آمریکا یکی از سه داستان بلند کافکا میباشد؛ در کنار دو رمان دیگر او یعنی محاکمه و قصر. کافکا در یادداشتهای روزانهاش این رمان را مفقودالاثر مینامید و در ابتدا فصل اول آن را به صورت یک داستان کوتاه مستقل به نام آتشانداز منتشر کرد. سالها بعد ماکس برود (دوست صمیمی کافکا) پس از مرگ او این رمان را به صورت کاملتری منتشر کرد و نام آمریکا را بر آن گذاشت؛ چرا که به گفته او، کافکا در گفتوگوهایش آن را رمان آمریکایی خود مینامید.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
کلیت داستان
رمان آمریکا شرح ماجراهای پسرک نوجوانی به نام کارل روسمن است که در پراگ زندگی میکند ولی پدر و مادرش به دلیل خطایی که سهوا از او سر زده است، و برای جلوگیری از پیامدهای بیشتر آن، او را با یک کشتی راهی کشور آمریکا میکنند.
کارل بعد از رسیدن به آمریکا، هنگام پیاده شدن از کشتی متوجه میشود که چتر خود را داخل کشتی جا گذاشته است؛ از این رو چمدان خود را به یکی از مسافران میسپارد و خودش برای براداشتن چتر به داخل کشتی برمیگردد؛ اما به دلیل تودرتو بودن راهروهای کشتی و آشنا نبودن او با فضاهای داخل کشتی به جای پیدا کردن اتاق خود به اشتباه وارد اتاق دیگری میشود که مردی ناآشنا در آن ساکن است.
پس از صحبتهایی که بین کارل و آن مرد درمیگیرد، پسرک متوجه میشود که آن مرد کارگر آتشانداز کشتی است. آتشانداز از وضعیت خود در کشتی دل پری دارد؛ او که حالا گوش شنوایی برای درد دل پیدا کرده است، سفره دل خود را پیش کارل باز میکند: آتشانداز از کار زیاد و تکراری که هیچ خلاقیت و ابتکاری در آن نیست و هیچ پاداش و تشویقی در پی ندارد از یک طرف، و از دشمنی و آزار و اذیتهای سرکارگر کشتی از طرف دیگر شکایت دارد.
کارل متوجه میشود آتشانداز به عنوان یک کارگر زحمتکش موقعیت متزلزلی در آن کشتی دارد و به فکر کمک به او میافتد. کارل به او پیشنهاد میکند که پیش مقامات بالای کشتی رفته و خواستهها و شکایات خود را برای آنها بیان کند. آتشانداز قبول میکند و کارل نیز برای دفاع از آتشانداز به همراه او وارد دفتر کشتی میشود.
در دفتر کشتی که ناخدا و چند صاحبمنصب دیگر حضور دارند، آتشانداز شکایات خود را بیان میکند اما صاحبمنصبان گویا اهمیتی به حرفهای او نمیدهند؛ خصوصا اینکه آتشانداز به دلیل غلیان احساسات و هیجان زیادی که هنگام صحبت کردن دارد نمیتواند حرف دل خود را آنگونه که میخواهد بیان کند؛ و همین امر آنها را بیش از پیش از گوش دادن به حرفهای آتشانداز روگردان میکند.
آتشانداز اگر شانس اندکی هم در جلب توجه مقامات کشتی به حرفها و شکایات خود داشت، با آمدن سرکارگر کشتی به دفتر و صحبتهای او علیه آتشانداز همان شانس اندک را هم از دست داد.
در این میان اتفاق غیرمنتظرهای رخ میدهد که علاوهبر اینکه منجر به پس رانده شدن و نادیده گرفتن بیش از پیش آتشانداز از طرف مقامات کشتی میشود، بلکه مسیر زندگی کارل و مسیر داستان را به کلی عوض میکند.
آن اتفاق غیر منتظره از این قرار بود که یکی از مقاماتی که داخل دفتر بود حدس میزند که کارل روسمن خواهرزاده اوست؛ او پس از کمی پرسوجو از کارل، از این موضوع کاملا مطمئن میشود. مرد بلندپایه که از پیدا کردن خواهرزاده خود بسیار خوشحال است تصمیم میگیرد که کارل را همراه خود به منزلش ببرد. کارل با دلی غمزده و چشمانی اشکبار به خاطر شکست آتشاندار در حقخواهی خود، به همراه دایی تازهیافتهاش به سوی دنیای تازه و سرنوشت تازه خود روان میشود.
کارلِ نوجوان که هنگام شروع سفر فقط یک چمدان و یک چتر همراه خود داشت حالا موقعیتی استثنایی برایش پیش آمده بود: یک خویشاوند بسیار ثروتمند و پرنفوذ که او را درکشوری بزرگ به نام آمریکا تحت حمایت خود قرار میداد.
کارل در کنار دایی خود از مواهب این زندگی نوظهور برخوردار بود: زندگی در بهترین برجهای آمریکا، انواع کلاسهای آموزشی و تفریحی، یادگیری پیانو، اسبسواری، آشنایان جدید و رفتوآمد با افراد پرنفوذ و ثروتمند.
باری... زندگی در رفاه و آسایش کامل برای او مهیا بود تا اینکه یک روز در اثر یک اتفاق که منجر به از بین رفتن اعتماد دایی کارل نسبت به او میشود، کارل حمایتهای داییاش را به طور کامل از دست میدهد؛ و از آن اتفاق به بعد بار دیگر زندگی کارل دستخوش تغییرات بزرگی میشود و کشور بزرگ آمریکا –کشور رویاها و فرصتها– جلوههای جدیدی از خود را برای کارل نوجوان نمایان میکند.
