام به نام دندیل زندگی می‌کنند. اهالی محل غرق در فقر و بیماری و اعتیاد و فساداند. تجارت تن شغل بیشتر مردان و زنان این محل است. اما این بازار هم در این ویرانکده هیچ رونقی ندارد. تا اینکه دخترکی نوجوان و بسیار زیبا برای خودفروشی به این محل پا می‌گذارد. کاسبکاران دندیل که تا کنون دختری به این زیبایی در محله‌شان ندیده بودند به صرافت پیدا کردن یک مشتری اعیان و ثروتمند برای او می‌افتند تا هم خودشان به نان‌ونوایی برسند و هم محله فقیرشان رونقی بیابد. اما نادانی و جهلی که گریبان‌ آنها را گرفته زمینه‌ساز تباهی هرچه بیشترشان می‌شود.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

خلاصه ماجرا

ممیلی و پنجک پسران پیرمرد قهوه‌چیِ محل، صبح زود به قهوه‌خانه آمده‌اند تا پدر پیرشان را که دچار قولنج شده به بیمارستان ببرند، اما وقتی متوجه می‌شوند که پیرمرد حالش بهتر شده خیالشان راحت می‌شود که نیازی به رفتن به شهر نیست چون ممیلی روزها از شهر می‌ترسد. ترس ممیلی ترس بی‌موردی نیست. احتمالا به این دلیل که ساکن محله‌ای بدنام است و به کارهای غیراخلاقی می‌پردازد از شناخته شدن در شهر می‌ترسد.

هنوز اهالی محل بیدار نشده‌اند که ممیلی و پنجک از طریق زینال (یکی از هم‌صنف‌هایشان) متوجه می‌شوند که دختری جوان و بسیار زیبا به نام تامارا پا به این محل گذاشته و حالا به همراه پدر پیر و خل‌وضعش در خانه خانمی به سر می‌برد. خانمی پیرزنی است که مانند بسیاری از اهالی محل، عمر خود را در کار تجارت تن  سپری کرده و حالا در پیرسالی چیزی جز بیماری و فقر عایدش نشده‌است.

خبر ورود تامارا خیلی زود در محل می‌پیچد. ابتدا اهالی محل باور نمی‌کنند که دختری با چنان زیبایی و جوانی وارد این محله مفلوک شود و همگی خواستار دیدن او از نزدیک می‌شوند تا شک و شبهه‌شان برطرف شود.

خانمی بیمار است و برای معالجه باید به بیمارستان برود اما پولی در بساط ندارد. و حالا تامارای زیبا طعمه‌ای مناسب است برای اینکه از قِبَل او پول کلانی نسیبش شود. او به زینال سپرده که مشتری خوبی برای تامارا پیدا کند. و حالا زینال در فکر پیدا کردن مشتری از اعیان و ثروتمندان است. اما ممیلی و پنجک اعتقاد دارند که مشتری اعیان به این محله پا نمی‌گذارد. و حتی کسی باور نخواهد کرد که دختری با آنهمه زیبایی در این محل وجود داشته باشد. تا اینکه یکی دیگر از اهالی محل به نام اسدالله پاسبان به آنها پیشنهاد می‌دهد که عکسی از تامارا به مشتری‌ها نشان دهند. و ضمنا خودش هم مشتری خوبی برای او سراغ دارد.

روز بعد ممیلی و پنجک به شهر رفته و یک عکاس به محل می‌آورند تا عکس تامارا را بگیرد. بعد از آماده شدن عکس، ممیلی و پنجک پیش اسدالله می‌روند تا او هم به قول خود عمل کند. مشتری‌ای که اسدالله سراغ دارد یک استوار آمریکایی‌ست. اسدالله روی او حساب باز کرده و به ممیلی و پنجک اطمینان می‌دهد که این استوار آمریکایی حسابی پول خرج خواهد کرد و به بازار کساد آنها رونقی خواهد داد. اما آمدن این استوار آمریکایی به این راحتی‌ها هم نیست و نیاز به تشریفات آنچنانی دارد.

بالاخره او یک خارجی‌ست آن هم از نوع آمریکایی‌اش. از یک کشور متمدن آمده و برای خود ارج و قُربی دارد. پس باید با عزت و احترام با او رفتار کرد و حالا که قرار است مهمان این محله شود و پول زیادی خرج کند باید آبروداری کرد و حسابی سنگ‌تمام گذاشت.

خلاصه، ممیلی و پنجک و زینال با شنیدن این حرفها از اسدالله، دست به کار می‌شوند و محله را برای ورود مهمان خارجی‌شان آماده می‌کنند. کوچه را آب و جارو می‌کنند، جوب وسط محله که پر از لجن و کثافت بود را می‌پوشانند، در سرتاسر کوچه از در خانه‌ها چراغ می‌آویزند. خانه خانمی تمیز شده و در کنار پله‌ها گلدانهای شمعدانی می‌گذارند، یک میز و صندلی دونفره در حیاط قرار می‌دهند و یک گرامافون و میزی پر از غذا و مشروب در اتاق آماده می‌کنند. تامارا هم آرایش کرده و لباس زیبا پوشیده تا همه چیز برای ورود استوار آمریکایی آماده باشد.

خبر آمدن استوار آمریکایی در همه محل پیچیده است و جمعیت زیادی برای دیدن او جمع شده‌اند. حتی عده زیادی از نواحی اطراف به محله آمده‌اند. عده‌ای دست‌فروش نیز بساط کاسبی خود را پهن کرده و هر دم به تعداد مردمی که از آمدن آمریکایی باخبر شده‌اند اضافه می‌شود تا حدی که روی پشت‌بام خانه‌ها هم پر از جمعیت شده‌است. مردم هیجان‌زده با دیدن هر تازه‌واردی گمان می‌کنند که مرد آمریکایی‌ آمده است؛ تا اینکه پنجک و ممیلی و اسدالله به همراه استوار آمریکایی وارد محل می‌شوند. و ادامه ماجرا ... 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

نکته‌ها و برداشت‌های من از داستان دندیل:

فقر، جهل، فساد

درون‌مایه‌ داستان دندیل فقر و جهل است، و فساد و تباهی که در پی این فقر و جهل به وجود می‌آید. و یک محله حاشیه‌‌نشین مکان مناسبی برای نشان دادن این امور است.

این جا رو میگن دندیل، همه گشنه و محتاج یه لقمه نون که وصله شکم بکنن و لاشه‌هاشونو اینور و اونور بکشن.

حتی سرگرمی بچه‌های کوچک محل، نشان از فقر ریشه‌دار مردم آن دارد:

... بچه‌ها دوروبرش را گرفتند، "خانمی" از توی جعبه چند تکه استخوان بیرون آورد و با آب دهان تر کرد و مالید به نمکی که گوشه جعبه ریخته بود و هر کدام را داد دست یکی از بچه‌ها. بچه‌ها زوزه‌کشان دویدند توی کوچه...

حقوق نابرابر آمریکایی‌ها در ایران در دوره پهلوی دوم

 داستان دندیل علاوه بر نشان دادن فقر و بدبختی و تیره‌روزی مردم، اشاره مستقیم و پررنگی به حقوق نابرابر آمریکایی‌ها در ایران در زمان پهلوی دوم دارد. استوار آمریکایی که در ایران زندگی می‌کند نسبت به مافوقان ایرانی خود از رفاه بیشتر و حقوق بیشتر و احترام بیشتری برخوردار است. حتی ورود او به محل با تشریفات آنچنانی همراه است. اما چه کسی این حقوق و مزایا را به آنها داده‌است؟

نویسنده می‌خواهد بگوید این خود ما هستیم که با ترس‌ و نادانیمان اجازه سوءاستفاده به بیگانگان را می‌دهیم.

غریبه‌پرستی 

تلاش برای حفظ آبرو و سنگ‌تمام گذاشتن جلوی مهمان یکی از ویژگی‌هایی‌ست که برای همه ما آشناست. به خصوص اگر آن مهمان جایگاه بالاتری نسبت به ما داشته باشد تلاش ما برای این سنگ‌تمام گذاشتن بیشتر خواهد شد و خود را به هزار سختی و مشقت دچار می‌کنیم با این هدف که هم مهمانمان از ما راضی باشد و هم آبروی خودمان پیش او حفظ شود. نمی‌توان گفت که این ویژگی همیشه بد است. گاهی ممکن است شخصی آنقدر عزیز باشد که برای راحتی و آسایش او خودمان را به سختی بیندازیم. اما ماجرا همیشه به این شکل نیست. در داستان دندیل این بیگانه‌پرستی و مهمان‌دوستی و اهمیت حفظ آبرو در مقابل مهمان –که در اینجا یک درجه‌دار آمریکایی‌ست– زمینه استثمار و استعمار هرچه بیشتر از سمت او را فراهم می‌کند. مردم محل تمام تلاش خود را کردند و بهترین‌های خود را برای مهمان-مشتریِ آمریکایی‌شان فراهم کردند: از دختری جوان و بسیار زیبا گرفته تا پاک‌سازی محله پر از لجن و کثافت‌شان، چراغانی کوچه‌ها، خانه تمیز و میز غذا و مشروب و موسیقی. اما در جواب چیزی جز سوءاستفاده و تمسخر و تحقیر  نصیب این مردم بی‌نوا نشد.

