راوی چهارم
راوی چهارم

راوی چهارم

سفر به انتهای شب. لویی-فردینان سلین

سفر به انتهای شب شاهکاری است به قلم لویی-فردینان سلین نویسنده قرن بیستم فرانسوی. سلین در این رمان خود، توصیفات و تحلیل‌های بی‌نظیری از موقعیت‌هایی که راوی در آن قرار می‌گیرد ارائه می‌دهد. او درک عمیقی از مسائل دنیای پیرامون خود و موقعیت انسان در جهان مدرن دارد و به همان میزان، با قدرتِ توصیف و تحلیل فوق‌العاده‌ای، درک و دریافت خود را به مخاطب منتقل می‌کند.

نثر رمان سفر به انتهای شب به شدت واقع‌بینانه است؛ به این معنی که راوی، لایه­‌هایی از واقعیات زندگی و روح و روان خود و دیگر انسان‌ها را بیان می‌­کند که عموما کسی یا قادر به دیدن آن لایه‌­ها نیست و یا تمایلی به آشکار کردن آن ندارد. سلین، فراخور این واقع‌­بینی و نگاه کالبدشکافانه­‌ای که به جهان درون و بیرون خود دارد، نثری تلخ، روراست و آمیخته به طنزی خودویژه به وجود آورده که آن را با واژه‌­ها و الفاظ رکیک و اصطلاحات عامیانه بیان می‌­کند؛ و بدینگونه سبکی ویژه در رمان­‌نویسی ایجاد می‌­کند؛ سبکی که با نگاهی تیزبینانه به مسائل، و بیان شفاف، بی‌­پرده و بی‌­تعارف آنها، نقاب از چهره پلید دنیایی که در آن زندگی می­‌کند برمی‌­دارد. این سبک بعدها به رئالیسم کثیف معروف شد؛ گرچه این عنوانی بود که گروهی از منتقدان آمریکایی در سال 1983 –یعنی سال­ها پس از انتشار سفر به انتهای شب- به برخی رمان­‌های آمریکایی اطلاق کردند که به بیان جنبه‌­های روزمره و تلخ زندگی معاصر می‌­پردازد؛ سبکی که چارلز بوکوفسکی از شناخته‌شده‌­ترین نویسندگان آن می‌­باشد.

ماجرای این رمان که بین سالهای ۱۹۱۴ (آغاز جنگ جهانی اول) تا حدود ۱۹۲۳ می‌گذرد، روایتگر زندگی ۲۰ تا ۳۸ سالگی شخصی است به نام فردینان باردامو. فردینان، راوی و شخصیت اصلی داستان، همنام نویسنده است و سلین در این رمان، سفر پرماجرای دوران جوانی‌­اش را بازگو می‌­کند؛ اما با توجه به اینکه در بازگو کردن سرگذشت خود اندکی تخیل نیز افزوده است، می­‌توان اثر او را تلفیقی از اتوبیوگرافی و رمان دانست.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

خلاصه داستان

سفر به انتهای شب با مباحثه‌­ای پرشور میان فردینان و دوستش آرتور، در کافه­‌ای در پاریس آغاز می‌­شود. فردینان و آرتور هر دو دانشجوی پزشکی، و در اولین سال­‌های جوانی خود هستند؛ سال‌هایی که با شروع جنگ جهانی اول، برای آن دو و دیگر هم­‌نسلانشان بر باد می­‌رود. در پایان این بحث داغ درباره مردم و فرهنگ و اجتماع و سیاست بود که فردینان به طور ناگهانی تصمیم می­‌گیرد به ارتش فرانسه ملحق شود.

فردینان از همان آغاز ورود به ارتش با چهره پلید و شوم جنگ مواجه می­‌شود: بی‌­رحمی مقامات نظامی، بی‌­ارزشی جان انسان­‌ها و کشته­‌ شدن انسان­‌ها به دست همدیگر. او با بیانی گویا سوءاستفاده سران قدرت از مردم را بیان می­کند:

با شما هستم، مردم بی‌­چیز، پس­مانده­‌های زندگی، ای همیشه کتک خورده­‌ها، غرامت دهنده‌­ها، عرق‌ریزها، به شما اعلام خطر می­‌کنم، وقتی که بزرگان این عالم عاشق چشم و ابروتان شدند، معنی­‌اش این است که می‌­خواهند گوشتتان را در جنگشان کباب کنند. علامتش این است... علامت واضحی است... همیشه با مهر و ملاطفت شروع می­‌شود.

برای فردینان جوان، شجاعت و افتخارآفرینی در جنگ، دیگر نه معنایی داشت و نه ارزشی. تنها چیزی که او از جنگ می‌­دید چهره وحشتناک مرگ بود: مرگ به دست هم­نوع خود.

برای آدم بیچاره دو راه خوب برای مردن هست، یا در اثر بی‌اعتنایی مطلق همنوعان در زمان صلح، یا در اثر شوق آدم­‌کشی همین همنوعان در زمان جنگ.

او که هیچ تمایلی به کشته شدن آنهم به طرز فجیعی که هر روز شاهدش بود- نداشت در تلاش بود که به نحوی از ارتش فرار کند.

فردینان پس از گذراندن چندین دوره بیماری­‌های جسمی و روحی در طی جنگ و چندین بار بستری شدن در بیمارستان­‌ها، در نهایت راهیِ مستعمره‌­های فرانسه در آفریقا می‌­شود، به امید اینکه بتواند در آنجا کاری پیدا کرده و از فضای جنگ‌­زده کشورش دور شود. در آنجا نیز شاهد مظلومیت جاهلانه بومیان آفریقایی و ظلم فرانسوی‌های مستعمره‌نشین به آنها بود. پس از ماه­‌ها زندگی زیر آفتاب سوزان و طبیعت طاقت­‌فرسای آفریقا، دچار تب مالاریا می­‌‌شود؛ بیماری­‌ای که تا مدت­‌ها پس از خروج او از آفریقا، همچنان گریبان‌گیرش بود.

در نهایت فردینانِ بیمار، با کشتی­‌ای که به سمت آمریکا می­‌رفت پا به خاک آمریکا گذاشت. او که همیشه رویای رفتن به آمریکا را در سر داشت، حال شهر رویاهایش را در مقابل چشمانش می‌­دید: نیویورک.

هنگام دیدن نیویورک توصیف فوق‌العاده‌ای از این شهر می‌کند:

چهارشاخ مانده بودیم. چیزی که لابه‌لای مه می‌دیدیم آنقدر تعجب‌آور بود که اول باور نمی‌کردیم و بعد، وقتی که بلافاصله جلوتر رفتیم، با دیدنش که شق و رق جلوی ما قد علم کرده بود، گرچه برده‌های کشتی بودیم، اما به قاه‌قاه افتادیم...

مجسم کنید که شهرشان سرپا ایستاده و کاملا عمودی است. نیویورک شهر ایستاده‌ای است. تا آن موقع البته شهرهای زیادی دیده بودیم، آنهم شهرهای قشنگ و بندرهای مشهور و غیره. ولی در کشور ما، شهرها خوابیده‌اند. چه کنار رودخانه و چه در کنار دریا روی چشم‌اندازها دراز می‌کشند و منتظر مسافر می‌مانند، در حالی که این یکی، این آمریکایی اصلا قرار نداشت، نخیر شق و رق ایستاده بود، ابدا کمر خم نمی‌کرد، شق و رق و ترسناک.

وقتی وارد آمریکا شد هنوز از تب مالاریا که در آفریقا به آن مبتلا شده بود، بهبودی نیافته بود؛ بیماری‌ای که حتی مغزش را تحت تاثیر قرار داده و حالتی از جنون به او دست داده بود. مدتی با این بیماری به همراه تنهایی و بی‌پولی سر کرد. از آنچه در این شهر شلوغ می‌دید تعجب می‌کرد. از زنها، مردها، از تفریحاتشان، از مکان‌ها. بنایی تجاری را چنین وصف می‌کند:

آیا این انبوه مصالح و این کندوی تجارتی و این تیرآهن‌های تا بی‌نهایت سوار بر هم، همان تاثیری را که روی من می‌گذاشت، روی اهالی شهر هم می‌گذاشت؟ شاید این سیل معلق برای آنها امنیت خاطر به همراه داشت، در حالی که برای من چیزی نبود جز شبکه‌ای از ممانعت‌ها، آجرها، راهروها، چفت‌وبست‌ها و باجه‌ها. شبکه غول‌آسای معماری، شکنجه‌ای غیرقابل وصف.