خرمگس رمانی به قلم خانم اتل لیلیان وُینیچ نویسنده ایرلندی قرن 19 و 20 میلادی هست. این رمان که معروفترین اثر خانم وُینیچ هست، پسزمینه سیاسی داره ولی درونمایه اصلی اون به چالش کشیدن کلیسا و بزرگان اون، و تقابل مذهب، قدرت و سیاست، با عواطف عمیق انسانه.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
کلیت داستان
داستان رمان خرمگس که در کشور ایتالیا و در زمان مبارزات استقلالطلبانهای که در سال 1831 در این کشور در جریان بود میگذره، ماجرای زندگی یک پسر جوان به اسم آرتوره که پدرش رو سالها پیش از دست داده و بعد از فوت مادرش هم در خانه پدری که برادر بزرگتر با همسرش در اونجا زندگی میکنن روی خوشی نمیبینه. آرتور در دانشگاه رشته فلسفه میخونه و ساعتهای آزادش رو در کلیسا و در کنار یک کشیش پیر به نام پدر مونتانلی میگذرونه و از تعلیمات مذهبی اون استفاده می کنه. از طرفی هم اون به یک گروه سیاسی به اسم ایتالیای جوان -که یکی از بزرگترین تشکیلات سیاسی در اون دوره بوده و هدفش آزادی ایتالیا از سلطه کشورهای بیگانه و برپایی حکومت جمهوری در این کشور بود- میپیونده. پدر مونتانلی که علاقه بیاندازهای به آرتور داره مخالف فعالیتهای سیاسی اونه و تلاش میکنه اونو از شرکت تو گروههای سیاسی منصرف کنه ولی موفق نمیشه. بعد از مدتی در طی فعالیتهای سیاسی گروه، آرتور دستگیر و زندانی میشه. آرتور از طرف مقامات زندان به اتهاماتی از قبیل لو دادن دوستان و همگروهیهاش متهم میشه و این خبر که تو روزنامهها هم چاپ شده بود، به گوش بقیه اعضای گروه میرسه. اون بعد از تحمل ماهها سلول انفرادی تو بدترین وضعیت ممکن، و تحمل انواع شکنجههای روحی و روانی از زندان آزاد میشه ولی به خاطر اتهاماتی که بهش زده بودن –مبنی بر لو دادن اعضای تشکیلات– از طرف دوستانش از جمله دختر مورد علاقهاش، جما که تو گروه سیاسی با همدیگه فعالیت میکردن طرد میشه. این اتفاقا و همچنین برملا شدن بعضی از اسرار زندگی خودش و اطرافیانش آرتور رو از لحاظ روانی به شدت به هم میریزه تا حدی که وادار میشه تصمیمات خطرناکی درباره زندگی خودش بگیره و ...
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
پینوشت: رمان خرمگس رمان نسبتا خوبی بود، خصوصا بخشهایی که آرتور و پدر مونتانلی با هم مواجه میشن، و صحنههای پایانی رمان که تلاطمات روحی پدر مونتانلی رو به خوبی به تصویر کشیده و خواننده رو حسابی تحت تاثیر قرار میده. در کل اگر بخوام به این رمان امتیاز بدم، نمره ۲،۷۵ از 5 رو میدم.
درباره ترجمه: رمان خرمگس بارها و بارها در سالهای مختلف و با ترجمههای مختلف در ایران چاپ شده، از جمله آقایان خسرو همایونپور از انتشارات امیرکبیر، حمید کمازان از انتشارات عارف، داریوش شاهین و خانم سوسن اردکانی از انتشارات نگارستان کتاب، مصطفی جمشیدی از انتشارات امیرکبیر و حمیدرضا بلوچ از انتشارات مجید. من این رمان رو با ترجمه آقای حمیدرضا بلوچ خوندم که به نظرم ترجمه خوبی بود. اما چون بقیه ترجمهها رو نخوندم نمیتونم مقایسهای بین ترجمههای مختلف این رمان داشته باشم.
شما هم می تونید در اینجا پاراگرافهایی از این رمان رو برای آشنایی با قلم نویسنده و ترجمه آقای حمیدرضا بلوچ بخونید:
اصل بد و غلط این است که هر کسی بتواند در عین حال که قدرت به بند کشاندن و یا اعطای آزادی را داشته باشد، بر دیگری حکومت کند. در اصل وجود چنین رابطهای میان یک فرد و همنوعانش غلط است.
- به نظر شما موقعی که قیام آغاز شود، چه حادثهای به وقوع خواهد پیوست؟ فکر میکنید در آن موقع ملت به قتل و غارت و تجاوز نخواهد پرداخت؟ جنگ، سرشار از خشونت و قتل و کشتار است.
- بله، ولی انقلاب و شورش چیز دیگری است. این واقعه در زندگی مردم مقطعی و موقت است و بهایی است که باید برای تحول و انقلاب بپردازیم. بیتردید رویدادهای هولناکی به وقوع خواهد پیوست؛ ولی رویدادی مقطعی و در زمانی محدود است. بدترین چیزی که در این خنجر زدنهای نامنظم وجود دارد، این است که به صورت یک عادت درمیآید. مردم آن را به عنوان یک حادثه روزمره میبینند و قتل و کشتار، به عنوان عملی عادی تلقی میشود و قبح و زشتی آن از بین میرود.
مشخصات کتاب من: خرمگس، اتل لیلیان وُینیچ، ترجمه حمیدرضا بلوچ. انتشارات مجید (نشر بهسخن)، چاپ سال 1393، (نسخه الکترونیک)
سیاحتنامه ابراهیمبیگ کتابی است در قالب رمان به قلم زینالعابدین مراغهای که با نگاهی انتقادی به اوضاع نابسامان کشور و با بیانی شفاف و گویا، و طرح داستانی واقعبینانه و در عین حال آمیخته به طنز، در آستانه جنبش مشروطه ایران نگاشته شد.
زینالعابدین مراغهای جلد اول این کتاب سه جلدی را با عنوان "سیاحتنامه ابراهیمبیگ یا بلای تعصب او" در زمان حکومت ناصرالدین شاه قاجار نوشت و در سال 1321 ه.ق (1279 ه.ش) _چند سالی پس از کشته شدن ناصرالدین شاه_ در استانبول و بدون ذکر نام خود منتشر کرد. این جلد که به طور مخفیانه به ایران رسید و با استقبال زیاد خوانندگان مواجه شد، سفرنامه یک تاجر جوان ایرانی وطنپرست به نام ابراهیمبیگ است که در مصر بزرگ شده و در سفری که به وصیت پدرش به ایران میکند با نابسامانیهای فراوانی مواجه میشود و دیدهها و شنیدههای خود را در این سفرنامه بازگو میکند.
جلد دوم کتاب که به گفته نویسنده آن به دلیل اصرار زیاد خوانندگان جلد اول و اشتیاق آنها برای دانستن عاقبت کار ابراهیمبیگ نوشته شد، با عنوان "سرانجام کار ابراهیمبیگ و نتیجه تعصب او" با وجود سختیها و مشقات زیاد چاپ شد. با توجه به مقدمه جلد دوم مشخص میشود که این جلد در زمان حکومت مظفرالدین شاه و در دورهای که وطندوستان امید به بهبود اوضاع ایران داشتند چاپ شده است.