ترس

یکی از عناصری که ساعدی در نوشته‌هایش به آن می‌پردازد ترس است. ترس به دلایل مختلف و به شکل‌های گوناگون. در داستان دندیل این ترس به شکل ترس از بیگانه نمودار می‌شود.

... این مثل من و تو نیس، این آمریکاییه. اگه بدش بیاد، اگه دلخور بشه، همه دندیلو به هم میریزه، همه رو به خاک و خون میکشه.

توحش یا تمدن

در داستان، اسدلله پاسبان وقتی درباره افسر آمریکایی صحبت می‌کند او را فردی متمدن توصیف می‌کند. اما رفتاری که از افسر آمریکایی دیده می‌شود عکس این گفته را نشان می‌دهد. رفتار تمسخرآمیز او هنگام وارد شدن به محل، و تحقیر و بی‌تفاوتی و رفتار اهانت‌آمیزش هنگام رفتن، بیشتر به توحش می‌ماند تا تمدن.

تماشای پورنوگرافی

یکی از شرم‌آورترین صحنه‌های داستان جایی‌ست که آمریکایی وارد خانه شده و وقتی چراغ‌ها را خاموش می‌کند همه مردمی که در پشت‌بام‌ها برای تماشا جمع شده‌اند خنده دسته‌جمعی سر می‌دهند. گویی یک فیلم پورنوگرافی را به اکران عمومی گذاشته‌اند. این خنده نه تنها نشان از بی‌غیرتی این مردم دارد بلکه می‌تواند نشان دهنده نادانی مردمی باشد که هیچ درکی از  به تاراج رفتن داشته‌هایشان ندارند.

اگر چه در محله‌ای که مردم آن زیر بار سنگین فقر له شده‌اند حرف از غیرت و ناموس شبیه به یک شوخی تلخ است. و از همین روست که وقتی دختری زیبا و جوان پا به این محل می‌گذارد اهالی دست‌اندرکار، بدون هیچ ناراحتی و با کمال میل، او را به عنوان یک جنس عالی به مشتری آمریکایی‌شان عرضه می‌کنند.

دندیل کجاست؟

بسیاری از کسانی که داستان دندیل را خوانده‌اند درباره مکان واقعی این محله صحبت کرده‌اند. اما جدا از اینکه دندیل واقعا در کجای ایران و در کدام شهر قرار دارد باید به این توجه کرد که دندیل یک محله حاشیه‌نشین است. جایی که مردم‌ آن نه از روی انتخاب و اختیار، بلکه از روی ناچاری و اجبار به آنجا پناه آورده‌اند و یا بهتر است بگوییم به آنجا رانده شده‌اند. دندیل جایی رهاشده و طردشده‌ است. جایی‌ست مانند یک مرداب که تلاش بیشتر برای نجات یافتن از آن به غرق شدن هر چه بیشتر در آن می‌انجامد. و در نگاهی تمثیلی، این ویرانکده می‌تواند هر کجای ایران باشد. حتی می‌تواند خود ایران باشد.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

توضیح کوتاه درباره کتاب: مجموعه داستان دندیل نوشته‌ غلامحسین ساعدی‌، اولین بار در سال ۱۳۴۵ منتشر شد. این مجموعه داستان شامل چهار داستان کوتاه با حال‌وهوای کاملا متفاوت از یکدیگر به نام‌های دندیل، عافیتگاه، آتش و من‌وکچل‌وکیکاووس می‌باشد.


مشخصات کتاب من: دندیل. غلامحسین ساعدی. انتشارات امیرکبیر. چاپ چهارم. سال ۱۳۵۶ (۲۵۳۶ شاهنشاهی)



لینک‌ یادداشت‌های مرتبط

احتمالا گم شده‌ام. سارا سالار


گتسبی بزرگ. اسکات فیتز جرالد

رمان گتسبی بزرگ نوشته فرانسیس اسکات فیتز جرالد نویسنده قرن بیستم آمریکایی است. این رمان یکی از رمان‌های پرآوازه دنیاست که در فهرست ادبیات کلاسیک جهان و ۱۰۰ رمان برتر قرن بیستم قرار دارد. 

در رمان گتسبی بزرگ مسائلی چون دوستی، وفاداری، دروغ، پول‌‌پرستی، خیانت، تنهایی و مرگ بر زمینه ای از یک ماجرای عاشقانه‌ مطرح میشود.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

کلیّت داستان

گتسبی جوانی‌ست جذاب و بسیار ثروتمند. خانه باشکوهی در جزیره‌ای زیبا در آمریکا دارد و همواره مهمانی‌های مفصّلی در این خانه برپا می‌کند. آوازه مهمانی‌های باشکوه گتسبی تا جایی رسیده که بسیاری از افراد سرشناس و ثروتمند از سراسر آمریکا در این مهمانی‌ها شرکت می‌کنند. اما با اینکه افراد زیادی با گتسبی در ارتباط هستند و به خانه او رفت‌وآمد دارند، تعداد بسیار کمی از آنها شناخت درستی درباره‌اش دارند، و هویت گتسبی برای همگان در هاله‌ای از ابهام قرار دارد.

زندگی و شخصیت رازآلود گتسبی باعث شکل‌گیری داستان‌ها و شایعات بسیاری درباره او شده است. یکی از پربسامدترین شایعه‌ها این است که گتسبی در گذشته یک نفر را کشته است؛ اتهامی که بعدها به شکل واقعی‌ -و این بار نه در حد شایعه- به او نسبت داده می‌شود و سرنوشت او را رقم می‌زند.

گتسبی از میان همه اطرافیانش تنها یک دوست واقعی دارد: جوانی به اسم نیک که به تازگی در کنار خانه او اقامت کرده‌است. نیک راوی داستان است و داستان با آشنایی او و گتسبی شکل می‌گیرد و ما با گذشته گتسبی و شخصیت واقعی او آشنا می‌شویم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

نکات منفی‌ داستان

یکی از مواردی که در این رمان برای من ناخوشایند بود نوع روایت داستان است. راوی داستان اول شخص است و مسلما اول شخص موضوعات را از زاویه دید خودش بیان می‌کند و فقط بخش محدودی از اطلاعات را می‌تواند به خواننده منتقل کند. از طرفی خواننده باید کم‌کم با گذشته مجهول شخصیت محوری رمان آشنا شود. اما از چه طریق؟ مسلما نه از طریق راوی اول شخص که خودش هم به تازگی با گتسبی آشنا شده و هیچ اطلاعی درباره گذشته او ندارد. به همین دلیل نویسنده مسئولیت این کار را بر عهده یکی دیگر از شخصیت‌های رمان میگذارد که او هم خیلی خلاصه و کلّی نیک را از گذشته پرابهام گتسبی آگاه می‌کند. خواننده داستان زندگی گتسبی را از زبان نیک آنهم با بازگو کردنِ روایتِ آن شخصِ دیگر می‌شنود. این بازگو کردن سرسری و خلاصه‌وارِ سرگذشت گتسبی به نظر من یکی از ضعف‌های بزرگ این رمان است که در جای دیگری هم تکرار می‌شود. در جایی که گتسبی از زبان خودش گذشته خود را برای نیک تعریف می‌کند. شاید اگر نویسنده آهسته آهسته و نه خلاصه‌‌وار و کلی،  و نه فقط به صورت روایت، پرده از زندگی گذشته گتسبی برمی‌داشت، این رمان جذابیت بیشتری پیدا می‌کرد.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

نکات مثبت‌ داستان

به نظر من بخش‌های پایانی داستان از نکات مثبت این رمان به شمار می‌آید. اگر در روند داستان، ما با زندگی گذشته گتسبی، ماجرای عشق او و شخصیت واقعی او آشنا شدیم، اما در آخر داستان است که چهره واقعیِ شخصیت‌های دیگر داستان برای ما آشکار می‌شود؛ و در اینجاست که بسیاری از مسائل مهم روابط انسانی، دوستی‌های راستین و دروغین، بزرگ‌منشی و دنائت، رویارویی با مرگ و تنهایی انسان‌ به زیبایی به تصویر کشیده می‌شود.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

پی‌نوشت ۱: رمان گتسبی بزرگ در ایران بسیار پرطرفدار است و من تعریف آن را زیاد شنیده بودم؛ اما این رمان برای من چندان جذاب نبود. به نظرم داستان پرداخت خوبی نداشت. البته ترجمه‌ای هم که خواندم ترجمه ضعیفی بود و همین ضعف ترجمه یکی از دلایلی‌ست که من با این رمان ارتباط چندانی نگرفتم.