در شهر پرسه می‌زد و تنهایی خود را با رفتن به سینما پر می‌کرد. سینمایی که مثل ماده مخدر او را نشئه می‌کرد. آمریکای رویایی‌اش خیلی زود چهره بی‌رحم و خشن خود را نشان داد. فردینان در آمریکای شگفت­‌آور نیز چیزی جز استثمار انسان­‌ها به دست قدرتمندان، و بی‌­ارزشی انسان در مقابل ارزش بالای دلار نمی­‌بیند.

دلار همیشه سبک، روح‌القدس واقعی، گران‌بهاتر از خون.

تنها امیدش برای نجات از بی‌پولی، دختری آمریکایی به نام لولا بود که در زمان جنگ در فرانسه با او دوست شده بود. به سراغ دختر می‌رود و با روشی ناجوانمردانه مقداری پول از او اخاذی می‌کند.

بعد از مدتی زندگی در فقر و بی‌پولی، برای استخدام به کارخانه فورد می‌رود. وقتی به پزشک مخصوص کارخانه از تحصیلاتش می‌گوید، او چنین جوابی به فردینان می‌دهد:

اینجا درس‌هایت به هیچ درد نمی‌خورد، پسرجان! اینجا نیامده‌ای فکر کنی، آمده‌ای همان کاری را که یادت می‌دهند، انجام بدهی... ما در کارخانه‌هامان به روشنفکر احتیاجی نداریم. به بوزینه احتیاج داریم... بگذار نصیحتی بهت بکنم. هرگز از فهم و شعورت حرفی نزن! ما جای تو فکر خواهیم کرد، دوست عزیز. هرگز یادت نرود.

در کارخانه فورد توصیفاتی بسیار عالی از ماشینیسم می‌کند. 


بعد از مدتی با دختری به نام مالی آشنا می‌شود. دختری بی‌نهایت مهربان، و تنها زنی که سلین در رمانش از او به نیکی یاد می‌کند. پس از چند ماه زندگی با مالی و تجربه عشق خالصانه او، فردینان تصمیم می‌­گیرد به فرانسه بازگردد. مالی به هیچ عنوان نمی‌خواست از او جدا شود ولی فردینان تصمیم خود را گرفته بود. فردینان به پاریس بازمی‌گردد، در حالی که خاطره مالی، وفادارترین معشوق‌­اش تنها چیزی بود که همراه خود به فرانسه آورد. سلین درباره او چنین می‌گوید:

اگر دستش به این نوشته‌های من برسد، دلم می‌خواهد بداند که احساسم نسبت به او عوض نشده، هنوز هم دوستش دارم و همیشه هم دوستش خواهم داشت، به روش خودم، دلم می‌خواهد بداند که هر وقت خواست در نان و آوارگی‌ام با من سهیم شود، می‌تواند اینجا بیاید. اگر دیگر زیبا نیست، چه باک! کاریش خواهیم کرد! آنقدر زیبایی‌اش، آن زیبایی گرم و زنده‌اش را در دلم دارم که برای هر دو تامان و لااقل تا بیست سال دیگر، یعنی تا آخر کار، بس است. یقینا دیوانه بودم که ترکش کردم. آنهم با آن سنگدلی و کثافت. به هر حال روحم را تا حالا سالم نگه داشته‌ام، و اگر مرگ، فردا برای بردنم بیاید، مطمئنم که دیگر هرگز به سردی و رذالت و سنگینی دیگران نخواهم بود، بس که مالی طی آن چند ماه در آمریکا به من مهربانی و رویا هدیه داده.

فردینان پس از بازگشت به فرانسه، تحصیلات پزشکی­‌ خود را که به دلیل جنگ ناتمام گذاشته بود ادامه می­‌دهد. به گفته خودش گرچه در رشته پزشکی استعداد زیادی نداشت، اما همین تحصیلات او را به موجودات دیگر نزدیک‌تر کرده بود.

مالی حق داشت، تازه منظورش را می‌فهمیدم. تحصیل آدم را عوض می‌کند، باد به دماغ آدم می‌اندازد. برای دیدن اعماق زندگی باید از همین راه گذشت. قبلش فقط دور خودت چرخ می‌زنی. خیال می‌کنی آزادی ولی به جایی نمی‌رسی. زیاده از حد به فکر و خیال فرو می‌روی. از کنار کلمات سُر می‌خوری. در حالی که ابدا قضیه این نیست. فقط ظاهر قضیه است. چیز دیگری لازم داری. اگرچه من در کار پزشکی استعداد زیادی نداشتم، اما به هر حال به آدم‌ها، جانورها و همه چیزهای دیگر نزدیک شده بودم. حالا دیگر کاری نمانده بود غیر از اینکه با سر وسط موجودات شیرجه برم. مرگ دنبالت می‌دود، باید عجله کرد، و به علاوه در همین بین که دنبال چیزی هستی، باید نانی خورد و بعد هم از اینها گذشته باید از زیر بار جنگ در رفت. واقعا اینهمه برای خودش کاری است. کار ساده‌ای هم نیست.

پس از اتمام تحصیلاتش، در محله‌­ای فقیرنشین در اطراف پاریس به طبابت مشغول می‌­شود. چند سال در این محل در میان فقر و جهل و رذالت مردم زندگی می­‌کند. در حالی که خود نیز زندگی فقیرانه‌­ای داشت و به سختی امرار معاش می­‌کرد، اما هیچ‌وقت از گرفتن پول از مردم فقیر بابت کار طبابت احساس رضایت نداشت.

همکارهایم هنوز به این پول می‌گفتند: "دستمزد!..." چه آدم‌های پاکی! انگار که این کلمه به خودی خود کافی بود و خودش را توجیه می‌کرد... مدام به خودم می‌گفتم: "ننگ بر تو!" و راهی هم برای پاک کردن این ننگ نبود. می‌دانم که همه‌چیز قابل توجیه است. ولی حقیقت این است که هر کسی که از فقیر و فلک‌زده پنج فرانک بگیرد تا آخر عمرش کثافتی است متحرک! از همین وقت به بعد بود که مطمئنم من هم به اندازه هر کثافت دیگری کثافتم. مسئله این نیست که من با پنج فرانک و ده فرانکشان عیاشی و الواطی می‌کرده‌ام. نه‌ خیر! چون بیشترین قسمتش را صاحبخانه برمی‌داشت. ولی با همه این حرف‌ها، این عذر و بهانه کافی نیست. آدم دلش می‌خواهد که کافی باشد، ولی نیست که نیست. صاحبخانه از هر کثافتی کثافت‌تر است. همین و همین.

پس از گذراندن ماجراهای متعددی در این محل، تصمیم می‌­گیرد که دیگر به آنجا بازنگردد و به کمک یکی از دوستانش در تیمارستانی مشغول به کار می‌شود. در تمام این تغییر مکان‌ها، فردینان تجربه­‌های تلخی را از سر می‌گذراند. سفر او از کشوری به کشور دیگر و از شهری به شهر دیگر، نه برای تفریح و سرگرمی، بلکه همواره برای فرار از وضعیتی عذاب‌­آور به امید یافتن موقعیتی بهتر انجام می‌­شد، اما به وضعیت عذاب­‌آور جدیدی منتهی می‌شد. سفر از سیاهی‌ای به سیاهی دیگر. سفر به انتهای شب. 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

مشخصات کتاب من: سفر به انتهای شب. لویی فردینان سلین. ترجمه فرهاد غبرایی. 534 صفحه. (چاپ افست از انتشارات جامی. چاپ اول. سال 1373)

توضیحی درباره انتشار رمان سفر به انتهای شب: چاپ رمان سفر به انتهای شب سال‌ها ممنوع بود. به همین جهت چند سال پیش که قصد خرید این کتاب را داشتم، مجبور به تهیه نسخه افست آن شدم. نسخه‌ای که به نظر من و با توجه به قراین موجود در کتاب، نسخه بدون سانسور آن است. البته با اشکالات ویرایشی بسیار زیاد. جدیدا نشر جامی اقدام به چاپ مجدد این رمان بی‌نظیر نموده است، البته به گفته خودشان با حذف مختصر برخی از واژه‌‌ها!