جلد سوم کتاب دوازده سال پس از جلد اول آن نگاشته شده است. زینالعابدین مراغهای، به دلیل اینکه در مجلدهای قبلی کتابش نامی از خود نبرده بود و این امر منجر به سوءاستفاده برخی از سودجویان و منتسب کردن خودشان به عنوان نویسنده کتاب و همچنین آزار و اذیت حکومت نسبت به برخی متهمان به نویسندگی این کتاب شده بود، در ابتدای این جلد بخشی را به معرفی خود اختصاص داده است. در واقع در این جلد است که خواننده آن زمان با نویسنده واقعی این کتاب آشنا میشود. جلد سوم علاوه بر اتوبیوگرافی نویسنده، شامل بخش نهایی داستان ابراهیمبیگ و چند بخش الحاقی از جمله منتخبی از شعرهای میهنپرستانه، مطالبی درباره جنبش مشروطه و جریان به توپ بستن مجلس و مسائل مرتبط دیگر میباشد.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
خلاصه داستان
شخصیت اصلی رمان پسری جوان به نام ابراهیمبیگ است. ابراهیمبیگ فرزند بازرگان ایرانی خوشنامی است که در مصر زندگی میکند. پسر تا کنون ایران را ندیده، از این رو شناخت او از زادگاهش از طریق گفتههایی که از زبان پدر شنیده به دست آمده است. پدر ابراهیمبیگ فردی وطندوست است که همیشه از فتوحات شاهان ایرانی و افتخارات آنها و جنبههای مثبت ایران صحبت میکند. تحت تاثیر گفتههای پدر، تصویری خیالی، زیبا و غیرواقعبینانه از ایران در ذهن ابراهیمبیگ شکل میگیرد. عشقی که پدر به وطن داشت در وجود ابراهیمبیگ چندین برابر میشود و تمام وجود او را تسخیر میکند. ابراهیمبیگ آنچنان شیفته این تصویر خیالی و دلفریب از ایران میشود که هیچ خبر ناخوشایندی از اوضاع داخلی ایران را باور نمیکند. وقتی برخی از هموطنانش پیش او از حال و روز وخیم ایران و وضع نابسامان آن دیار میگویند، اوقاتش تلخ شده و ضمن دعوا و مرافعه با شخص گوینده، او را به بدخواهی و بدطینتی متهم میکند؛ در مقابل از شنیدن هر خبر خوب و خوشی از ایران بدون توجه به راست یا دروغ بودن آن خبر، بسیار خشنود شده و به گوینده خبر پاداش میدهد. تعصب ملی ابراهیمبیگ به اندازهای بود که برخی از آشنایانش به واسطه این ویژگی ابراهیمبیگ از او سوءاستفادههای مالی نیز میکردند.
باری... پس از چندی پدر ابراهیمبیگ میمیرد و ابراهیمبیگ تصمیم میگیرد به وصیت پدرش مبنی بر سفر به ایران و نگاشتن تمام مشاهداتش از ایران، جامه عمل بپوشاند؛ از این رو به همراه آموزگارش یوسفعمو راهی سفر به ایران میشود.
ابراهیمبیگ حقیقت تلخ اوضاع نابسامان ایران را پیش از رسیدن به آن، از شمار زیاد مهاجران ایرانی در کشورهای همسایه، و حال و روز وخیم آنها در غربت، درمییابد؛ اما باز هم دست از باورهای متعصبانه خود برنمیدارد و به امید اینکه در داخل کشور با شرایط بهتری مواجه خواهد شد به سفر خود ادامه میدهد. اما در داخل ایران اوضاع را به مراتب بدتر از وضع مهاجران ایرانی در کشورهای همسایه میبیند و دیگر جایی برای خودفریبی او باقی نمیماند. در همه جا بینظمی و بیقانونی، حاکمان زورگو، ماموران رشوهبگیر، عالمان بیعمل، فرادستان ظالم و سودجو و فرودستان جاهل و بیخبر.
همه جا ملک پریشان، ملت پریشان، تجارت پریشان، خیال پریشان، عقاید پریشان، "شهر پریشان و شهریار پریشان "، خدای را این چه پریشانی است؟!
ابراهیمبیگ به هر شهر که پا میگذارد اوضاع را به همین منوال میبیند. اما او نمیتواند این همه نابسامانی را دیده و دم برنیاورد. و در عجب است از اینکه مردم این وضع اسفناک را میبینند ولی باز هم سکوت میکنند و بار اینهمه ظلم و بیعدالتی را تحمل میکنند:
عجب است که در این شهر به جز از من احدی را از این ظلم و تعدی فوق تحمل خبری نبود، و کسی از این وضع تعجب نمیکرد. گویی بردن بار این تعدیات از مقتضیات خلقت ایشان است. از حقوق بشریه به کلی بیخبراند...
عشق به وطن و دیدن حال زار وطن ابراهیمبیگ را وادار به اعتراض میکند. او نمیتواند ظلم و جهل را ببیند و ساکت بنشیند، از این رو با مردم بحث میکند و با زبانی تند و تیز به جهل و بیخبری و سکوت آنها میتازد ولی از طرف آنها متهم به گستاخی و فضولی میشود.
ابدا نظر همت عمومی به سوی اصلاح امور وطن معطوف نیست. از بزرگ و کوچک و غنی و فقیر و عالم و جاهل متفردا خر خود را میچرانند. هیچ کس را پروای دیگری نیست. احدی از منافع مشترک وطن و ابنای وطن سخن نمیگوید. گویی نه این وطن از ایشان است و نه با یکدیگر هموطناند.
ابراهیمبیگ به وسیله چند نفر واسطه (که خود این واسطهها ماجرای مفصلی دارند) موفق میشود با برخی از مقامهای دولتی ملاقات کرده و با آنها صحبت کند. کاستیهای کشور را به آنها میگوید و آنها را پند و اندرز میدهد و از آنها میخواهد در جهت خیر و صلاح ملت و مملکت عمل کنند. آن مقامات دولتی هم که از حرفهای تند و تیز جوانی که معلوم نیست کیست و از کجا آمده و به خود اجازه دخالت در کار آنها داده به خشم آمدهاند، جواب او را با کتک و توهین و ناسزا میدهند. ابراهیمبیگ زخمی و کتکخورده و مالباخته و دلشکسته پیش یوسفعمو برمیگردد.
ابراهیمبیگ به همراه یوسفعمو از شهری به شهر دیگر میرود و در همه جای ایران اوضاع را به همین ترتیب میبیند. جمله کوتاهی دارد که گویای حال نزار کل کشور است و مانند یک ترجیعبند در پایان توصیفاتش از هر شهر درباره مردم آن شهر تکرار میکند: مردهاند ولی زنده، زندهاند ولی مرده.