پی‌نوشت ۲: در کل، موضوع رمان گتسبی بزرگ را دوست دارم. با وجود برخی نظرات منفی‌ام درباره این رمان، باز هم کفه مثبت آن سنگین‌تر از کفه منفی‌اش است. و از نظر من، رمان گتسبی بزرگ ارزش خواندن را دارد؛ البته با ترجمه خوب و یا خواندن آن به زبان اصلی که بهترین حالت ممکن است.

درباره ترجمه: من این کتاب را با ترجمه مهدی افشار خواندم. همانطور که در بالا گفتم ترجمه ضعیف و نچسب بود، طوری که از خواندن آن لذت چندانی نبردم. کتاب پر است از توصیفات ادبی که با ترجمه ضعیف نابود شده‌است. در فیدیبو نظرات دیگران را هم درباره این ترجمه خواندم و اکثر قریب به اتفاق هم‌نظر بودند با من. ترجمه‌های دیگری هم از این رمان وجود دارد که تعریف ترجمه کریم امامی را خیلی شنیده‌ام. البته در جاهایی هم دیده‌ام که بعضی افراد از ترجمه ایشان ناراضی بودند. اما درباره ترجمه کریم امامی نظرات مثبت بسیار بیشتر از نظرات منفی است.


مشخصات کتاب من: گتسبی بزرگ، ترجمه مهدی افشار، انتشارات مجید، سال ۱۳۹۲، (نسخه الکترونیکی).



لینک‌ یادداشت‌های مرتبط 

موش‌ها و آدم‌ها. جان اشتاین‌بک

آمریکا. فرانتس کافکا


دایی وانیا. آنتوان چخوف


"اگر به جسمی هیچ نیرویی وارد نشود و آن جسم در حالت سکون باشد تا ابد ساکن می‌ماند، و اگر در حال حرکت باشد تا ابد با همان سرعت و در همان جهت به حرکت خود ادامه می‌دهد."

این قانون اول نیوتن است که به قانون لَختی یا اینرسی معروف است. البته نیوتن این قانون را در مورد اجسام به ‌کار برده‌است. اما انسان‌ها هم به نوعی مانند اجسام تابع این قانون هستند: روزمرگی‌ها و عادت‌های ما شاید مصداق همان حرکت ثابت در اجسام باشد و‌ بی‌عملی‌ و انفعال ما مصداق همان سکون در اجسام. گاهی در زندگی ما اتفاقاتی می‌افتد که مثل همان نیروی وارد شده بر جسم در قانون نیوتن، این حرکت یا سکون ما را بر هم می‌زند. اتفاقاتی مثبت یا منفی. اتفاقاتی که گاه به ظاهر پیش‌پاافتاده به نظر می‌رسند و گاه غیر معمول. دیدن کسی، رفتن به جایی، از دست دادن شخصی یا چیزی، تغییر موقعیت، گذر عمر، همگی اتفاقاتی هستند که میتوانند حالت ثابت ما را برهم بزنند. اما انسان جاندار با جسمی جامد و بی‌جان تفاوتهایی اساسی دارد و آن داشتن احساس، تفکر و زنده‌بودن است. سوال اینجاست که ما انسان‌ها در مقابل نیرویی که مثل یک شوک بر ما و انفعال و روزمرگی ما وارد می‌شود چه واکنشی نشان می‌دهیم؟ این نیرو ممکن است ما را به ایستادن، فکر کردن و بازنگری وادارد. شاید هم تحت ‌تاثیر این شوک دچار افسردگی شویم، شاید از پا بیفتیم، شاید خشمگین شویم، شاید بتوانیم خود را با شرایط تازه تطبیق دهیم و بتوانیم تغییری ایجاد کنیم، شاید هم به خاطر ترس از ر‌وبه‌رو شدن با واقعیت خود را فریب دهیم و وضعیت پیش‌آمده را نادیده بگیریم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

شرح ماجرا

نمایشنامه دایی وانیا ماجرای کنش‌ها و واکنش‌های میان اعضای خانواده‌ای است که یک تغییر در تناسبات آن، روال معمول آن را بر هم زده‌است. داستان در ملکی روستایی می‌گذرد. اعضای ثابت خانه، وانیا (یا وینی‌تسکی)، سونیا (خواهرزاده وانیا و دختر جوان پروفسور سربریاکوف)، ماریا (مادر وانیا و مادربزرگ سونیا) مارینا (خدمتکار خانه و دایه سونیا) هستند. افراد دیگری نیز در این خانه زندگی می‌کنند، از جمله تله‌گین که مَلّاکی ورشکسته است و آستروف (پزشک روستا) که هر دو از دوستان خانوادگی آنها هستند. اما این خانه دو عضو دیگر هم دارد: پروفسور سربریاکوف (پدر سونیا و شوهرخواهر سابق وانیا) و همسر جوان‌اش یلنا که عضو تازه‌وارد این خانواده به‌ شمار می‌آید. این دو نفر با حضور کوتاه‌مدت خود در این خانه، ناخواسته آرامش آن را بر هم زده‌ و زندگی اعضای خانواده را تحت تأثیر قرار داده‌اند. شاید بتوان گفت زندگی افراد این خانه به دو بخش تقسیم می‌شود: قبل از آمدن سربریاکوف و یلنا، و بعد از آمدن آنها. اما تأثیرگذاری این دو نفر در همه افراد خانواده به یک میزان و به یک شکل نیست. در یک تقسیم‌بندی می‌توان شخصیت‌‌های نمایشنامه دایی وانیا را در سه دسته تأثیرگذار، تأثیرپذیر و منفعل قرار داد.

تأثیرگذارها: سربریاکوف و همسرش یلنا

تأثیرپذیرها (و در عین‌ حال کنش‌گرترین شخصیت‌های نمایشنامه): وانیا و آستروف 

منفعل‌ها (شخصیت‌هایی که غرق در عوالم خود هستند و اتفاقات پیرامونشان تاثیر چندانی در نگرش و کنش آنها ندارد): سونیا، ماریا و تله‌گین  

اما این تأثیرگذاری و تأثیرپذیری چرا و چگونه اتفاق افتاده‌است؟

سربریاکوف پروفسوری بازنشسته است. کسی که تمام زندگی خود را صرف پژوهش و نوشتن کتاب و مقاله کرده‌است و در دنیای علم و دانش جایگاه و موقعیتی برای خود به‌ دست آورده‌است. او سال‌ها در شهر زندگی کرده و از درآمد ملک روستایی‌اش که در اصل متعلق به همسر درگذشته‌اش است امرار معاش میکرده. سربریاکوفِ شصت ‌ساله که همسر اولش را نُه سال پیش از دست داده‌است، به تازگی با زنی جوان و زیبا به نام یلنا ازدواج کرده و اکنون به همراه او به خانه روستایی‌اش بازگشته‌است. 

یلنا، همسر جوان پروفسور، زنی که با زیبایی‌ خیره‌کننده‌اش دل از مردان مجرد خانه -وینی‌تسکی (وانیا) و آستروف- برده‌است، تأثیرگذارترین شخصیت این نمایشنامه به‌ شمار می‌آید. زیبایی یلنا مهم‌ترین عامل این تاثیرگذاری است، اما تنها عامل آن نیست. یلنای زیبا و جوان با مردی مسن که بیش از سی سال از خودش بزرگتر است و مدام از درد بیماری نقرس ناله می‌کند، ازدواج کرده‌است. این تضاد آشکار و محسوس میان آنها باعث ایجاد احساسات و کنش‌های مختلف شده‌است. از میان اعضای این خانه، وانیا تنها کسی‌ست که بیشترین تأثیر را از این دو نفر گرفته‌است و شدیدترین احساسات و واکنش‌‌ها را از خود نشان می‌دهد.