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

بیوگرافی نویسنده                    

نام: لویی_فردینان سلین (لویی-فردینان دتوش)

پیشه: پزشک، نویسنده

ملیت: فرانسوی

قرن: بیستم میلادی

تولد و مرگ: ۱۹۶۱ – ۱۸۹۴ میلادی

اتفاقات تاثیرگذار در  زندگی نویسنده: جنگ جهانی اول و دوم

اتفاقات مهم در دوران زندگی:

  • متهم به خیانت، طرفداری از آلمان و ضد یهود بودن به دلیل نوشته‌هایش در چند مقاله
  • ترک فرانسه و مهاجرت به آلمان و سپس به دانمارک
  • جمع‌ شدن کتابهایش از فرانسه
  • حبس در زندان  کپنهاک به مدت یک سال و شناخته شدن به عنوان ننگ ملی و تبعید از کشور پس از آزادی از زندان 
  • متهم به نژادپرستی
  • عدم اعطای جایزه گنکور به سلین به دلیل ضدیت برخی از روشنفکران فرانسه با او

موضوع نوشته‌ها: جنگ، استثمار، فقر، بیماری، تنهایی، مرگ

ویژگی‌های سبکی در نوشته‌ها: زبان شفاف، بی‌پرده، تلخ و آمیخته به طنز، نگاه موشکافانه به مسائل، استفاده از اصطلاحات عامیانه و الفاظ رکیک

تاثیرگذار بر: چارلز بوکوفسکی 

آثار: 

  • سفر به انتهای شب (۱۹۳۲)
  • مرگ قسطی (۱۹۳۶)
  • دسته دلقک‌ها (۱۹۴۴)
  • معرکه (۱۹۴۹)
  • گفت‌وگوهایی با پروفسور ایگرگ (۱۹۵۵)
  • قصر به قصر (۱۹۵۷)
  • شمال (۱۹۶۰)
  • ریگودون (نوشته شده در۱۹۶۱، منتشرشده پس از مرگ در سال ۱۹۶۹)


زن در ریگ روان. کوبو آبه

زن در ریگ روان ماجرای یک معلم جوان و حشره‌شناس آماتور به نام نیکی جومپی (شخصیت مرد داستان) است که برای فرار از یکنواختی زندگی، مرخصی چند روزه‌ای از محل کارش می‌گیرد تا راهی سفری تفننی به تپه‌های شنی نزدیک دریا شود. معلم جوان به دو چیز علاقه بسیاری دارد: حشرات و شن‌ها. او در این سفر در پی کشف گونه‌ای جدید از سوسک شن‌زار است؛ با این هدف که نامش به عنوان کاشف حشره در کنار نام علمی حشره ثبت شود و از این طریق در میان حشره‌شناسان ماندگار شود. 

نیکی جومپی پس از طی مسیری طولانی به دهکده‌ای عجیب در نزدیکی ساحل دریا می‌رسد: یک دهکده شنی؛ دهکده‌ای که خانه‌های آن درون گودال‌هایی از شن قرار دارد، به گونه‌ای که دورنمای آن روستا مثل یک کندوی عسل به نظر می‌رسد. 

مرد که از پیاده‌روی در تپه‌های شنی روستا خسته شده است از اهالی این روستای عجیب و غریب درخواست جایی برای استراحت می‌کند و آنها یکی از همان خانه‌های ته گودال شنی را به او پیشنهاد می‌دهند. او به وسیله نردبانی طنابی وارد خانه ته گودال می‌شود به خیال اینکه پس از استراحت شبانه، روز بعد آنجا را ترک کند. 

خانه ته گودال، کلبه چوبی پوسیده‌ای است با دیوارهایی که از شدت رطوبت طبله کرده است. تنها چیزی که در این خانه رو به ویرانی در ته یک گودال عمیق شنی می‌تواند اندکی مایه دلگرمی باشد، زیبایی و جذابیت صاحب‌ خانه است: زنی جوان که تنها ساکن این خانه می‌باشد. 

چیزی که از همان ابتدا توجه مرد را به خود جلب می‌کند درگیری دائمی زن با شن روانی‌ست که از هر سوراخ و منفذی وارد خانه می‌شود. او که در ابتدا توضیحات زن را درباره قدرت نفوذ و ویرانگری شن باور ندارد،  به زودی درمی‌یابد که زندگی در این گودال شنی نمی‌تواند کار راحتی باشد. 

اولین و مهم‌ترین کار زن در این خانه حفظ بقا در برابر شن روانی‌ست که در حرکتی دائمی است و در صورت اندکی بی‌توجهی و غفلت، در کمترین زمان ممکن تمام خانه را زیر خود مدفون خواهد کرد. زن هر شب شن‌هایی را که در پایین گودال جمع شده‌اند در زنبیل‌هایی جمع می‌کند –کاری که در طول روز به دلیل داغی هوا و خشکی شن انجام آن ممکن نیست– و چند تن از اهالی روستا که وظیفه تخلیه شن‌های جمع‌شده از خانه‌های روستا را دارند، زنبیل‌های پر شده از شن را به وسیله طنابی بالا می‌کشند. در واقع تخلیه دائمی شن‌های جمع شده در دیواره گودال نه فقط برای نجات خانه،  بلکه برای بقای کل دهکده انجام می‌شود. بنابراین همه افرادی که در خانه‌های گودال شنی زندگی می‌کردند وظیفه جمع‌آوری شن‌های گودال خانه خود را داشتند. 

مرد رفته‌رفته درمی‌یابد که این خانه قوانینی دارد که عمل نکردن به آنها مساوی است با مرگ حتمی. او که به دلیل مطالعاتش درباره شن‌ها و علاقه‌اش نسبت به ویژگی‌های ­شگفت‌انگیز شن، تصویری استعاری از آن ساخته بود، و حرکت دائمی شن یا به عبارت بهتر دائما در حرکت بودن شن را استعاره‌ای از زندگی می‌دانست، حال در این گودال شنی با تصویر دیگری از آن مواجه می‌شود: تصویر ویرانگری و مرگ. 

مرد با دیدن زندگی سخت و طاقت‌فرسای زن، و دست‌و‌پنجه نرم کردن دائمی او با شن خشمگین می‌شود، اما آنچه او را بیشتر عصبانی می‌کند پای‌­بندی زن به این زندگی مشقت‌بار و تسلیم و رضایی است که او در برابر این زندگی دارد. 

مرد که از ابتدا قصد ماندن در آنجا را نداشت، با دیدن زندگی پرزحمت و عذاب‌آور در ته این گودال شنی، در تصمیم قبلی خود مصمم‌تر می­‌شود؛ خصوصا اینکه در همان ساعات اولیه حضورش در آن خانه مجبور شده بود در کار بیل‌زنی و جمع‌آوری شن‌ها نیز مشارکت کند. او که به گفته خودش برای گریز از تعهدات و یکنواختی زندگی، خود را با حشرات و شن‌ها مشغول کرده بود، حالا نمی‌توانست زیر بار مسئولیت‌های سنگین زندگی در این گودال شنی برود. 

مرد اولین شب زندگی خود در این خانه شنی را به این نحو سپری می‌کند با این خیال که فردا آنجا را ترک خواهد کرد؛ اما روز بعد که از خواب بیدار می‌شود و به قصد ترک آنجا وارد حیاط می‌شود اثری از نردبان طنابی که روز قبل به وسیله آن به پایین گودال آمده بود نمی‌بیند. او در کمال ناباوری متوجه می‌شود که اهالی روستا که روز قبل آنها را دیده بود، نردبان را برداشته‌اند و او در آن گودال شنی زندانی شده است. 