باری... پس از چند ماه سفر در ایران و دیدن ظلم و فساد و جهل در نقطه به نقطه این سرزمین، ابراهیمبیگ با حالی نزار و دلی پرخون و چشمانی اشکبار وطنش را ترک میکند. ولی با وجود غم و اندوه و تلخکامی فراوانی که از دیدن وطن خود دچارش شده بود، از عشقش به آن چیزی کم نشد و کماکان با همان شیفتگی و شوریدگی پیشین ایران را میپرستید.
پس از ترک وطن، ابراهیمبیگ باز هم دست از مجادله و مباحثه درباره ایران برنمیدارد. در طی یکی از همین مجادلهها با یک ملای ایرانی در استانبول که منجر به آتشسوزی خانه میزبان شد، به بیماری سختی دچار میشود. یوسفعمو و برخی از آشنایان، ابراهیمبیگ را با جسمی نیمهجان به مصر نزد مادر و خانوادهاش برمیگرداند.
در اینجا جلد اول رمان سیاحتنامه ابراهیمبیگ پایان مییابد. در جلد دوم، داستان ابراهیمبیگ با روایت یوسفعمو از بیماری عجیب و طولانیمدت ابراهیمبیگ و ناتوانی پزشکان از درمان او و بهبود مجدد او با شنیدن بر تخت نشستن مظفرالدین شاه که جنبهای تمثیلی به رمان داده است ادامه مییابد.
شرح عشق سوزان محبوبه، کنیز زیبارویی که از کودکی در خانواده ابراهیمبیگ بزرگ شده و پرورش یافته نسبت به ابراهیمبیگ، در کنار عشق بی حد و اندازه ابراهیمبیگ به ایران و بیمار شدن او از غم وطن و در نهایت جان دادن هر یک از این دو عاشق در راه معشوق خود، از زیباییهای جلد دوم این رمان است.
جلد سوم شرح سفر یوسفعمو در خواب به بهشت و جهنم و دیدن روزگار ظالمان و خائنان در جهنم و وصال ابراهیمبیگ و محبوبه و زندگی باشکوه آنها در بهشت است. این بخش هم که از بخشهای شیرین و جالب این رمان است مسلما حاوی پیامی مهم برای کسانی است که به وطن خدمت میکنند و در راه آن جان میسپارند، و کسانی که نسبت به وطن و مردم خود خیانت و ظلم میکنند.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
ویژگیهای ادبی سیاحتنامه ابراهیمبیگ
1. رمان یا سفرنامه
کتاب سیاحتنامه ابراهیمبیگ سفرنامهای است که در قالب رمان نوشته شده است و این اولین ویژگی ادبی این کتاب است. نویسنده به جای نوشتن یک سفرنامه و گنجاندن تجربیات خود از ایران در این سفرنامه، یک رمان نوشته و دیدهها و شنیدهها و تجربیات و دغدغههای خود را در قالب داستان و از زبان شخصیتهای داستانش بیان کرده است. در واقع ابراهیمبیگ خود اوست اما به جای بازگو کردن ماجرای سفرش به ایران از زبان خودش، شخصیتی خلق کرده و او را راهی این سفر میکند و ایران را از زاویه دید او میبیند و به مخاطب میشناساند. شخصیتپردازی ابراهیمبیگ به خوبی با هدف نویسنده از نگاشتن این رمان مطابقت میکند. نویسنده میخواهد فقر و جهل و نبود امکانات در کشور را نشان دهد پس اینها را از زبان شخصی میگوید که خود در کشوری آزاد با امکانات رفاهی مطلوب زندگی کرده است. نویسنده میخواهد به مخاطب بگوید که در مقابل این ناملایمات سکوت نکن، پس به ابراهیمبیگ زبانی تند و تیز و روحیهای معترض میدهد. نویسنده میخواهد بگوید عاشق وطن خود باش و نسبت به وطن خود بیتفاوت نباش، پس میهنپرستی را ویژگی بارز شخصیت اصلی رمانش میکند؛ تا جایی که ابراهیمبیگ از عشق وطنِ بیمارش خود نیز بیمار شده و در نهایت از این عشق میمیرد، که اشاره به جانبازی در راه وطن دارد. این خلق شخصیت اولین چیزی است که این سفرنامه را تبدیل به رمان کرده است؛ تبدیل یک نانفیکشن به فیکشن.
2. جنبه تمثیلی رمان
از دیگر ویژگیهای ادبی این کتاب جنبه تمثیلی آن است. رمان تقریبا در بخشهای انتهایی جلد اول یعنی پس از اینکه ابراهیمبیگ ایران را ترک میکند رفتهرفته رنگ و بویی تمثیلی به خود میگیرد. از جنبههای تمثیلی رمان برای نمونه میتوان به بحث و جدلی که در استانبول بین ابراهیمبیگ و یک ملای ایرانی درمیگیرد اشاره کرد. در طی این مجادله و سوالهای منطقی ابراهیمبیگ از ملا و جوابهای بیمنطق ملا به او که منجر به خشم و غضب ابراهیمبیگ و در نهایت آتشسوزی خانه میزبان میشود، نصف بدن ملا میسوزد و نصف دیگر آن سالم میماند.
نمونه دیگر وقتی است که ابراهیمبیگ بیمار شده و هیچ درمانی را پاسخ نمیگوید، اما با شنیدن خبر بر تخت نشستن مظفرالدین شاه سلامتی خود را باز مییابد. شاید بتوان گفت در اینجا ابراهیمبیگ تمثیلی از خود ایران است که بیمار شده و با بر تخت نشستن مظفرالدین شاه بهبود مییابد. چون در آن زمان مردم که از ناصرالدین شاه ناامید بودند تنها چشم امیدشان به ولیعهد او مظفرالدین شاه بود که در زمان ولیعهدیاش در میان مردم به عدالت شهره بود.
جلد سوم یعنی بخش پایانی رمان که شرح سفر یوسفعمو به بهشت و جهنم و دیدن حال و روز وخیم خائنان به وطن در جهنم، و اوضاع خوش و خرم عاشقان و دوستداران وطن از جمله ابراهیمبیگ در بهشت است، یکی از پررنگترین بخشهای تمثیلی رمان است.