وانیا مردی‌ ۴۷ ساله است که به همراه مادرش ماریا، خواهرش (که اکنون ۹ سال از مرگ او می‌گذرد) و خواهرزاده‌اش سونیا، سال‌ها در این ملک روستایی زندگی کرده‌است. ملکی که در اصل جهیزیه خواهر مرحوم‌اش است و او برای پرداخت بدهی‌های آن سالها کار کرده و زحمت کشیده‌است. زندگی وانیا در تمام این سالها در کار کردن در ملک (به همراه خواهرزاده‌اش سونیا)، فروش محصولات ملک، رسیدگی به امور مالی آن و فرستادن تمامی درآمد فروش محصولات آن به سربریاکوف شوهر خواهرش، و تحقیق و ترجمه کتاب و مقاله برای سربریاکوف، خواندن مقالات و نوشته‌های او، تمجید و تحسین و ستایش او خلاصه می‌شود. وانیا عشق و محبتی خالصانه به شوهرخواهرش دارد. یعنی تا همین چند وقت پیش و تا قبل از اینکه شوهرخواهرش به همراه همسر جوان و زیبایش به ملک روستایی بازگردد با عشقی خالصانه او را می‌ستود و تمام هم‌ّ و‌ غم و تلاش زندگی‌اش برای او و آسایش او بود. اما حالا با آمدن آن دو نفر به ملک ورق برگشته‌است. عادت‌ها و رفتارش به کلی تغییر کرده‌است. کار کردن مدام در ملک جای خود را به تنبلی و بیکاری داده و عشق و شفقت به سربریاکوف جای خود را به خشم و نفرتی عمیق نسبت به او داده‌است. نگاه وانیا به خود و زندگی خود کاملا عوض شده‌است. او از هر آنچه که در اطرافش می‌گذرد شاکی است: از مادرش که همیشه سرش در کتاب و مقاله و رساله است:

پنجاه سال است که داریم حرف می‌زنیم و حرف می‌زنیم و رساله می‌خوانیم، دیگر وقت آن است که سکوت کنیم.

از سربریاکوف که او را ظالم‌ترین دشمن خود و فردی فریبکار می‌داند، و بیشتر از همه از خودش و نگاهی که به زندگی داشته و مسیری که در زندگی طی کرده‌است و از اینکه تا کنون زندگی واقعی را لمس نکرده‌است.

وانیا برعکسِ احساس نفرتی که نسبت به سربریاکوف پیدا کرده‌است به ‌شدت عاشق و شیفته یلنا شده‌است. ولی یلنای زیبا همسر کس دیگری است در صورتی که می‌توانست همسر او باشد. ده سال پیش از این، زمانی که خواهرش زنده‌ بود و خودش جوان‌‌تر بود یلنای هفده‌ ساله یک بار به خانه آنها آمده و وانیا او را دیده بود ولی وانیا در آن زمان به تنها چیزی که فکر نمی‌کرد ازدواج با یلنا بود. اما اکنون پشیمان از گذشته خودش است. از کارهایی که میتوانست بکند و نکرده‌است و چیزهایی که می‌توانست داشته باشد و اکنون ندارد. وانیا زندگی و جوانی خود را صرف کار کردن در ملک و فرستادن درآمد زحماتش به سربریاکوف کرده‌است. همان سربریاکوف پیر و بیمار که حالا یلنای زیبا را به همسری دارد. وانیا چندین بار آشکارا به یلنا ابراز علاقه می‌کند. و از او می‌خواهد که برای یک بار هم که شده تصمیمی جدی و درست برای زندگی‌اش بگیرد و خود را از این وضعیت نجات دهد. اما یلنا پاسخ مثبتی به ابراز عشق او نمی‌دهد و او را از خود می‌راند.

عشق یلنا ضربه‌ای سنگین به وانیا وارد کرده‌است. گویی او را از خوابی عمیق بیدار کرده‌است. بیداری از رویایی که سالها در آن به سر می‌برد. رویایی که حالا برای او حکم کابوس دارد. و این کابوس، گذشته از دست رفته‌اش است. وانیا زندگی خود را از دست ‌رفته می‌بیند:

روز و شب این فکر که زندگی‌ام برای همیشه هدر رفته مانند دیوی در وجودم رخنه کرده و در حال خفه کردن من است.

و حالا در ۴۷ سالگی، خود را در موقعیتی میبیند که نه امکانی برای جبران زندگی گذشته‌اش دارد و نه فرصتی برای ساختن زندگی جدید:

...ولی حالا اگر می‌دانستید، از فرط تاسف و عصبانیت، شبها اصلا خوابم نمی‌برد. زیرا می‌بینم که چطور احمقانه اوقاتی را که می‌توانستم همه چیز به دست آورم از دست داده‌ام...

وانیا که گذشته را از دست ‌رفته می‌بیند، به آینده هم امیدی ندارد و آن را وحشتناک و تو خالی میداند. تنها چیزی که دارد زمان حال است و عشقش نسبت به یلنا، که از آن هم نصیبی نمیبرد. این واقعیت‌ تلخ به شکل خشمی آشکار در تمام کارها و گفته‌های او نمود پیدا می‌کند و فکر از بین بردن خود را در درون‌اش بیدار می‌کند. زمانی که دیگران از خوبی هوا با او حرف می‌زنند او درباره خودکشی حرف می‌زند:

در چنین هوایی آدم دلش می‌خواهد خودش را دار بزند.

وانیا تمام وجود و احساس خود را رو به زوال و نابودی می‌بیند بنابراین راهی جز خودکشی برای خود نمی‌بیند. فکری که نه فقط در حرف بلکه تا نزدیک اقدام هم پیش می‌رود.

وانیا سربریاکوف را مقصر اصلی زندگی از دست ‌رفته‌اش میداند. و این، از خشم و نفرت زیادی که نسبت به او دارد پیداست. وانیا از سربریاکوف متنفر است. او که از ستایشگران پروفسور بود و همیشه به او افتخار می‌کرد حالا او را آدمی پوچ و پرمدعا می‌داند و از ابراز نفرت آشکار خود نسبت به او هیچ ابایی ندارد. برعکسِ مادرش که تمام کارها و تصمیمات پروفسور را درست می‌داند، وانیا او را فردی فریبکار می‌داند و اعتقاد دارد که سربریاکوف آنها را گول زده‌است. او از اینکه سربریاکوف تا این حد مورد توجه زنهاست ناراحت است و مادرش را که همچنان از ارادتمندان پروفسور است سرزنش می‌کند. شاید هم به قول آستروف، وانیا به سربریاکوف حسادت میکند. ابراز خشم و نفرت وانیا نسبت به شوهرخواهر سابقش زمانی به اوج خود می‌رسد که سربریاکوف موضوع فروش ملک و خرید خانه‌ای کوچکتر را مطرح میکند. همان ملکی که جهیزیه خواهرش بود و الان به سونیا تعلق دارد و وانیا سالها عمر و جوانی خود را در آن صرف کرده‌است بدون اینکه مبلغی از درآمد آن را برای خود مصرف کند. وقتی سربریاکوف این پیشنهاد را می‌دهد، وانیا مانند انبار باروتی منفجر می‌شود و این فوران خشم به جایی می‌رسد که در یک حرکت جنون‌آمیز به قصد کشتن سربریاکوف با اسلحه‌ای به او حمله می‌کند. حمله‌ای نافرجام که همه اعضای خانه را دچار ترس و وحشتی شدید می‌کند. 

وانیا بعد از این حادثه دچار احساسات ضد و نقیضی می‌شود. معلوم نیست از اینکه چنین عمل جنون‌آمیزی از او سر زده ناراحت است یا از اینکه تیرش به خطا رفته. از طرفی در بهت و حیرت از عمل خود است و از طرف دیگر از رفتار خود احساس شرم می‌کند. او فکر می‌کند دیوانه شده‌است اما نه فقط خودش بلکه بقیه را و حتی دنیا را دیوانه می‌داند:

خیر دیوانه دنیاست که هنوز شما را در خود نگه داشته‌است.

اما آستروف نظر جالب و قابل تاملی درباره او و دیوانگی‌اش دارد:

... قبلا من هم تمام آدم‌های عجیب و غریب را غیرطبیعی می‌دانستم. ولی حالا به این نتیجه رسیده‌ام که آدم‌های معمولی بیمارند و تو کاملا طبیعی هستی.