مرد که بسیار خشمگین است به سراغ زن رفته و از او دلیل این کار را می‌پرسد، اما تنها پاسخی که از او دریافت می‌کند سکوتی همراه با احساس شرمندگی بسیار است. 

ادامه داستان، ماجرای تلاش نیکی جومپی برای رهایی و فرار از این خانه است؛ زندانی شنی که با فریب‌کاری روستاییان در آن گرفتار شده است. 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

نکته‌ها و برداشت‌های من از داستان زن در ریگ روان:

درون‌مایه داستان

زن در ریگ روان داستانی استعاری است که در فضایی سورئال اتفاق می‌افتد. نویسنده با دیدی استعاری نسبت به شن و ویژگی‌های ­منحصر به فرد این ماده، به‌ واکاوی برخی از مسائل بنیادین زندگی از قبیل مرگ، میل به جاودانگی، یکنواختی و ملال، نیاز انسان به سرگرمی و پذیرش زندگی می‌پردازد.

ملال

یکی از مهم‌ترین موضوعاتی که در این داستان مطرح می‌شود یکنواختی زندگی و تکراری بودن آن و احساس ملال است. در ابتدای داستان می­‌بینیم که مهم‌ترین انگیزه مرد برای سفر به شن‌زار و در پی حشره‌ای کم‌یاب گشتن، فرار از همین احساس ملال است. و در ادامه داستان می‌بینیم او که از یکنواختی زندگی فرار کرده و راهی سفری علمی شده بود، دوباره گرفتار همین یکنواختی و تکرار –گرچه این بار به شکلی دیگر– می‌شود؛ گویی تکرار، ویژگی اجتناب‌ناپذیر زندگی است.

"فقط در رمان‌ها و فیلم‌ها اتفاق می‌افتد که تابستان‌ها سرشار از خورشید خیره‌کننده باشد. آنچه در واقعیت هست یکشنبه‌های ملال‌آور شهرهای کوچک است... مردی که زیر ستون سیاسی روزنامه‌ای، در احاطه دود تپانچه چرت می‌زند... کنسروهای آب میوه و فلاسک‌هایی با در مغناطیسی... قایق‌های کرایه‌ای، ساعتی صد ین –اینجا صف بکشید... سواحل کف بر لب پر از بار ماهی... و بعد، سر آخر، اتوبوس لبریز از مسافری که از فرسودگی تلنگش در رفته. همه از این نکته خبر دارند، اما کسی نمی‌خواهد اسباب مسخره خلایق شود و گول بخورد؛ پس با شور و شوق تنها شکل این جشن توهم‌آمیز را بر پرده خاکستری واقعیت می‌کشد. پدران رقت‌انگیز با ریش نتراشیده بچه‌های شاکی را قلمدوش می‌کنند و می‌جنبانند و وادارشان می‌کنند که بگویند یکشنبه دلچسبی بوده... صحنه‌های کوچکی که هر کس در گوشه اتوبوسی شاهدش بوده است... حسادت و بی‌صبری رقت‌انگیز مردم در برابر شادی دیگران." 

"راحت می‌فهمید چطور می‌شود چنین زندگی را در پیش گرفت. آشپزخانه‌هایی بود، اجاق‌هایی روشن بود، از جعبه‌های سیب به جای میز تحریر استفاده شده بود –پر از کتاب بودند. باز هم آشپزخانه‌ها، اجاق‌های فرورفته، فانوس‌ها، بخاری‌های روشن، و پنجره‌های کاغذی پاره بود، سقف‌های دودگرفته بود، ساعت‌هایی بودند که کار می‌کردند و ساعت‌هایی که کار نمی‌کردند، رادیوهایی بودند که صدایشان در می‌آمد و آنهایی که شکسته بودند، آشپزخانه‌ها و اجاق‌هایی روشن بودند... و در میانه‌شان همه‌جا سکه‌های صد ینی، حیوانات خانگی، بچه‌ها، شهوت، سفته، زنا، بخورسوزها، عکس‌های یادگاری و ... پراکنده بودند؛ تکرار به نحوی هولناک ادامه داشت. بی‌تکرار نمی‌شد زندگی کرد. مثل ضربان قلب، اما این نکته هم درست بود که ضربان قلب همه چیز زندگی نبود."

جاودانگی

میل به زندگی جاودانی از آرزوهای دیرینه بشر است. انسان برای دستیابی به این آرزو راه‌­های زیادی را برگزیده است. یکی از این راه‌­ها ماندگاری نام انسان پس از مرگ است؛ راهی که نیکی جومپی، در پی آن است. او می‌خواهد گونه‌ جدیدی از یک حشره را پیدا کند و با ثبت شدن نامش در کنار نام علمی آن حشره به جاودانگی برسد –حداقل در خیل حشره‌شناسان. 

خانه‌ات را دوست بدار

این نوشته‌­ای بود که مرد در ورودی تعاونی آن روستای شنی دیده بود. جمله­‌ای که به نوعی شعار اهالی دهکده بود و او خیلی دیر به معنی آن پی برد. 

" – بله. توی ده ما همه از این شعار پیروی می‌کنند: خانه‌ات را دوست بدار. 

  – این دیگر چه جور عشقی است؟

  – عشق به جایی که در آن زندگی می‌کنی. 

  – عالی است."

نسبی بودن عقاید

بسیاری از اخلاقیات، قوانین و عقایدی که ما سفت و سخت به آنها چسبیده‌­ایم، در شرایط بحرانی می‌­توانند معنای خود را از دست بدهند.

"وقتی داری می‌میری فردیت به چه دردت می‌خورد؟ دلش می‌خواست در هر وضعی به زندگی ادامه دهد، حتی اگر در زندگی‌اش به قدر کاهی در انباری نشانی از فردیت نباشد."

معنای زندگی

نویسنده، زندگی روزمره انسان‌ها را زندگی پوچ و بی‌­معنایی می­‌داند؛ همچون اخبار روزنامه­‌ها، شلوغ و پر از هیاهو اما بیهوده و توخالی. به زعم او همه انسان‌ها به این پوچی زندگی خود واقف هستند، اما شاید همین بیهودگی زندگی است که آن را قابل زیست می‌کند. 

"هیچ چیز مهمی در روزنامه نبود. همه‌‌اش برجی توهمی، ساخته از آجرهای وهم و پر از سوراخ. اگر زندگی فقط از چیزهای مهم ساخته شده باشد، به راستی خانه‌ی شیشه‌ای خطرناکی خواهد بود که کمتر می‌توان بی‌پروا دست به دستش کرد. اما زندگی روزمره دقیقا شبیه این عنوان‌ها بود. و بنابراین هر کس، با دانستن بی‌معنایی وجود، مرکز پرگارش را در خانه خود می‌گذارد."

نویسنده در پایان داستان به نتیجه‌ای قطعی درباره زندگی نمی‌رسد؛ اما شاید رسیدن به همین عدم قطعیت درباره معنا و مفهوم زندگی دستاورد کمی نباشد. 

"نفهمیدم. اما گمانم زندگی چیزی نیست که آدم بتواند بفهمد. همه جور زندگی هست، و گاه طرف دیگر تپه سبزتر به نظر می‌رسد. چیزی که برایم مشکل‌تر از همه است، این است که نمی‌دانم این جور زندگی به کجا می‌کشد. اما ظاهرا آدم هرگز نمی‌فهمد، صرف نظر از اینکه چه جور زندگی کند. به هر حال چاره‌ای جز این احساس ندارم که بهتر است چیزهای بیشتری برای سرگرمی داشته باشم."

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

درباره ترجمه: رمان زن در ریگ روان –تا جایی که من اطلاع دارم– تا کنون تنها توسط مهدی غبرایی، مترجم توانمند کشورمان ترجمه شده است، که ترجمه‌ بسیار روان و درستی از این اثر به دست داده‌اند. 