3. زبان ساده و بیتکلف رمان
از دیگر ویژگیهای ادبی رمان سیاحتنامه ابراهیمبیگ زبان ساده آن است. اگرچه شاید خواندن برخی از بخشهای این رمان برای برخی از خوانندگان اندکی مشکل باشد اما این رمان در مقایسه با عمده نوشتههای مربوط به دوره قاجار که پر از کلمههای پرتکلف عربی بودند از زبان بسیار سادهتری برخوردار است. موضوعی که خود نویسنده در بخشهای مختلف کتابش به آن اشاره میکند پرهیز از کلمههای سنگین و سخت و قافیهبندیهای بیهوده و پیچیده میباشد. از نطر نویسندهی این رمان، زمان اینگونه زبانآوریها و قافیهبازیها گذشته است و امروزه باید با زبانی ساده و بیتکلف مطلب را به خواننده انتقال داد.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
معرفی نویسنده
زینالعابدین مراغهای، نویسنده کتاب جنجالی و بحثبرانگیز سیاحتنامه ابراهیمبیگ که کتاب خود را در ابتدا بدون ذکر نام خود منتشر کرد و در نهایت در جلد سوم رمانش خود را به خوانندهاش معرفی کرد که بود؟ شنیدن سرگذشت او از زبان خودش که با بیانی صادقانه نگاشته شده است شیرینتر و خوشتر است. اما اگر بخواهم خلاصهای از سرگذشت او ارائه دهم به این چند نکته بسنده میکنم:
اجداد زینالعابدین از کردهای ساوجبلاغ و از بزرگان آن دیار بودند که در زمان افشاریان به مراغه آمده و در این شهر مشغول تجارت شده و در این دیار نیز اسم و رسمی به هم رسانیده بودند.
زینالعابدین در هشت سالگی به مکتب رفته و پس از هشت سال تحصیل از مکتب بیرون آمد. هشت سال درس خواندنی که گویا چیزی به دانش و آگاهی او و همنوعان او نیفزود؛ به گونهای که خود زینالعابدین از آن هشت سال تحصیل با عنوان جهل مرکب یاد میکند.
در شانزده سالگی وارد دنیای کسب و کار شد. پس از چند سال و پشت سر گذاشتن افت و خیزهایی چند در این راه به ناچار ترک وطن گفته و در قفقاز اقامت گزید. در قفقاز هم مدتی به همراه برادرش به کسب و کارهای خرد مشغول میشود. پس از مدتی به سِمَت ویس کنسولی در قفقاز مشغول به کار میشود که در کتاب سیاحتنامه نیز از تجربیات خود در این شغل بهره میگیرد.
پس از چندی در یالتای روسیه اقامت میگزیند و در آن شهر اسم و رسمی به هم رسانیده و مورد توجه درباریان روسیه قرار میگیرد و تابعیت روسیه را میپذیرد. اما زینالعابدین از اینکه ترک تابعیت وطن خود را کرده بود خوشنود نبود.
آنچه از سرگذشت زینالعابدین مراغهای برای من جالب توجه است درگیری و جدال درونی او با خود است هنگامی که در یالتا زندگی میکرد. زینالعابدین با وجود برخورداری از موقعیت ممتاز اجتماعی و مالی و حسن شهرت در یالتا و حمایت درباریان روسیه از او و داشتن تابعیت روسیه که به دست آوردن آن برای خارجیان به راحتی ممکن نبود، دوری از وطن و ترک تابعیت آن را برنمیتابد و نگرانی از بابت دوری فرزندان از اسلام و پرورش یافتن آنها در کشوری غیر اسلامی او را وادار میکند تابعیت روسیه را ترک گوید و استانبول را که شهری مسلماننشین بود و نسبت به ایران از آزادی بیشتری برخوردار بود برای زندگی خود و خانوادهاش انتخاب میکند. کتاب سیاحتنامه را نیز در این شهر نوشته و چاپ میکند.
زینالعابدین مراغهای نه نویسنده بود و نه ادیب؛ تاجری بود عاشق وطن خود و خواستار عزت و سرافرازی ابنای وطن؛ و از روی همین عشق و دلسوزی دست به نوشتن کتابی زد که هم در زمان خود و هم در زمان ما پیشتاز نوشتههای ملیگرایانه و میهنپرستانه و انتقادی میباشد.
محمدعلی سپانلو میگوید ارزش سیاحتنامه ابراهیمبیگ از لحاظ نفوذ اجتماعی در انقلاب مشروطه ایران، همتراز با کتاب قرارداد اجتماعی اثر ژان ژاک روسو در انقلاب کبیر فرانسه است.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
مشخصات کتاب من: سیاحتنامه ابراهیمبیگ. حاجی زینالعابدین مراغهای. به کوشش م. ع. سپانلو. انتشارات آگه. چاپ دوم. پاییز ۱۳۸۵. ۷۷۵ صفحه، قطع رقعی
سفر به انتهای شب شاهکاری است به قلم لویی-فردینان سلین نویسنده قرن بیستم فرانسوی. سلین در این رمان خود، توصیفات و تحلیلهای بینظیری از موقعیتهایی که راوی در آن قرار میگیرد ارائه میدهد. او درک عمیقی از مسائل دنیای پیرامون خود و موقعیت انسان در جهان مدرن دارد و به همان میزان، با قدرتِ توصیف و تحلیل فوقالعادهای، درک و دریافت خود را به مخاطب منتقل میکند.
نثر رمان سفر به انتهای شب به شدت واقعبینانه است؛ به این معنی که راوی، لایههایی از واقعیات زندگی و روح و روان خود و دیگر انسانها را بیان میکند که عموما کسی یا قادر به دیدن آن لایهها نیست و یا تمایلی به آشکار کردن آن ندارد. سلین، فراخور این واقعبینی و نگاه کالبدشکافانهای که به جهان درون و بیرون خود دارد، نثری تلخ، روراست و آمیخته به طنزی خودویژه به وجود آورده که آن را با واژهها و الفاظ رکیک و اصطلاحات عامیانه بیان میکند؛ و بدینگونه سبکی ویژه در رماننویسی ایجاد میکند؛ سبکی که با نگاهی تیزبینانه به مسائل، و بیان شفاف، بیپرده و بیتعارف آنها، نقاب از چهره پلید دنیایی که در آن زندگی میکند برمیدارد. این سبک بعدها به رئالیسم کثیف معروف شد؛ گرچه این عنوانی بود که گروهی از منتقدان آمریکایی در سال 1983 –یعنی سالها پس از انتشار سفر به انتهای شب- به برخی رمانهای آمریکایی اطلاق کردند که به بیان جنبههای روزمره و تلخ زندگی معاصر میپردازد؛ سبکی که چارلز بوکوفسکی از شناختهشدهترین نویسندگان آن میباشد.