آستروف شخصیت دیگر این نمایشنامه‌ است که از تأثیر شخص تازه‌وارد و زیباروی این خانه -یلنا- بی‌نصیب نمانده‌است. او پزشک روستاست و شغل دیگرش جنگلبانی است و نظریاتی هم در این زمینه دارد. آستروف که برای عیادت از سربریاکوف آمده، مانند دیگر اعضای خانه تحت تأثیر رخوت و سکونی است که با آمدن یلنا و سربریاکوف بر سراسر این خانه سایه افکنده‌است. آستروف عاشق یلنا شده‌است. اگرچه در این عشق نسبت به وانیا از اقبال بیشتری برخوردار است. او هم مانند وانیا در آستانه پنجاه سالگی به گذشته خود و سال‌های سپری شده زندگی‌اش نگاه می‌کند. و از زندگی‌اش رضایت چندانی ندارد اما احساسی که او دارد نه خشم است و نه نفرت؛ آستروف احساس پیری می‌کند و دلیل پیری‌اش را فشار کاری زیاد می‌داند. دیدن هر روزه فقر و بیماری و مرگ او را خسته و دلزده کرده‌است. او زندگی را کسل‌کننده و ابلهانه و کثیف می‌داند و به زندگی و آدم‌های اطرافش دید مثبتی ندارد: دهاتی‌ها را دوست ندارد چون هیچ پیشرفتی نکرده‌اند، روشنفکرها را هم دوست ندارد چون آنها خسته کننده‌اند و کنار آمدن با آنها سخت است. اطرافیانش را هم کوته‌فکر و احمق می‌داند. آستروف خوشحال نیست و به قول خودش نه دلش چیزی می‌خواهد و نه به چیزی نیاز دارد. اما در این میان عاملی هست که اندکی مایه دلخوشی آستروفِ خسته و فرسوده از کار و زندگی باشد، و آن عامل، یلنا است. یلنا زیباست و در حال حاضر زیبایی تنها چیزی است که آستروف را به خود جلب می‌کند. آستروف به یلنا علاقه‌مند شده‌است و در فرصتی به او ابراز علاقه می‌کند. یلنا هم با وجود تلاشی که برای وفاداری نسبت به شوهرش دارد به آستروف علاقه‌مند شده و نمی‌تواند این موضوع را از آستروف پنهان کند.

اما حال یلنا هم در این خانه خوب نیست. جوّ عصبی و ناراحت خانه  او را آزار می‌دهد:

کاش می‌شد مانند یک پرنده آزاد از میان همه شما با این قیافه‌های خواب‌زده و گفت‌وگوهای کسل‌کننده‌تان پرواز کنم.

اما اوضاع نابسامان خانه تنها عامل حال بد او نیست. یلنا احساس افسردگی می‌کند و خوشبختی را بسیار دور از دسترس خود می‌داند. او که سربریاکوف را به عنوان یک دانشمند و یک آدم مشهور دوست داشت و گمان می‌کرد که واقعاً عاشق او شده‌است اکنون به این نتیجه رسیده‌است که در اشتباه بوده و عشق او عشقی حقیقی نبوده‌است. رابطه او با شوهرش سربریاکوف خوب نیست. سربریاکوف که به شهرت و موقعیت و دنیای آکادمیک خود و دوستان‌اش در شهر خو گرفته‌است، از اینکه در این خانه است عذاب می‌کشد و احساس می‌کند که در تبعیدگاه به سر می‌برد. از طرفی او بیمار است و از اطرافیانش انتظار توجه و محبت دارد ولی فکر می‌کند همه -و بیشتر از همه، همسرش یلنا- از او متنفر هستند. یلنا از شرایط خود ناراضی است و گمان می‌کند که هیچ اراده‌ای برای تغییر زندگی‌اش ندارد. او هم دلش میخواست که همسری جوان داشته‌باشد اما سعی می‌کند که به همسر پیر خود وفادار بماند. وفاداری و تعهدی که از نظر وانیا کاری غیر اخلاقی محسوب می‌شود.

موضوع خیانت و تعهّد یکی از موضوعاتی است که در این نمایشنامه به چالش کشیده می‌شود. وانیا، یلنا و آستروف هر کدام از زاویه دید متفاوتی به این موضوع نگاه می‌کنند: یلنا با وجود علاقه‌ای که به آستروف پیدا کرده‌است همچنان به همسر پیرش متعهد است. پس موضعی که یلنا دارد همان دیدگاه فراگیری است که بسیاری از انسان‌های اخلاق‌مدار در این زمینه دارند. آستروف با وجود اینکه می‌داند یلنا زنی متاهل است اما از ابراز عشق به او ابایی ندارد. او به یلنا علاقه‌مند شده و آن را ابراز می‌کند و بدون اینکه اندیشه‌ای از جهت شوهر یلنا به خود راه دهد او را هم به رها شدن از این بند ترغیب میکند. آستروف در باب خیانت یا تعهّد هیچ فکر و فلسفه‌ای ندارد و در این مورد بیشتر اهل عمل است تا اندیشه. موضع وانیا از جهتی شبیه آستروف است. وانیا هم عشقش را به یلنا ابراز میکند و یلنا را به رها کردن خود از بند این زندگی ترغیب میکند. اما وانیا درباره تعهد و خیانت نظریاتی دارد که شاید مغایر با دیدگاه بعضی از افراد باشد. از نظر وانیا که وفاداری و تعهّد یلنا را ساختگی می‌داند، این پایبند بودن به یک زندگی کسالت‌بار و هدر دادن زیبایی و جوانی است که عملی غیر اخلاقی و خیانت‌بار محسوب می‌شود:

... این وفاداری از ابتدا تا انتها ساختگی است. در این وفاداری علم بیان زیاد ولی از منطق خبری نیست. خیانت به شوهری پیر که نمی‌توانی تحملش کنی، خلاف اخلاق محسوب می‌شود؛ ولی سرکوب تمایلات پرشور و احساسات جوانی خلاف اخلاق نیست؟

اما چرا وانیا این دیدگاه را دارد؟ او از زاویه دید خودش به موضوع نگاه می‌کند. وانیا در شرایطی قرار دارد که ارزش زمان حال را بیشتر از بقیه می‌فهمد. او گذشته‌اش را از دست داده و به آینده هم امیدی ندارد بنابراین تنها چیزی که دست‌ به نقد در اختیار دارد زمان حال است. او می‌بیند که یلنا هم در حال از دست دادن زمان حال است. وانیا دردی که خود دچار آن شده را در یلنا هم می‌بیند. اما آیا یلنا خود به این موضوع واقف نیست؟ شاید جوانی او عاملی باشد که عمق فاجعه را آنگونه که وانیا فهمیده‌ است درک نکند. اما از حرفهای یلنا پیداست که او هم به آنچه که ممکن است رخ بدهد -یعنی از دست دادن زندگی- آگاه است ولی پایبندی‌‌هایش و یا -آنگونه که خودش می‌گوید- بی‌ارادگی‌اش مانع از این است که تصمیمی جدی درباره زندگی خود بگیرد.

اما در این نمایشنامه موضع دیگری نیز درباره خیانت مطرح می‌شود: موضع تسلیم و رضا. موضعی که تله‌گین -همان ملّاک ورشکسته- در پیش می‌گیرد. او که خود طعم خیانت را چشیده‌است با گفته‌های وانیا درباره این موضوع مخالف است. از نظر تله‌گین کسی که به همسرش خیانت کند آدم وفاداری نیست و ممکن است به میهنش نیز خیانت کند. همسر تله‌گین درست روز بعد از ازدواجشان خانه او را ترک کرد و به همراه معشوقش فرار کرد. اما تله‌گین -به گفته خودش- نه تنها علاقه‌اش به همسرش را از دست نداد بلکه همچنان به او وفادار ماند و حتی تمام و ثروت و دارایی‌اش را صرف همسر بی‌وفا  و فرزندان او کرد. با تمام این اتفاقات به نظر می‌رسد که تله‌گین از زندگی خود راضی است. در دنیای ذهنی تله‌گین، او با این عملِ به زعم خود فداکارانه و با وفادار ماندن به همسری خائن که او را از خوشبختی ‌محروم کرده‌، غرور خود را حفظ کرده‌است. انفعال و تسلیم در تمام رفتار و گفته‌های او پیداست. گویی زمین‌داری تنها جایی نیست که تله‌گین در آن ورشکسته است. 

اما تله‌گین تنها شخصیت منفعل این نمایشنامه نیست. سونیا و ماریا نیز شخصیت‌هایی هستند که هر یک در نوعی از انفعال به سر می‌برند: سونیا که عاشق آستروف است و سالها این عشق را از آستروف مخفی کرده و فقط زمانی متوجه بی‌علاقگی او نسبت به خود می‌شود که یلنا در این باره با آستروف صحبت می‌کند، و ماریا که جز خواندن کتاب و مقاله کار دیگری نمیکند و به قول وانیا:

 ... مامان هنوز هم آزادی زنان را زمزمه می‌کند. با یک چشم به گور و با چشم دیگرش در لابه‌لای کتاب‌های خردمندانه‌اش به دنبال سپیده‌دمی برای یک زندگی نوین می‌گردد.

اما جدا از تفاوتهایی که هر یک از شخصیت‌های این نمایشنامه با یکدیگر دارند، همگی در یک نقطه با هم مشترکند و آن نداشتن احساس شادی و احساس لذت از زندگی است. چه آنکه فهمیده و می‌خواهد کاری کند، چه آنکه فهمیده ولی نمی‌خواهد کاری کند و چه آنکه نه فهمیده و نه می‌خواهد که کاری کند.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

چرا نمایشنامه دایی وانیا را دوست دارم؟

نمایشنامه دایی وانیا نمایشنامه‌ای کوتاه و ساده‌ است. اما طیف گسترده‌ای از احساسات و عواطف و دغدغه‌های انسانی را میتوان در آن دید: رنج، غم، افسردگی، تنهایی، نیاز، عشق، خشم، بی‌تفاوتی، نفرت، رخوت و سکون، خستگی، تلاش، جوانی و پیری، گذر عمر، امید و نومیدی، بودن و نابودی. 