مشخصات کتاب من: زن در ریگ روان، ترجمه مهدی غبرایی، انتشارات نیلوفر، چاپ ششم، تابستان ۱۳۹۵، ۲۳۶ صفحه، قطع رقعی. 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

بیوگرافی نویسنده                     

نام: کوبو آبه (کیمیفوسا آبه)

پیشه: نویسنده، شاعر، عکاس، کارگردان تئاتر

ملیت: ژاپن 

قرن: بیستم

تولد و مرگ: ۱۹۹۳ – ۱۹۲۴ (۶۸ سال)

اتفاقات مهم در دوران زندگی: جنگ جهانی دوم

جریانات فکری غالب: اگزیستانسیالیسم، مارکسیسم، سورئالیسم و متافیزیک

موضوع نوشته‌ها: هستی، هویت (بحران هویت و از خودبیگانگی)

مقایسه شده با: فرانتس کافکا، ادگار آلن پو

آثار:

■   اشعار

▪︎ اشعار یک ناشناس (۱۹۴۷) (نخستین مجوعه شعر کوبو آبه)

▪︎ تابلوی راهنمایی در انتهای جاده (۱۹۴۸) 

■   رمان‌ها و داستان‌های کوتاه

▪︎ جنایت اس. کاروما (مجموعه داستان کوتاه) (۱۹۵۱)

▪︎ مدفون عصر یخبندان (۱۹۵۹)

▪︎ زن در ریگ روان (۱۹۶۲)

▪︎ چهره دیگری (۱۹۶۴)

▪︎ نقشه تباه شده (۱۹۶۷)

▪︎ آدم جعبه‌ای (۱۹۶۷)

▪︎ کشتی ساکورا (۱۹۸۴)

▪︎ یک بخشش (۱۹۹۳)

▪︎ دفتر یادداشت کانگورو

▪︎ تجاوز قانونی 

■   نمایشنامه‌ها:

▪︎ قتل غیر عمد

▪︎ دوستان

▪︎ جناب روح

▪︎ جوراب شلواری سبز

▪︎ مردی که به عصا تبدیل شد 

جایزه‌ها:

▪︎ جایزه ︎اکوتاگاوا (مهم‌ترین جایزه ادبی ژاپن) برای مجموعه داستان "جنایت اس. کاروما"

▪︎ جایزه یومی‌یوری برای داستان "زن در ریگ روان"

▪︎ جایزه تانیزاکی برای نمایشنامه "دوستان"


اندوه. آنتوان چخوف

شبانه مرد گاری‌چی 

به خانه می‌کشد خود را

اگر که مادیان خسته

اگر طناب هم پاره

درون مرد همواره

کشیده می‌شود باری

                                                 "حسین صفا"

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

داستان اندوه روایتگر نیاز پیرمردی داغدار است به یک گوش شنوا تا از غم و اندوهش با او بگوید. پیرمرد پسرش را از دست داده و حالا زمان سوگواری است. اما فقر و بی‌کسی فرصت این سوگواری را از او گرفته است. پیرمرد درشکه‌چی برای کار به شهر آمده و کس و کارش در روستا هستند. او در این شهر غریب است. در شهر همه به کار و زندگی خود مشغول‌اند. همه در حال گذرند و کسی وقت ایستادن و حوصله شنیدن حرف دل دیگران را ندارد. 

داستان اندوه بسیار ساده‌‌ است. چخوف خیلی ساده و صریح و بدون هیچ پیچیدگی و حاشیه‌ای حرف خود را زده‌است: اندوه خویش را به که گویم؟

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

شرح ماجرا

آیونا پوتاپف، درشکه‌چی پیر و فقیری‌ست که اندوهی بزرگ و جانکاه در دل دارد. او به تازگی پسر جوان خود را در اثر بیماری از دست داده است. غم از دست دادن فرزند برای آیونا بسیار سنگین است. او نمی‌تواند به تنهایی بار این غم را به دوش بکشد و می‌خواهد با کسی صحبت کند تا درد و اندوه‌اش اندکی تسلی یابد. اما آیونا بسیار تنهاست و هیچ کس را ندارد تا از غم خویش با او سخن بگوید. هیچ کس نیست که حتی چند دقیقه برای شنیدن حرفهای او وقت صرف کند، به حرفهای او گوش دهد، با درد او آه بکشد و برای او غصه بخورد. 

آیونا چندین بار تلاش می‌کند تا همدردی یا حداقل گوش شنوایی برای خود پیدا کند. او با هر کس که برخورد می‌کند سر صحبت را باز می‌کند. یک بار با افسری که مسافر درشکه‌اش است شروع به درد دل می‌کند، اما این درد دل ادامه نمی‌یابد. چشمان بسته مسافر نشان از این دارد که حوصله‌ای برای شنیدن حرفهای درشکه‌چی ندارد. درشکه‌چی ناامید می‌شود و باز در اندوه خود غرق می‌شود. بار دیگر سه جوان بی‌سروپا سوار درشکه‌اش می‌شوند. آیونا با آنها شروع به صحبت از غم خود می‌کند اما آنها هیچ توجهی به حرفهای او ندارند و با توهین و تحقیر با او حرف می‌زنند. آیونا به قدری تنهاست که به توهین‌های آنها توجهی نمی‌کند و همین حضور آنها کافی‌ست که اندکی از غم و اندوه خود را فراموش کند. اما با به مقصد رسیدن آنها، آیونا دوباره تنها می‌شود و غم جانکاه‌اش دوباره به جانش می‌افتد. 

تا پایان شب، چرخه تکراریِ امیدِ یافتن همدرد، ناامیدی، تنهایی و هجوم غم جانکاه، چندین و چند بار تکرار می‌شود. و تلاش‌های آیونا برای یافتن گوش شنوا در این شهر شلوغ و سرد، به نتیجه‌ای نمی‌رسد. تا اینکه پیرمرد، همدرد خود را نه در میان این مردم که هر کدام سر در کار خود دارند، بلکه در جایی دیگر و در کسی دیگر می‌یابد، کسی که به او بسیار نزدیک است... 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

توضیح کوتاه درباره کتاب: داستان اندوه یکی از داستان‌های کوتاه آنتوان چخوف است. این داستان به همراه پنج داستان کوتاه دیگر از همین نویسنده، به نام‌های وانکا، خواب‌آلود، دانشجو، گریشا و اسقف، در کتابی با عنوان آنتوان چخوف (شش داستان و نقد آن) گردآوری شده است. 

درباره ترجمه: بهروز حاجی‌محمدی ترجمه‌ای روان و درست از داستان‌های این مجموعه به دست داده است. این مترجم توانا علاوه بر ترجمه داستان‌ها، تحلیلی هم برای هر یک از آن‌ها نگاشته است.


مشخصات کتاب من: آنتوان چخوف (شش داستان و نقد آن). ترجمه بهروز حاجی‌محمدی. انتشارات ققنوس. چاپ سوم. زمستان ۱۳۸۴.



لینک یادداشت‌های مرتبط

دایی وانیا. آنتوان چخوف


چگونه باید کتاب خواند. ویرجینیا وولف

   

خواندن مقاله‌ای درباره کتاب خواندن می‌تواند سودمند و لذت‌بخش باشد، اما وقتی این مقاله به قلم نویسنده‌ای چون ویرجینیا وولف نوشته شده باشد، چیزی ورای سودمندی و لذت‌بخشی در آن خواهد بود که جز با خواندنِ آن، درک و دریافت نمی‌شود. 

وولف حتی در این متن غیر داستانی خود، ادبیات عظیمی را خلق می‌کند؛ او در این مقاله چند صفحه‌ای، ما را به سفری در جهان ادبیات می‌برد؛ سفری که گرچه کوتاه است، اما پس از بازگشت از آن، بدون شک تغییری آشکار در نگاه و بینش ما نسبت به ادبیات ایجاد خواهد شد. 