ماجرای این رمان که بین سالهای ۱۹۱۴ (آغاز جنگ جهانی اول) تا حدود ۱۹۲۳ میگذرد، روایتگر زندگی ۲۰ تا ۳۸ سالگی شخصی است به نام فردینان باردامو. فردینان، راوی و شخصیت اصلی داستان، همنام نویسنده است و سلین در این رمان، سفر پرماجرای دوران جوانیاش را بازگو میکند؛ اما با توجه به اینکه در بازگو کردن سرگذشت خود اندکی تخیل نیز افزوده است، میتوان اثر او را تلفیقی از اتوبیوگرافی و رمان دانست.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
خلاصه داستان
سفر به انتهای شب با مباحثهای پرشور میان فردینان و دوستش آرتور، در کافهای در پاریس آغاز میشود. فردینان و آرتور هر دو دانشجوی پزشکی، و در اولین سالهای جوانی خود هستند؛ سالهایی که با شروع جنگ جهانی اول، برای آن دو و دیگر همنسلانشان بر باد میرود. در پایان این بحث داغ درباره مردم و فرهنگ و اجتماع و سیاست بود که فردینان به طور ناگهانی تصمیم میگیرد به ارتش فرانسه ملحق شود.
فردینان از همان آغاز ورود به ارتش با چهره پلید و شوم جنگ مواجه میشود: بیرحمی مقامات نظامی، بیارزشی جان انسانها و کشته شدن انسانها به دست همدیگر. او با بیانی گویا سوءاستفاده سران قدرت از مردم را بیان میکند:
با شما هستم، مردم بیچیز، پسماندههای زندگی، ای همیشه کتک خوردهها، غرامت دهندهها، عرقریزها، به شما اعلام خطر میکنم، وقتی که بزرگان این عالم عاشق چشم و ابروتان شدند، معنیاش این است که میخواهند گوشتتان را در جنگشان کباب کنند. علامتش این است... علامت واضحی است... همیشه با مهر و ملاطفت شروع میشود.
برای فردینان جوان، شجاعت و افتخارآفرینی در جنگ، دیگر نه معنایی داشت و نه ارزشی. تنها چیزی که او از جنگ میدید چهره وحشتناک مرگ بود: مرگ به دست همنوع خود.
برای آدم بیچاره دو راه خوب برای مردن هست، یا در اثر بیاعتنایی مطلق همنوعان در زمان صلح، یا در اثر شوق آدمکشی همین همنوعان در زمان جنگ.
او که هیچ تمایلی به کشته شدن –آنهم به طرز فجیعی که هر روز شاهدش بود- نداشت در تلاش بود که به نحوی از ارتش فرار کند.
فردینان پس از گذراندن چندین دوره بیماریهای جسمی و روحی در طی جنگ و چندین بار بستری شدن در بیمارستانها، در نهایت راهیِ مستعمرههای فرانسه در آفریقا میشود، به امید اینکه بتواند در آنجا کاری پیدا کرده و از فضای جنگزده کشورش دور شود. در آنجا نیز شاهد مظلومیت جاهلانه بومیان آفریقایی و ظلم فرانسویهای مستعمرهنشین به آنها بود. پس از ماهها زندگی زیر آفتاب سوزان و طبیعت طاقتفرسای آفریقا، دچار تب مالاریا میشود؛ بیماریای که تا مدتها پس از خروج او از آفریقا، همچنان گریبانگیرش بود.
در نهایت فردینانِ بیمار، با کشتیای که به سمت آمریکا میرفت پا به خاک آمریکا گذاشت. او که همیشه رویای رفتن به آمریکا را در سر داشت، حال شهر رویاهایش را در مقابل چشمانش میدید: نیویورک.
هنگام دیدن نیویورک توصیف فوقالعادهای از این شهر میکند:
چهارشاخ مانده بودیم. چیزی که لابهلای مه میدیدیم آنقدر تعجبآور بود که اول باور نمیکردیم و بعد، وقتی که بلافاصله جلوتر رفتیم، با دیدنش که شق و رق جلوی ما قد علم کرده بود، گرچه بردههای کشتی بودیم، اما به قاهقاه افتادیم...
مجسم کنید که شهرشان سرپا ایستاده و کاملا عمودی است. نیویورک شهر ایستادهای است. تا آن موقع البته شهرهای زیادی دیده بودیم، آنهم شهرهای قشنگ و بندرهای مشهور و غیره. ولی در کشور ما، شهرها خوابیدهاند. چه کنار رودخانه و چه در کنار دریا روی چشماندازها دراز میکشند و منتظر مسافر میمانند، در حالی که این یکی، این آمریکایی اصلا قرار نداشت، نخیر شق و رق ایستاده بود، ابدا کمر خم نمیکرد، شق و رق و ترسناک.
وقتی وارد آمریکا شد هنوز از تب مالاریا که در آفریقا به آن مبتلا شده بود، بهبودی نیافته بود؛ بیماریای که حتی مغزش را تحت تاثیر قرار داده و حالتی از جنون به او دست داده بود. مدتی با این بیماری به همراه تنهایی و بیپولی سر کرد. از آنچه در این شهر شلوغ میدید تعجب میکرد. از زنها، مردها، از تفریحاتشان، از مکانها. بنایی تجاری را چنین وصف میکند:
آیا این انبوه مصالح و این کندوی تجارتی و این تیرآهنهای تا بینهایت سوار بر هم، همان تاثیری را که روی من میگذاشت، روی اهالی شهر هم میگذاشت؟ شاید این سیل معلق برای آنها امنیت خاطر به همراه داشت، در حالی که برای من چیزی نبود جز شبکهای از ممانعتها، آجرها، راهروها، چفتوبستها و باجهها. شبکه غولآسای معماری، شکنجهای غیرقابل وصف.
در شهر پرسه میزد و تنهایی خود را با رفتن به سینما پر میکرد. سینمایی که مثل ماده مخدر او را نشئه میکرد. آمریکای رویاییاش خیلی زود چهره بیرحم و خشن خود را نشان داد. فردینان در آمریکای شگفتآور نیز چیزی جز استثمار انسانها به دست قدرتمندان، و بیارزشی انسان در مقابل ارزش بالای دلار نمیبیند.
دلار همیشه سبک، روحالقدس واقعی، گرانبهاتر از خون.
تنها امیدش برای نجات از بیپولی، دختری آمریکایی به نام لولا بود که در زمان جنگ در فرانسه با او دوست شده بود. به سراغ دختر میرود و با روشی ناجوانمردانه مقداری پول از او اخاذی میکند.
بعد از مدتی زندگی در فقر و بیپولی، برای استخدام به کارخانه فورد میرود. وقتی به پزشک مخصوص کارخانه از تحصیلاتش میگوید، او چنین جوابی به فردینان میدهد:
اینجا درسهایت به هیچ درد نمیخورد، پسرجان! اینجا نیامدهای فکر کنی، آمدهای همان کاری را که یادت میدهند، انجام بدهی... ما در کارخانههامان به روشنفکر احتیاجی نداریم. به بوزینه احتیاج داریم... بگذار نصیحتی بهت بکنم. هرگز از فهم و شعورت حرفی نزن! ما جای تو فکر خواهیم کرد، دوست عزیز. هرگز یادت نرود.