در زندگی موقعیت‌هایی وجود دارد که شاید برای کسی که در آن شرایط است بسیار سخت و طاقت‌فرسا باشد ولی به عقیده من این موقعیت‌‌ها بسیار ارزشمند هستند. زمانی که آدمی آنچه را که تا کنون زیسته و آنچه را که در این زندگی برایش ارزشمند بوده زیر سوال می‌برد. آیا من زندگی کرده‌ام؟ آیا از زندگی‌ خود لذت برده‌ام؟ آیا آنچه که می‌خواستم این بود؟ یا اصلا چیزی می‌خواستم؟ برای چه و برای که زندگی کردم؟ از میان شخصیت‌های نمایشنامه دایی وانیا تنها سه نفر در این موقعیتِ پرسش از خود قرار دارند: وانیا، آستروف و یلنا. و هر کدام واکنش متفاوتی در برابر این قضیه از خود نشان می‌دهند. هیچ‌ کدام از این سه نفر امید چندانی برای تغییر زندگی‌شان ندارند، اما شاید بتوان گفت از میان آنها یلنا شرایط بهتری دارد. گرچه او هم در موقعیت دشواری قرار دارد اما یک مزیت نسبت به دو نفر دیگر دارد: داشتن زمان بیشتر.

در جایی از نمایشنامه، وانیا می‌گوید: 

... کاش می‌شد بقیه عمر را یک جوری به سبکی نو و تازه شروع کرد. کاش یک صبح روشن و آرام از خواب برمی‌خواستی و احساس می‌کردی یک زندگی جدید منتظر توست ...

من با این جمله وانیا احساس هم‌ذات‌پنداری زیادی داشته‌ام. در چند سال اخیر اتفاقاتی برایم افتاده که بارها این نیاز به تغییر زندگی را در خود احساس کرده‌ام. بارها خواسته‌ام که یک زندگی جدید را شروع کنم و از اینکه بقیه زندگی‌ام اینگونه بگذرد وحشت کرده‌ام. مصداق همان مصرع از شعر حافظ شده‌ام که میگوید: "خستگان را چو طلب باشد و قوّت نبُوَد...". اما نباید تسلیم شد. باید کاری کرد. تا وقتی که دیرتر نشده باید تغییری ایجاد کرد. آدمی امیدوار است به تغییر.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

درباره ترجمه و ویرایش: من این نمایشنامه را با ترجمه خانم ناهید کاشی‌چی خواندم که ترجمه بسیار روان و خوبی هست. کتاب از لحاظ ویرایش هم هیچ ایرادی ندارد.


مشخصات کتاب من: دایی وانیا، ترجمه از متن روسی: ناهید کاشی‌چی، نشر جوانه توس، سال ۱۳۹۵



لینک‌ یادداشت‌های مرتبط

اندوه. آنتوان چخوف

یادداشت‌های یک دیوانه. نیکلای گوگول


گزیده‌هایی از کتاب فرسودگی. کریستین بوبن

فرسودگی یکی از نوشته‌های کریستین بوبن نویسنده معاصر فرانسوی است. رفیق اعلا، ابله محله (ژه) و دیوانه‌بازی از دیگر آثار محبوب این نویسنده است. فرسودگی را می‌توان در گروه ادبیات غیرداستانی دسته‌بندی کرد. نوشته‌ای که بیان‌گر اندیشه‌های زیبا، روشن و درخور تامل نویسنده در باب عشق، تنهایی، مرگ، زندگی، کودکی، سادگی و ...  است. 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

گزیده‌ها

رویداد آنگاه به وقوع می‌پیوندد که زندگی به زندگی ما بازآید، به سان رودخانه‌ای که طغیان می‌کند و به دهکده‌ای سرازیر می‌شود تا باابهت‌ترین بناها را به‌مانند پر کاهی از زمین برکند.


آنچه فرامی‌رسد عشق است. تولد، مرگ، بهار، زخم، سخن راست، جمله اینها عشق است. عشق یگانه رویداد شایسته این نام است.


فغان‌ها شاید هنوز حضور داشته‌باشند، اما به زیر چهره‌ای که باید آراسته جلوه کند مدفون گشته‌اند. این نخستین آموزش دروغ جمعی است: وانمود کردن به بودن در آنجا که نیستیم.


عشق هنگامی است که کسی شما را به خانه بازمی‌آورد. آنگاه که روح به تن بازمی‌آید، در حالی که از فرط سال‌ها غیبت فرسوده شده‌است.


آینه‌ها و شمایل‌ها و کتاب‌ها را دوست ‌می‌دارم. آن چیزی را دوست می‌دارم که نور را به روی خود نگاه می‌دارد و سپس آن را، در حالی که تابندگی‌اش از شعفی نهفته فزونی یافته بر ما برمی‌گرداند.


خدایی دغدغه‌ای از برای خداست و نه از بهر ما. ما همینطور هم با هر روز که می‌زاید و می‌میرد و از نو می‌آغازد، بس کارها داریم.


گمان می‌کنم که در زندگی جز شمار محدودی "آری" در اختیار نداریم و پیش از رها کردن آنها، باید با شمار نامحدودی "نه" حفظشان کنیم.


به درستی نمی‌دانم در زندگی من چه چیزی هست. شاید صرفا زندگی. و آمیزه‌ی تنهایی و دانایی و دیوانگی.


همواره از آن کسان بیم دارم که تنها بودن را برنمی‌تابند و از زندگی مشترک و کار و حتی دوستی و حتی ابلیس، آن چیزی را می‌خواهند که نه زندگی مشترک و نه کار و نه دوستی و نه ابلیس قادر به دادن آن نیستند و آن، محافظت در برابر خویشتن است و اطمینان از اینکه هیچ‌گاه با حقیقت تنهای زندگی خویش سروکار نداشته‌باشند. این مردمان درخور همنشینی نیستند. ناتوانی آنان در تنها بودن، ایشان را مبدّل به تنهاترین مردمان دنیا می‌سازد.


کسی که درباره همه‌چیز نظر دارد، مضحک می‌نماید و همواره مرا به خنده وامی‌دارد.


به همان دلیل که پاره‌ای سخن‌ها ما را می‌کشند، پاره‌ای دیگر می‌توانند دگرباره زندگی‌مان بخشند.


بدون گذر از حماقت خویش نمی‌توانیم به این نور ژرفا برسیم، با پذیرش این خطر که اندکی از آن را با خود به سطح آوریم، به سان حلبک‌هایی که به تور ماهیگیران می‌چسبند. این خطر کردنی زیبا است. کوشش برای آنکه همواره هوشمند بنماییم، کوششی است عقیم و در اینجا مظهر حماقت.


هیاهوی کودکانی که بازی می‌کنند، تمامی های‌وهوی‌های عالم را یکسره محو می‌سازد.


زندگی هیچگاه به‌قدر زمانی قدرتمند نمی‌شود که یکی از راه‌های آن به رویش بسته‌ می‌شود. آنگاه، صاف و زلال، از رخنه‌ای که برایش باقی‌مانده روان می‌شود.


خواندن برای فرهیخته شدن نفرت‌آور است. خواندن برای تمرکز قوای روحی خویش در چشم‌انداز خیزی تازه شگفت‌آور است.


ما اندک‌تر از آنچه می‌پنداریم تنهاییم. تنهایی ما چندان اندک است که یکی از معضلات راستین این زندگی، یافتن جایگاه خویش در میان همنشینان پیرامون است -مردگان را بدون آزردنشان دورساختن و از زندگان، این اندک تنهایی را که لازمه نفس کشیدن است، خواستن.


روح به اندازه تن نیازمند نفس‌کشیدن و غذاخوردن است. تنفس روح، زیبایی است و عشق و لطافت و سکوت و تنهایی. تنفس روح نیکی است. و کلام.


نویسندگان را دوست می‌دارم. نویسندگان را آنگاه دوست می‌دارم که سودای حقیقت را در سر دارند و نه ادبیات، آنگاه که می‌نویسند تا واقعیت را لمس کنند، نه تنها از لحاظ زیبایی‌شناختی، بلکه به صورت حقیقی، در حقیقتی که از خود دارند.


یکی از دشوارترین کارهایی که غالبا از آنها شانه خالی می‌کنیم، نگاه داشتن زندگی خویش در احساس تازه زندگی است.