خط به خط این نوشته حرفی برای گفتن دارد و موضوعی برای اندیشیدن. می‌توان بارها و بارها آن را خواند و از این مقاله کوتاه که مانند یک ترجیع­‌بندِ زیباست، لذت برد و چیزها آموخت. 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

چگونه باید کتاب خواند نام مقاله یا جستاری است به قلم بانوی نویسنده انگلیسی، ویرجینیا وولف. این مقاله همانطور که از نام‌اش پیداست، درباره روش کتاب‌ خواندن است؛ البته نه درباره اینکه روزانه چند ساعت یا چند صفحه کتاب بخوانیم یا اینکه چه زمانی را برای کتابخوانی اختصاص دهیم. نوشته وولف پاسخ به این سوال است که: چگونه باید کتاب بخوانیم تا بتوانیم به درک درستی از آنچه می‌خوانیم برسیم و بتوانیم بیشترین بهره را از این تجربه حسی –یعنی کتاب‌خواندن– ببریم.

ویرجینیا وولف در این مقاله چند توصیه به خوانندگان خود دارد: 

۱. گوش ندادن به توصیه‌ها 

اولین توصیه‌ای که می‌کند این است که در کار کتاب‌خوانی به توصیه هیچکس گوش ندهید و تنها به شمّ و غریزه خود تکیه کنید. وولف استقلال را مهم‌ترین داشته یک خواننده و روح آزادی را نفْس مکان‌های مقدسی چون کتابخانه می‌داند. اما برای اینکه از این آزادی و استقلال به درستی بهره ببریم باید نکاتی را رعایت کنیم:

۲. کنار گذاشتن پیش‌فرض‌ها 

ما با انبوهی از کتاب‌ها که به دسته‌های مختلفی همچون زندگی‌نامه‌، داستان، شعر، رمان، تاریخ، نامه‌ها و ... تعلق دارند مواجهیم و درباره هر کدام از این دسته‌ها پیش‌فرض‌هایی در ذهن خود داریم. وولف می‌گوید هنگام خواندن، اگر این پیش‌فرضها را کنار بگذاریم آغازی تحسین‌برانگیز خواهیم داشت. پس بهترین کار این است که اجازه دهیم این خود کتاب باشد که بگوید چه چیزی را می‌خواهد به ما ارائه بدهد. 

۳. چیزی را به نویسنده دیکته نکنید 

برای اینکه حرف کتاب را مستقیما از خود کتاب بشنویم بهترین کار این است که با نویسنده همراه شویم به جای اینکه بخواهیم چیزی را به او دیکته کنیم؛ و ‌ابتدا کتاب را بخوانیم پیش از آنکه بخواهیم آن را نقد کنیم‌.

وولف پیشنهاد می‌کند بهتر است خودمان دست به قلم شویم تا بتوانیم دشواری‌های کار یک نویسنده را بهتر درک کنیم.

۴. استفاده از قوه تخیل برای درک بهتر رمان 

وولف رمان خواندن را یک هنر می‌داند آنهم هنری دشوار و پیچیده. بنابراین برای درک آنچه که نویسنده—هنرمند بزرگ ارائه می‌کند، باید بتوانیم از قدرت تخیل‌مان استفاده کنیم. 

او همچنین توصیه می‌کند که کتاب‌هایی چون زندگی‌نامه‌ها را نه تنها با هدف روشنگری در ادبیات یا شناخت اشخاص معروف، بلکه برای سرحال آوردن و مشغول کردن قدرت خلاقه‌مان  بخوانیم.

۵. فرایند پیچیده و بغرنج کتاب خواندن 

وولف [کتاب] خواندن را فرایندی پیچیده و بغرنج می‌داند. از نظر او خواندن مستلزم دو چیز است: تاثیر + حد اعلای درک. او می‌گوید برای رسیدن به لذت کامل از کتاب باید این تاثیرات مکمل هم باشند. این تاثیرات همان چیزهایی است که باید بر اساس آن کتاب را قضاوت کنیم. اما این قضاوت نباید بلافاصله بعد از خواندن کتاب انجام شود. به گفته وولف باید بگذاریم گرد و غبار خواندن فرو نشیند و تعارض و پرسشگری آرام گیرد. برویم، بگوییم، گلبرگ‌های پژمرده گل را در بر بگیریم یا بخواب رویم. آنگاه ناگهان بدون اینکه بخواهیم کتاب باز خواهد گشت اما متفاوت –چرا که طبیعت اینگونه تغییرات را می‌پذیرد. کتاب همچون یک کلیت بر فراز ذهنمان شناور خواهد شد و ورای آن چیزی خواهد بود که در جملات و عبارات خوانده‌ایم.

وولف اعتقاد دارد تنها بعد از طی کردن این فرایند است که می‌توانیم یک کتاب را با کتابی دیگر مقایسه کنیم. و همین مقایسه کردن نشان‌دهنده تغییر نظر ما می‌باشد. 

۶. قضاوت کردن درباره کتاب

وولف بخش دوم فرایندِ خواندن، یعنی قضاوت و مقایسه را سخت‌تر از بخش اول آن یعنی دریافت تاثیرات از کتاب می‌داند. 

ابلهانه است اگر وانمود کنیم که بخش دوم فرایند خواندن یعنی قضاوت و مقایسه به همان سهولت بخش اول –باز گذاشتن ذهن در برابر ازدحام تاثیرات بی‌حدوحصر– است.

از این رو ارزش‌گذاری یک کتاب و اظهار نظرهایی از قبیل موفق بودن یا ناکام بودن کتاب، و یا خوب یا بد بودن آن را کاری بس دشوارتر می‌داند و آن را نیازمند داشتن قوه تخیل، بینش و معرفتی سرشار می‌داند. از نظر او کمتر کسی می‌تواند دارای چنین ویژگی‌هایی باشد. پس پیشنهاد می‌کند که از این نوع قضاوت کردن و ارزش‌گذاری درباره کتابها پرهیز کنیم و آن را بر عهده منتقدان بگذاریم. 

اما از طرفی هم، به عنوان خواننده نمی‌توانیم قضاوتی نداشته باشیم. ما در هر لحظه از خواندن در حال قضاوت و ارزیابی آنچه می‌خوانیم هستیم. اینکه آیا چیزی که می‌خوانیم را دوست داریم یا از آن متنفریم. وولف همین ارزیابی دوست دارم و دوست ندارمِ خواننده را مایه اصلی صمیمیت او با نویسنده می‌داند. و همین ذائقه و رگ احساسی را روشنگر و هدایتگر اصلی او می‌داند. 

۷. تربیت احساس و ذائقه 

وولف می‌گوید که ما از راه احساس می‌آموزیم. اما همین احساس و ذائقه‌مان را می‌توانیم تربیت و حتی مهار کنیم. 

چگونه احساس و ذائقه خود را تربیت کنیم؟

• با اشتیاق و حرص و ولع زیاد ذائقه خود از انواع کتاب‌ها: شعر، داستان، تاریخ، زندگی‌نامه و... تغذیه کنیم.

• گهگاهی از خواندن دست بکشیم و به تفاوت‌های دنیای اطرافمان نگاه کنیم و در ناهماهنگی‌های آن تامل کنیم.

نتیجه تربیت و مهار ذائقه‌ و احساس‌مان چه خواهد شد؟  

• آنگاه درمی‌یابیم ذائقه ما که به تدریج تغییر کرده دیگر حریص نیست بلکه بیشتر انعکاس‌دهنده است.

• ما دیگر تنها، قضاوت‌کننده کتاب‌هایی خاص نخواهیم بود؛ و به شناختی از ویژگی‌های مشترک بین کتاب‌ها دست خواهیم یافت؛ و آنگاه این ذائقه تغییر یافته ما است که به ما خواهد گفت هر کتابی را چگونه بخوانیم و در نهایت ذائقه ما درک و دریافتمان از کتاب را نظم خواهد بخشید. و این بازشناسی و شناخت تفاوت‌ها، لذتی بیشتر به ما خواهد داد. 