در کارخانه فورد توصیفاتی بسیار عالی از ماشینیسم میکند.
بعد از مدتی با دختری به نام مالی آشنا میشود. دختری بینهایت مهربان، و تنها زنی که سلین در رمانش از او به نیکی یاد میکند. پس از چند ماه زندگی با مالی و تجربه عشق خالصانه او، فردینان تصمیم میگیرد به فرانسه بازگردد. مالی به هیچ عنوان نمیخواست از او جدا شود ولی فردینان تصمیم خود را گرفته بود. فردینان به پاریس بازمیگردد، در حالی که خاطره مالی، وفادارترین معشوقاش تنها چیزی بود که همراه خود به فرانسه آورد. سلین درباره او چنین میگوید:
اگر دستش به این نوشتههای من برسد، دلم میخواهد بداند که احساسم نسبت به او عوض نشده، هنوز هم دوستش دارم و همیشه هم دوستش خواهم داشت، به روش خودم، دلم میخواهد بداند که هر وقت خواست در نان و آوارگیام با من سهیم شود، میتواند اینجا بیاید. اگر دیگر زیبا نیست، چه باک! کاریش خواهیم کرد! آنقدر زیباییاش، آن زیبایی گرم و زندهاش را در دلم دارم که برای هر دو تامان و لااقل تا بیست سال دیگر، یعنی تا آخر کار، بس است. یقینا دیوانه بودم که ترکش کردم. آنهم با آن سنگدلی و کثافت. به هر حال روحم را تا حالا سالم نگه داشتهام، و اگر مرگ، فردا برای بردنم بیاید، مطمئنم که دیگر هرگز به سردی و رذالت و سنگینی دیگران نخواهم بود، بس که مالی طی آن چند ماه در آمریکا به من مهربانی و رویا هدیه داده.
فردینان پس از بازگشت به فرانسه، تحصیلات پزشکی خود را که به دلیل جنگ ناتمام گذاشته بود ادامه میدهد. به گفته خودش گرچه در رشته پزشکی استعداد زیادی نداشت، اما همین تحصیلات او را به موجودات دیگر نزدیکتر کرده بود.
مالی حق داشت، تازه منظورش را میفهمیدم. تحصیل آدم را عوض میکند، باد به دماغ آدم میاندازد. برای دیدن اعماق زندگی باید از همین راه گذشت. قبلش فقط دور خودت چرخ میزنی. خیال میکنی آزادی ولی به جایی نمیرسی. زیاده از حد به فکر و خیال فرو میروی. از کنار کلمات سُر میخوری. در حالی که ابدا قضیه این نیست. فقط ظاهر قضیه است. چیز دیگری لازم داری. اگرچه من در کار پزشکی استعداد زیادی نداشتم، اما به هر حال به آدمها، جانورها و همه چیزهای دیگر نزدیک شده بودم. حالا دیگر کاری نمانده بود غیر از اینکه با سر وسط موجودات شیرجه برم. مرگ دنبالت میدود، باید عجله کرد، و به علاوه در همین بین که دنبال چیزی هستی، باید نانی خورد و بعد هم از اینها گذشته باید از زیر بار جنگ در رفت. واقعا اینهمه برای خودش کاری است. کار سادهای هم نیست.
پس از اتمام تحصیلاتش، در محلهای فقیرنشین در اطراف پاریس به طبابت مشغول میشود. چند سال در این محل در میان فقر و جهل و رذالت مردم زندگی میکند. در حالی که خود نیز زندگی فقیرانهای داشت و به سختی امرار معاش میکرد، اما هیچوقت از گرفتن پول از مردم فقیر بابت کار طبابت احساس رضایت نداشت.
همکارهایم هنوز به این پول میگفتند: "دستمزد!..." چه آدمهای پاکی! انگار که این کلمه به خودی خود کافی بود و خودش را توجیه میکرد... مدام به خودم میگفتم: "ننگ بر تو!" و راهی هم برای پاک کردن این ننگ نبود. میدانم که همهچیز قابل توجیه است. ولی حقیقت این است که هر کسی که از فقیر و فلکزده پنج فرانک بگیرد تا آخر عمرش کثافتی است متحرک! از همین وقت به بعد بود که مطمئنم من هم به اندازه هر کثافت دیگری کثافتم. مسئله این نیست که من با پنج فرانک و ده فرانکشان عیاشی و الواطی میکردهام. نه خیر! چون بیشترین قسمتش را صاحبخانه برمیداشت. ولی با همه این حرفها، این عذر و بهانه کافی نیست. آدم دلش میخواهد که کافی باشد، ولی نیست که نیست. صاحبخانه از هر کثافتی کثافتتر است. همین و همین.
پس از گذراندن ماجراهای متعددی در این محل، تصمیم میگیرد که دیگر به آنجا بازنگردد و به کمک یکی از دوستانش در تیمارستانی مشغول به کار میشود. در تمام این تغییر مکانها، فردینان تجربههای تلخی را از سر میگذراند. سفر او از کشوری به کشور دیگر و از شهری به شهر دیگر، نه برای تفریح و سرگرمی، بلکه همواره برای فرار از وضعیتی عذابآور به امید یافتن موقعیتی بهتر انجام میشد، اما به وضعیت عذابآور جدیدی منتهی میشد. سفر از سیاهیای به سیاهی دیگر. سفر به انتهای شب.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
مشخصات کتاب من: سفر به انتهای شب. لویی فردینان سلین. ترجمه فرهاد غبرایی. 534 صفحه. (چاپ افست از انتشارات جامی. چاپ اول. سال 1373)
توضیحی درباره انتشار رمان سفر به انتهای شب: چاپ رمان سفر به انتهای شب سالها ممنوع بود. به همین جهت چند سال پیش که قصد خرید این کتاب را داشتم، مجبور به تهیه نسخه افست آن شدم. نسخهای که به نظر من و با توجه به قراین موجود در کتاب، نسخه بدون سانسور آن است. البته با اشکالات ویرایشی بسیار زیاد. جدیدا نشر جامی اقدام به چاپ مجدد این رمان بینظیر نموده است، البته به گفته خودشان با حذف مختصر برخی از واژهها!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
بیوگرافی نویسنده
نام: لویی_فردینان سلین (لویی-فردینان دتوش)
پیشه: پزشک، نویسنده
ملیت: فرانسوی
قرن: بیستم میلادی
تولد و مرگ: ۱۹۶۱ – ۱۸۹۴ میلادی
اتفاقات تاثیرگذار در زندگی نویسنده: جنگ جهانی اول و دوم
اتفاقات مهم در دوران زندگی:
موضوع نوشتهها: جنگ، استثمار، فقر، بیماری، تنهایی، مرگ
ویژگیهای سبکی در نوشتهها: زبان شفاف، بیپرده، تلخ و آمیخته به طنز، نگاه موشکافانه به مسائل، استفاده از اصطلاحات عامیانه و الفاظ رکیک
تاثیرگذار بر: چارلز بوکوفسکی
آثار:
رمان گتسبی بزرگ نوشته فرانسیس اسکات فیتز جرالد نویسنده قرن بیستم آمریکایی است. این رمان یکی از رمانهای پرآوازه دنیاست که در فهرست ادبیات کلاسیک جهان و ۱۰۰ رمان برتر قرن بیستم قرار دارد.