کودکان نیز این دانش مضاعف زیستن و مردن را دارند، این دانش را به سبب نیروی بی‌خبری خویش دارند، بی‌خبری آنان نکته اصلی این زندگی را به ایشان می‌آموزد.


از کودک دوساله نمی‌پرسند که به خدا ایمان دارد یا نه. او ناگزیر نیست به خدا ایمان داشته‌باشد. او خود تجسم خدا است. 


از کسانی که دوستشان می‌دارم هیچ‌چیز نمی‌خواهم. از کسانی که دوستشان می‌دارم جز این نمی‌خواهم که رها از من باشند و درباره آنچه می‌کنند یا آنچه نمی‌کنند، هرگز به من توضیح ندهند و البته از من نیز هرگز چنین چیزی نخواهند.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

درباره ترجمه: من کتاب فرسودگی را با ترجمه عالی پیروز سیار خواندم. این کتاب ترجمه دیگری هم دارد که توسط حبیب گوهری راد انجام شده و در انتشارات رادمهر چاپ شده است.


مشخصات کتاب من: فرسودگی، کریستین بوبن، ترجمه پیروز سیار، انتشارات دوستان 


گزیده‌هایی از کتاب مائده‌های زمینی. آندره ژید

آندره ژید از نویسندگان پیشرو ادبیات نیمه دوم قرن نوزدهم و نیمه اول قرن بیستم محسوب می‌شود. او در دوران فعالیت ادبی‌اش به سبب زیر سوال بردن اعتقادات، اخلاقیات و اصول مذهبی حاکم بر جامعه و همچنین به دلیل برخی از گرایش‌های شخصی‌اش، که در بعضی نوشته‌های خود به دفاع از آنها پرداخته‌بود، مورد حمله‌ بسیاری از منتقدان عصر خود قرار گرفت. تا جایی که یکی از منتقدان سرشناس آن زمان، ژید را "موجودی با نفوذی شیطانی " نامیده‌بود. آندره ژید در جایی درباره خود اینچنین می‌گوید: "می‌توان گفت که اندیشه‌هایم خودم را نیز به وحشت می‌اندازد و به همین سبب بود که آنها را به قهرمان‌های کتابم نسبت می‌دادم تا از خود جدایشان کرده‌باشم." و در جایی دیگر، در بحبوحه جنگ جهانی دوم، در پاسخ به یکی از نشریات فرانسه که او را به "ایجاد آشفتگی در جامعه فرانسه قبل از هجوم ارتش هیتلر" متهم کرده بود، گفت: شکست فرانسه به سبب جنبه غیراخلاقی ادبیات او نبود بلکه "ناشی از بی‌نظمی، بی‌صلاحیتی، اهمال‌کاری، چنددستگی و فساد" حکومت بوده‌است. 

به هر روی و با وجود تمام حمله‌ها و هجمه‌ها، آندره ژید به عنوان یکی از محبوب‌ترین و تاثیرگذارترین نویسندگان دوران خود تا عصر حاضر شناخته می‌شود.

در سال ۱۹۴۷، یعنی حدود چهار سال پیش از مرگ آندره ژید، وقتی که ۷۸ سال از عمر او می‌گذشت، جایزه نوبل ادبیات، "به خاطر سهم او و نوشته‌های منحصربه‌فرد هنرمندانه‌اش که در آن مشکلات و شرایط عشق بی‌باک حقیقت و بینش روانی دقیق ارائه شده‌است" به او تعلق گرفت.

آندره ژید نوشته‌های متعددی در زمینه‌های گوناگونی چون داستان، نمایشنامه، مقاله و سفرنامه دارد. حتی زندگینامه‌ای از دوست محبوب‌اش اسکار وایلد، پس از گذشت ده سال از مرگ او (سال ۱۹۱۰ م) نوشت. بسیاری از نوشته‌های آندره ژید به شهرت جهانی رسیده‌اند‌. یکی از محبوب‌ترین نوشته‌های او کتاب مائده‌های زمینی است. او این کتاب را در ۲۸ سالگی نوشت. کتابی که در اولین چاپ خود شکست خورد و به گفته خودش در مدت ده سال تنها پانصد نسخه از آن به فروش رفت. سالها بعد، یعنی در سن ۶۶ سالگی کتاب دیگری به نام مائده‌های تازه و در همان سبک و سیاق نوشت. گرچه به نظر من مائده‌های زمینی بسیار پرشورتر از مائده‌های تازه است.

مائده‌های زمینی کتابی است درباره پذیرا بودن تمام جلوه‌های زندگی، دیدن زیبایی در تمام پدیده‌های زندگی و عشق ورزیدن به تمام وجوه زندگی. آندره ژید در دیباچه‌‌ای که سی سال بعد برای چاپ جدید کتاب‌ش نوشت، مائده‌های زمینی را "رساله‌ای در باب گریز و رهایی" می‌نامد. او در این دیباچه، در شش بند، توضیحاتی درباره کتابش بیان می‌کند. در بند اول، کتاب خود را اینچنین توصیف می‌کند: "مائده‌های زمینی اگر کتاب یک بیمار نباشد، دست‌کم کتاب بیماری است رو به بهبود، شفایافته -کتاب کسی است که بیمار بوده‌است. در همین لحن تغزلی کتاب افراط‌کاری کسی هویداست که زندگی را همچون چیزی که کم مانده‌بود از دست بدهد، غنیمت می‌شمارد."

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

در ادامه بخش‌هایی از متن کتاب مائده‌های زمینی را که به سلیقه خودم انتخاب کرده‌ام نقل می‌کنم:


 گزیده‌ها

دلم می‌خواهد که این کتاب شوق خروج را در تو برانگیزد -خروج از هر جا که باشد، از شَهرت، از خانواده‌ات، از اتاقت، از اندیشه‌ات.


کاش کتابم به تو بیاموزد که بیشتر از این کتاب به خود بپردازی و سپس بیشتر از خود به دیگر چیزها.


اعمال ما وابسته به ماست، همچنان که روشنایی فسفر به فسفر. راست است که ما را می‌سوزاند، اما برایمان شکوه و درخشش به ارمغان می‌آورد. و اگر جان ما ارزشی داشته‌باشد، برای این است که سخت‌تر از برخی جان‌های دیگر سوخته‌است.


و زندگی ما در برابرمان همچون جامی پر از آب سرد و گواراست. جامی مرطوب که بیماری تب‌دار آن را به دست می‌گیرد، و می‌خواهد بنوشد، و با جرعه‌ای آن را درمی‌کشد، و گرچه می‌داند که می‌بایست درنگ کند، از بس که این آب خنک و دلچسب است و از بس آتش سوزان تب، تشنه‌کامش کرده‌است، نمی‌تواند این جام دلپذیر را از لب‌های خود دور کند.


به شامگاه چنان بنگر که گویی روز بایستی در آن فرومیرد؛ و بامداد پگاه چنان که گویی همه چیز در آن زاده می‌شود.


نگرش تو باید در هر لحظه نو شود.


خردمند کسی است که از هر چیزی به شگفت درآید.


ناتانائیل، کاش هر هیجانی بتواند برایت به مستی بدل شود. اگر آنچه می‌خوری مستت نکند، از آن روست که گرسنگی‌ات آنقدر که باید نبوده‌‌است.


هر جا که نمی‌توانی بگویی چه بهتر، بگو عیبی ندارد. در این گفته نویدی بزرگ برای خوشبختی نهفته‌ است.


میوه من همه اندیشه‌های من را درباره زندگی در خود نهفته دارد.


هنگامی که خواستم به درون خویش برگردم، خادمان و خادمه‌هایم را بر سر میز نشسته دیدم. دیگر کمترین جایی برای نشستن من نبود. "عطش" بر صدر نشسته بود. عطش‌های دیگر برای تصاحب این جایگاه عالی با او به رقابت برخاسته بودند. همه حاضران بر سر میز با یکدیگر در ستیز بودند، اما در ضدیت با من همداستانی می‌کردند. چون خواستم به میز نزدیک شوم همگی، از همان زمان دستخوش مستی، به مخالفت با من برخاستند. مرا از خانه‌ام راندند. به بیرونم کشاندند. و من دوباره از خانه بیرون آمدم تا برایشان خوشه‌هایی از انگور بچینم.


آه! ناتانائیل، تصویر ذهنی من از زندگی این است: میوه‌ای خوش‌‌طعم‌وبو، بر لبانی سرشار از هوس.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

توضیح کوتاه درباره این یادداشت: برای نوشتن این متن، از کتاب تفسیرهای زندگی نوشته ویل و آریل دورانت، ترجمه ابراهیم مشعری، انتشارات نیلوفر، چاپ هشتم ۱۳۹۴، کمک گرفته‌ام.