۸. سخن آخر 

سخن آخر وولف با تاکید بر جمله‌ای آغاز می‌شود که بارها در این مقاله آن را گفته است: اینکه ادبیات هنری پیچیده است. از آن رو که خواندن فرایندی پیچیده است و نیازمند فراخواندن نادرترین وجوه تخیل، بینش و قضاوت است. و نتیجه میگیرد که ما حتی بعد از یک عمر خواندن کتاب نمی‌توانیم به جایگاه نقد کتاب برسیم. پس باید در مقام خواننده باقی بمانیم و اگر نقدی هم داریم در جایگاه خواننده نقد کنیم نه در جایگاه منتقد. وولف خواننده را کسی می‌داند که با عشق، و به آرامی کتاب می‌خواند و در عین جدیت تمام قضاوت می‌کند. او نقش خواننده را نقشی با اهمیت می‌داند و قضاوت او را در ارتقا کیفیت کار نویسنده بسیار تاثیرگذار. 

۹. هدف از خواندن 

اما وولف پیشرفت در کار و رسیدن به غایتی مطلوب را هدف نوشتن و یا خواندن نمی‌داند؛ او خواندن را لذت غایی و کاری می‌داند که به خودی خود خوب است. خواندن کاری‌ست که خواننده به آن عشق می‌ورزد: 

گاهی اوقات خواب می‌بینم که صبح رستاخیز فرا رسیده و فاتحان، دولتمردان و حقوق‌دانان گرانقدر آمده­‌اند تا پاداش خود –تاج‌ها، دیهیم‌ها و نام‌هایشان را که برای ابد بر مرمر حک شده است– دریافت کنند و آفریدگار آنگاه که ما را با کتاب‌هایمان در دست می‌بیند که می‌آییم بی هیچ دشمنی‌ای، رو به پطرس مقدس کرده و می‌گوید "نگاه کن، اینها نیازمند هیچ پاداشی نیستند. چیزی در اینجا نیست که به آنها هدیه کنیم. آنها به خواندن عشق می‌ورزیدند. "

او در پایان، مقاله‌اش را نه با نام خودش ویرجینیا وولف —که در زمان حیاتش نیز به عنوان نویسنده‌ای توانا شناخته شده بود— بلکه با عنوان  خواننده عادی به پایان می‌برد.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

درباره ترجمه: این مقاله یا جستار را خانم لیلا کافی ترجمه کرده است که ترجمه‌ای بسیار روان، خوانا  و در خور می‌باشد.



لینک‌ یادداشت‌های مرتبط

چرا ادبیات. ماریو بارگاس یوسا

در باب خواندن. مارسل پروست  


دندیل. غلامحسین ساعدی

داستان کوتاه دندیل که یکی از چالش‌برانگیزترین آثار غلامحسین ساعدی، نویسنده معاصر کشورمان است، داستان فقر، بدبختی و سیاه‌روزی مردمی‌ست که در محله‌ای حاشیه‌ای و بدنام به نام دندیل زندگی می‌کنند. اهالی محل غرق در فقر و بیماری و اعتیاد و فساداند. تجارت تن شغل بیشتر مردان و زنان این محل است. اما این بازار هم در این ویرانکده هیچ رونقی ندارد. تا اینکه دخترکی نوجوان و بسیار زیبا برای خودفروشی به این محل پا می‌گذارد. کاسبکاران دندیل که تا کنون دختری به این زیبایی در محله‌شان ندیده بودند به صرافت پیدا کردن یک مشتری اعیان و ثروتمند برای او می‌افتند تا هم خودشان به نان‌ونوایی برسند و هم محله فقیرشان رونقی بیابد. اما نادانی و جهلی که گریبان‌ آنها را گرفته زمینه‌ساز تباهی هرچه بیشترشان می‌شود.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

خلاصه ماجرا

ممیلی و پنجک پسران پیرمرد قهوه‌چیِ محل، صبح زود به قهوه‌خانه آمده‌اند تا پدر پیرشان را که دچار قولنج شده به بیمارستان ببرند، اما وقتی متوجه می‌شوند که پیرمرد حالش بهتر شده خیالشان راحت می‌شود که نیازی به رفتن به شهر نیست چون ممیلی روزها از شهر می‌ترسد. ترس ممیلی ترس بی‌موردی نیست. احتمالا به این دلیل که ساکن محله‌ای بدنام است و به کارهای غیراخلاقی می‌پردازد از شناخته شدن در شهر می‌ترسد.

هنوز اهالی محل بیدار نشده‌اند که ممیلی و پنجک از طریق زینال (یکی از هم‌صنف‌هایشان) متوجه می‌شوند که دختری جوان و بسیار زیبا به نام تامارا پا به این محل گذاشته و حالا به همراه پدر پیر و خل‌وضعش در خانه خانمی به سر می‌برد. خانمی پیرزنی است که مانند بسیاری از اهالی محل، عمر خود را در کار تجارت تن  سپری کرده و حالا در پیرسالی چیزی جز بیماری و فقر عایدش نشده‌است.

خبر ورود تامارا خیلی زود در محل می‌پیچد. ابتدا اهالی محل باور نمی‌کنند که دختری با چنان زیبایی و جوانی وارد این محله مفلوک شود و همگی خواستار دیدن او از نزدیک می‌شوند تا شک و شبهه‌شان برطرف شود.

خانمی بیمار است و برای معالجه باید به بیمارستان برود اما پولی در بساط ندارد. و حالا تامارای زیبا طعمه‌ای مناسب است برای اینکه از قِبَل او پول کلانی نسیبش شود. او به زینال سپرده که مشتری خوبی برای تامارا پیدا کند. و حالا زینال در فکر پیدا کردن مشتری از اعیان و ثروتمندان است. اما ممیلی و پنجک اعتقاد دارند که مشتری اعیان به این محله پا نمی‌گذارد. و حتی کسی باور نخواهد کرد که دختری با آنهمه زیبایی در این محل وجود داشته باشد. تا اینکه یکی دیگر از اهالی محل به نام اسدالله پاسبان به آنها پیشنهاد می‌دهد که عکسی از تامارا به مشتری‌ها نشان دهند. و ضمنا خودش هم مشتری خوبی برای او سراغ دارد.

روز بعد ممیلی و پنجک به شهر رفته و یک عکاس به محل می‌آورند تا عکس تامارا را بگیرد. بعد از آماده شدن عکس، ممیلی و پنجک پیش اسدالله می‌روند تا او هم به قول خود عمل کند. مشتری‌ای که اسدالله سراغ دارد یک استوار آمریکایی‌ست. اسدالله روی او حساب باز کرده و به ممیلی و پنجک اطمینان می‌دهد که این استوار آمریکایی حسابی پول خرج خواهد کرد و به بازار کساد آنها رونقی خواهد داد. اما آمدن این استوار آمریکایی به این راحتی‌ها هم نیست و نیاز به تشریفات آنچنانی دارد.

بالاخره او یک خارجی‌ست آن هم از نوع آمریکایی‌اش. از یک کشور متمدن آمده و برای خود ارج و قُربی دارد. پس باید با عزت و احترام با او رفتار کرد و حالا که قرار است مهمان این محله شود و پول زیادی خرج کند باید آبروداری کرد و حسابی سنگ‌تمام گذاشت.

خلاصه، ممیلی و پنجک و زینال با شنیدن این حرفها از اسدالله، دست به کار می‌شوند و محله را برای ورود مهمان خارجی‌شان آماده می‌کنند. کوچه را آب و جارو می‌کنند، جوب وسط محله که پر از لجن و کثافت بود را می‌پوشانند، در سرتاسر کوچه از در خانه‌ها چراغ می‌آویزند. خانه خانمی تمیز شده و در کنار پله‌ها گلدانهای شمعدانی می‌گذارند، یک میز و صندلی دونفره در حیاط قرار می‌دهند و یک گرامافون و میزی پر از غذا و مشروب در اتاق آماده می‌کنند. تامارا هم آرایش کرده و لباس زیبا پوشیده تا همه چیز برای ورود استوار آمریکایی آماده باشد.