در رمان گتسبی بزرگ مسائلی چون دوستی، وفاداری، دروغ، پولپرستی، خیانت، تنهایی و مرگ بر زمینه ای از یک ماجرای عاشقانه مطرح میشود.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
کلیّت داستان
گتسبی جوانیست جذاب و بسیار ثروتمند. خانه باشکوهی در جزیرهای زیبا در آمریکا دارد و همواره مهمانیهای مفصّلی در این خانه برپا میکند. آوازه مهمانیهای باشکوه گتسبی تا جایی رسیده که بسیاری از افراد سرشناس و ثروتمند از سراسر آمریکا در این مهمانیها شرکت میکنند. اما با اینکه افراد زیادی با گتسبی در ارتباط هستند و به خانه او رفتوآمد دارند، تعداد بسیار کمی از آنها شناخت درستی دربارهاش دارند، و هویت گتسبی برای همگان در هالهای از ابهام قرار دارد.
زندگی و شخصیت رازآلود گتسبی باعث شکلگیری داستانها و شایعات بسیاری درباره او شده است. یکی از پربسامدترین شایعهها این است که گتسبی در گذشته یک نفر را کشته است؛ اتهامی که بعدها به شکل واقعی -و این بار نه در حد شایعه- به او نسبت داده میشود و سرنوشت او را رقم میزند.
گتسبی از میان همه اطرافیانش تنها یک دوست واقعی دارد: جوانی به اسم نیک که به تازگی در کنار خانه او اقامت کردهاست. نیک راوی داستان است و داستان با آشنایی او و گتسبی شکل میگیرد و ما با گذشته گتسبی و شخصیت واقعی او آشنا میشویم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
نکات منفی داستان
یکی از مواردی که در این رمان برای من ناخوشایند بود نوع روایت داستان است. راوی داستان اول شخص است و مسلما اول شخص موضوعات را از زاویه دید خودش بیان میکند و فقط بخش محدودی از اطلاعات را میتواند به خواننده منتقل کند. از طرفی خواننده باید کمکم با گذشته مجهول شخصیت محوری رمان آشنا شود. اما از چه طریق؟ مسلما نه از طریق راوی اول شخص که خودش هم به تازگی با گتسبی آشنا شده و هیچ اطلاعی درباره گذشته او ندارد. به همین دلیل نویسنده مسئولیت این کار را بر عهده یکی دیگر از شخصیتهای رمان میگذارد که او هم خیلی خلاصه و کلّی نیک را از گذشته پرابهام گتسبی آگاه میکند. خواننده داستان زندگی گتسبی را از زبان نیک آنهم با بازگو کردنِ روایتِ آن شخصِ دیگر میشنود. این بازگو کردن سرسری و خلاصهوارِ سرگذشت گتسبی به نظر من یکی از ضعفهای بزرگ این رمان است که در جای دیگری هم تکرار میشود. در جایی که گتسبی از زبان خودش گذشته خود را برای نیک تعریف میکند. شاید اگر نویسنده آهسته آهسته و نه خلاصهوار و کلی، و نه فقط به صورت روایت، پرده از زندگی گذشته گتسبی برمیداشت، این رمان جذابیت بیشتری پیدا میکرد.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
نکات مثبت داستان
به نظر من بخشهای پایانی داستان از نکات مثبت این رمان به شمار میآید. اگر در روند داستان، ما با زندگی گذشته گتسبی، ماجرای عشق او و شخصیت واقعی او آشنا شدیم، اما در آخر داستان است که چهره واقعیِ شخصیتهای دیگر داستان برای ما آشکار میشود؛ و در اینجاست که بسیاری از مسائل مهم روابط انسانی، دوستیهای راستین و دروغین، بزرگمنشی و دنائت، رویارویی با مرگ و تنهایی انسان به زیبایی به تصویر کشیده میشود.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
پینوشت ۱: رمان گتسبی بزرگ در ایران بسیار پرطرفدار است و من تعریف آن را زیاد شنیده بودم؛ اما این رمان برای من چندان جذاب نبود. به نظرم داستان پرداخت خوبی نداشت. البته ترجمهای هم که خواندم ترجمه ضعیفی بود و همین ضعف ترجمه یکی از دلایلیست که من با این رمان ارتباط چندانی نگرفتم.
پینوشت ۲: در کل، موضوع رمان گتسبی بزرگ را دوست دارم. با وجود برخی نظرات منفیام درباره این رمان، باز هم کفه مثبت آن سنگینتر از کفه منفیاش است. و از نظر من، رمان گتسبی بزرگ ارزش خواندن را دارد؛ البته با ترجمه خوب و یا خواندن آن به زبان اصلی که بهترین حالت ممکن است.
درباره ترجمه: من این کتاب را با ترجمه مهدی افشار خواندم. همانطور که در بالا گفتم ترجمه ضعیف و نچسب بود، طوری که از خواندن آن لذت چندانی نبردم. کتاب پر است از توصیفات ادبی که با ترجمه ضعیف نابود شدهاست. در فیدیبو نظرات دیگران را هم درباره این ترجمه خواندم و اکثر قریب به اتفاق همنظر بودند با من. ترجمههای دیگری هم از این رمان وجود دارد که تعریف ترجمه کریم امامی را خیلی شنیدهام. البته در جاهایی هم دیدهام که بعضی افراد از ترجمه ایشان ناراضی بودند. اما درباره ترجمه کریم امامی نظرات مثبت بسیار بیشتر از نظرات منفی است.
مشخصات کتاب من: گتسبی بزرگ، ترجمه مهدی افشار، انتشارات مجید، سال ۱۳۹۲، (نسخه الکترونیکی).
لینک یادداشتهای مرتبط
موشها و آدمها. جان اشتاینبک