درباره ترجمه: این کتاب در سال‌های متعدد و توسط مترجم‌های دیگری نیز چاپ شده‌است. من از ترجمه‌ای که خواندم (ترجمه خانم مهستی بحرینی) راضی‌ بودم.


مشخصات کتاب من: مائده‌های زمینی و مائده‌های تازه همراه با یادداشتی از مصطفی ملکیان، ترجمه مهستی بحرینی، انتشارات نیلوفر، چاپ هفتم ۱۳۹۴، ۳۰۷ صفحه، قطع رقعی


برشی از سروده‌های بامداد

اگر اهل ادبیات باشید، بعید است تا کنون شعری از احمد شاملو نخوانده‌ باشید. سروده‌هایی چون "مرا تو بی‌سببی نیستی ..."، "کیستی که من اینگونه به اعتماد ..."، "بر آن فانوس که‌ش دستی نیفروخت ..." برای بسیاری از فارسی‌زبانان شناخته‌شده است. اما حتی اگر این اشعار شاملو را نخوانده باشید، ترانه "کوچه‌ها باریکن دکونا بسته‌س" یا ترانه "یه شب مهتاب ماه میاد تو خواب" با صدای "فرهاد مهراد" را حتما شنیده‌اید.

از مزیت‌هایی که ادبیات معاصر ما نسبت به ادبیات کلاسیک‌مان دارد این است که نویسنده معاصر اطلاعات بیشتری از احوالات خود به مخاطب می‌دهد و مخاطب می‌تواند تصویر شفاف‌تری از حال‌وهوای نویسنده را در ذهن خود بسازد. اتوبیوگرافی‌ها، نامه‌هایی که بین نویسنده با نویسنده‌ای دیگر یا با خانواده و دوستانش ردوبدل می شود و گفت‌وگوهایی که با نویسندگان انجام می‌شود نمونه‌هایی از این شفاف‌سازی است.

چیزی که هنگام خواندن اشعار شاملو برایم جالب و خوشایند است و لذت خواندن آن را برایم بیشتر می‌کند توضیحاتی است که او درباره برخی از سروده‌هایش داده‌است. این توضیحات برخی درباره دلیل نام‌گذاری شعری‌ست و برخی دیگر درباره دلیل سرایش سروده‌ای. بعضاً درباره معنی و تلفظ کلمات و اصطلاحاتی است که در سروده‌هایش به کار برده و بعضاً اعتراف‌نامه ای است صادقانه و شیرین که خواننده را با حال و هوای درونی شاعر هنگام سرودن شعری (و یا پس از آن) آشنا می‌کند.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

در ادامه دو نمونه از شعرهای احمد شاملو به همراه توضیحات مربوط به آن را که به سلیقه خودم انتخاب کرده‌ام با هم میخوانیم:


۱. بخش انتهایی شعر رکسانا


بگذار کسی نداند که
ماجرای من و رکسانا
چه گونه بود!
من اکنون در کلبه‌ی
چوبین ساحلی که باد
در سفال بام اش
عربده می‌کشد و باران
از درز تخته‌های
دیوارش به درون
نشت می‌کند، از
دریچه به دریای
آشوب می‌نگرم و از
پس دیوار چوبین،
رفت‌وآمد آرام و
متجسسانه‌ی مردم
کنجکاوی را که به
تماشای دیوانگان
رغبتی دارند احساس
می‌کنم. و می‌شنوم که
زیر لب با یک‌دیگر
می‌گویند:
" - هان گوش کنید،
دیوانه هم‌اکنون با
خود سخن خواهد گفت".
و من از غیظ لب به
دندان می‌گزم و انتظار
آن روز دیرآینده که
آفتاب، آب دریاهای
مانع را خشکانده باشد
و مرا چون قایقی
رسیده به ساحل به
خاک نشانده‌ باشد و
روح مرا به رکسانا
-روح دریا و عشق و زندگی- باز رسانده
باشد، به سان آتش
سرد امیدی در ته
چشمان‌ام شعله
می‌زند. و زیر لب با
سکوتی مرگ‌بار فریاد می‌زنم:
"رکسانا!"
و غریو بی‌پایان رکسانا را می‌شنوم که از دل دریا، با شتاب بی‌وقفه‌ی خیزاب‌های دریا که هزاران خواهش زنده در هر موج بی‌تاب‌اش گردن می‌کشد، یک‌ریز فریاد می‌زند:
"-نمی‌توانی بیایی!
                                       نمی‌توانی بیایی!"...

بخشی از توضیحات شاملو درباره این شعر:

رکسانا را نیمای بزرگ به من داد. آن وقت‌ها فرهنگ شعری (و غیر شعری) ما سخت فقیر بود و به چنین تکیه‌گاه‌هایی نیاز حیاتی داشت. ...-دست‌به‌دهنی ما تا به حدی بود که گاه بعض دوستانمان فرهنگ شعری خود را از فیلم‌های مبتذل روز دست‌وپا می‌کردند: پاندورای من مثلا، و نظایر آن!...
... رکسانا را من ابتدا کلمه‌ای اوستایی پنداشته بودم که تدریجا به روشن و رخشان تبدیل شده. فقط بعدها و پس از آشنایی با نظامی و فردوسی دانستم که این، تلفظ یونانی روشنک است...
به هر حال، رکسانا (که بر اثر این اشتباه مورد استفاده‌ی من قرار گرفت) با مفهوم روشن و روشنایی که در پس آن نهان بود نام زنی فرضی شد که عشق‌اش نور و رهایی و امید است؛ زنی که می‌بایست دوازده سالی بگذرد تا در آیدا در آینه شکل بگیرد و واقعیت پیدا کند؛ چهره‌ای که در آن هنگام هدفی مه‌آلود است، گریزان و دیر به دست یا یکسره سیمرغ و کیمیا؛ و همین تصویر مأیوس و سرخورده است که شعری به همین نام را می سازد...: یاس از دست‌یافتن به چنین هم‌نفسی.


۲. گزیده هایی از شعر تا شکوفه سرخ یک پیراهن

و من سنگ‌های گران قوافی [جمع قافیه] را بر دوش می‌برم
و در زندان شعر
                                 محبوس می‌کنم خود را
به‌سان تصویری که در چارچوب‌اش
                                                                             در زندان قاب‌اش.
و ای بسا که
                        تصویری کودن
                                                        از انسانی ناپخته:
از من سالیان گذشته
                                             گم‌گشته
که نگاه خردسال مرا دارد
                                                      در چشمان‌اش،
و من کهنه‌تر به جا نهاده است
تبسم خود را
                           بر لبان‌اش،
و نگاه امروز من بر آن چنان است
که پشیمانی
به گناه‌اش!

تصویری بی‌شباهت که اگر فراموش می‌کرد لبخندش را
و اگر کاویده می‌شد گونه‌های‌اش
                                                                         به جست‌وجوی زندگی
و اگر شیار برمی‌داشت پیشانی‌اش
از عبور زمان‌های زنجیر شده با زنجیر برده‌گی
می‌شد من!

می‌شد من
عیناً!
...
و فردا که فرو شدم در خاک خون‌آلود تب‌دار،
تصویر مرا به زیر آرید از دیوار
از دیوار خانه‌ام.

تصویری کودن را که می‌خندد
در تاریکی‌ها و در شکست‌ها
به زنجیرها و به دست‌ها.
و بگوییدش:
                        "تصویر بی‌شباهت!
                          به چه می‌خندی؟"
و بیاویزیدش
                           دیگر بار
واژگونه
رو به دیوار!

بخشی از توضیحات شاملو درباره این شعر:

... این شعر و شعر دوم حاصل مستقیم پشیمانی و رنج روحی من بود از اشتباه کودکانه‌ی چاپ مشتی اشعار سست و قطعات رمانتیک و بی‌ارزش در کتابی با عنوان "آهنگ‌های فراموش‌شده"، که تصور می‌کردم بار شرمساری‌اش تا آخر بر دوش‌ام سنگینی خواهد کرد. این شرمساری که در بسیاری از اشعار مجموعه‌ی بعدی -"آهن‌ها و احساس"- و در قطعاتی از "هوای تازه" (و به‌خصوص در "آواز شبانه برای کوچه‌ها") موضوع اصلی شعر قرار گرفته، پیش از آنکه زاده‌ی فرم قطعات آن کتاب باشد زاده‌ی تغییرات فکری و مسلکی من بود. دیر اما ناگهان بیدار شده بودم. تعهد را تا مغز استخوان‌هایم حس می‌کردم. "آهنگ‌های فراموش شده" می‌بایست صمیمانه، همچون خطایی بزرگ اعتراف و محکوم شود، و با آن، عدم تعهد و بی‌خبری گذشته.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

مشخصات کتاب من: مجموعه آثار احمد شاملو، دفتر یکم: شعرها 1378-1323، انتشارات نگاه، چاپ سال 1385