خبر آمدن استوار آمریکایی در همه محل پیچیده است و جمعیت زیادی برای دیدن او جمع شده‌اند. حتی عده زیادی از نواحی اطراف به محله آمده‌اند. عده‌ای دست‌فروش نیز بساط کاسبی خود را پهن کرده و هر دم به تعداد مردمی که از آمدن آمریکایی باخبر شده‌اند اضافه می‌شود تا حدی که روی پشت‌بام خانه‌ها هم پر از جمعیت شده‌است. مردم هیجان‌زده با دیدن هر تازه‌واردی گمان می‌کنند که مرد آمریکایی‌ آمده است؛ تا اینکه پنجک و ممیلی و اسدالله به همراه استوار آمریکایی وارد محل می‌شوند. و ادامه ماجرا ... 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

نکته‌ها و برداشت‌های من از داستان دندیل:

فقر، جهل، فساد

درون‌مایه‌ داستان دندیل فقر و جهل است، و فساد و تباهی که در پی این فقر و جهل به وجود می‌آید. و یک محله حاشیه‌‌نشین مکان مناسبی برای نشان دادن این امور است.

این جا رو میگن دندیل، همه گشنه و محتاج یه لقمه نون که وصله شکم بکنن و لاشه‌هاشونو اینور و اونور بکشن.

حتی سرگرمی بچه‌های کوچک محل، نشان از فقر ریشه‌دار مردم آن دارد:

... بچه‌ها دوروبرش را گرفتند، "خانمی" از توی جعبه چند تکه استخوان بیرون آورد و با آب دهان تر کرد و مالید به نمکی که گوشه جعبه ریخته بود و هر کدام را داد دست یکی از بچه‌ها. بچه‌ها زوزه‌کشان دویدند توی کوچه...

حقوق نابرابر آمریکایی‌ها در ایران در دوره پهلوی دوم

 داستان دندیل علاوه بر نشان دادن فقر و بدبختی و تیره‌روزی مردم، اشاره مستقیم و پررنگی به حقوق نابرابر آمریکایی‌ها در ایران در زمان پهلوی دوم دارد. استوار آمریکایی که در ایران زندگی می‌کند نسبت به مافوقان ایرانی خود از رفاه بیشتر و حقوق بیشتر و احترام بیشتری برخوردار است. حتی ورود او به محل با تشریفات آنچنانی همراه است. اما چه کسی این حقوق و مزایا را به آنها داده‌است؟

نویسنده می‌خواهد بگوید این خود ما هستیم که با ترس‌ و نادانیمان اجازه سوءاستفاده به بیگانگان را می‌دهیم.

غریبه‌پرستی 

تلاش برای حفظ آبرو و سنگ‌تمام گذاشتن جلوی مهمان یکی از ویژگی‌هایی‌ست که برای همه ما آشناست. به خصوص اگر آن مهمان جایگاه بالاتری نسبت به ما داشته باشد تلاش ما برای این سنگ‌تمام گذاشتن بیشتر خواهد شد و خود را به هزار سختی و مشقت دچار می‌کنیم با این هدف که هم مهمانمان از ما راضی باشد و هم آبروی خودمان پیش او حفظ شود. نمی‌توان گفت که این ویژگی همیشه بد است. گاهی ممکن است شخصی آنقدر عزیز باشد که برای راحتی و آسایش او خودمان را به سختی بیندازیم. اما ماجرا همیشه به این شکل نیست. در داستان دندیل این بیگانه‌پرستی و مهمان‌دوستی و اهمیت حفظ آبرو در مقابل مهمان –که در اینجا یک درجه‌دار آمریکایی‌ست– زمینه استثمار و استعمار هرچه بیشتر از سمت او را فراهم می‌کند. مردم محل تمام تلاش خود را کردند و بهترین‌های خود را برای مهمان-مشتریِ آمریکایی‌شان فراهم کردند: از دختری جوان و بسیار زیبا گرفته تا پاک‌سازی محله پر از لجن و کثافت‌شان، چراغانی کوچه‌ها، خانه تمیز و میز غذا و مشروب و موسیقی. اما در جواب چیزی جز سوءاستفاده و تمسخر و تحقیر  نصیب این مردم بی‌نوا نشد.

ترس

یکی از عناصری که ساعدی در نوشته‌هایش به آن می‌پردازد ترس است. ترس به دلایل مختلف و به شکل‌های گوناگون. در داستان دندیل این ترس به شکل ترس از بیگانه نمودار می‌شود.

... این مثل من و تو نیس، این آمریکاییه. اگه بدش بیاد، اگه دلخور بشه، همه دندیلو به هم میریزه، همه رو به خاک و خون میکشه.

توحش یا تمدن

در داستان، اسدلله پاسبان وقتی درباره افسر آمریکایی صحبت می‌کند او را فردی متمدن توصیف می‌کند. اما رفتاری که از افسر آمریکایی دیده می‌شود عکس این گفته را نشان می‌دهد. رفتار تمسخرآمیز او هنگام وارد شدن به محل، و تحقیر و بی‌تفاوتی و رفتار اهانت‌آمیزش هنگام رفتن، بیشتر به توحش می‌ماند تا تمدن.

تماشای پورنوگرافی

یکی از شرم‌آورترین صحنه‌های داستان جایی‌ست که آمریکایی وارد خانه شده و وقتی چراغ‌ها را خاموش می‌کند همه مردمی که در پشت‌بام‌ها برای تماشا جمع شده‌اند خنده دسته‌جمعی سر می‌دهند. گویی یک فیلم پورنوگرافی را به اکران عمومی گذاشته‌اند. این خنده نه تنها نشان از بی‌غیرتی این مردم دارد بلکه می‌تواند نشان دهنده نادانی مردمی باشد که هیچ درکی از  به تاراج رفتن داشته‌هایشان ندارند.

اگر چه در محله‌ای که مردم آن زیر بار سنگین فقر له شده‌اند حرف از غیرت و ناموس شبیه به یک شوخی تلخ است. و از همین روست که وقتی دختری زیبا و جوان پا به این محل می‌گذارد اهالی دست‌اندرکار، بدون هیچ ناراحتی و با کمال میل، او را به عنوان یک جنس عالی به مشتری آمریکایی‌شان عرضه می‌کنند.

دندیل کجاست؟

بسیاری از کسانی که داستان دندیل را خوانده‌اند درباره مکان واقعی این محله صحبت کرده‌اند. اما جدا از اینکه دندیل واقعا در کجای ایران و در کدام شهر قرار دارد باید به این توجه کرد که دندیل یک محله حاشیه‌نشین است. جایی که مردم‌ آن نه از روی انتخاب و اختیار، بلکه از روی ناچاری و اجبار به آنجا پناه آورده‌اند و یا بهتر است بگوییم به آنجا رانده شده‌اند. دندیل جایی رهاشده و طردشده‌ است. جایی‌ست مانند یک مرداب که تلاش بیشتر برای نجات یافتن از آن به غرق شدن هر چه بیشتر در آن می‌انجامد. و در نگاهی تمثیلی، این ویرانکده می‌تواند هر کجای ایران باشد. حتی می‌تواند خود ایران باشد.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

توضیح کوتاه درباره کتاب: مجموعه داستان دندیل نوشته‌ غلامحسین ساعدی‌، اولین بار در سال ۱۳۴۵ منتشر شد. این مجموعه داستان شامل چهار داستان کوتاه با حال‌وهوای کاملا متفاوت از یکدیگر به نام‌های دندیل، عافیتگاه، آتش و من‌وکچل‌وکیکاووس می‌باشد.


مشخصات کتاب من: دندیل. غلامحسین ساعدی. انتشارات امیرکبیر. چاپ چهارم. سال ۱۳۵۶ (۲۵۳۶ شاهنشاهی)



لینک‌ یادداشت‌های مرتبط

احتمالا گم شده‌ام. سارا سالار


گتسبی بزرگ. اسکات فیتز جرالد

رمان گتسبی بزرگ نوشته فرانسیس اسکات فیتز جرالد نویسنده قرن بیستم آمریکایی است. این رمان یکی از رمان‌های پرآوازه دنیاست که در فهرست ادبیات کلاسیک جهان و ۱۰۰ رمان برتر قرن بیستم قرار دارد. 

در رمان گتسبی بزرگ مسائلی چون دوستی، وفاداری، دروغ، پول‌‌پرستی، خیانت، تنهایی و مرگ بر زمینه ای از یک ماجرای عاشقانه‌ مطرح میشود.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

کلیّت داستان

گتسبی جوانی‌ست جذاب و بسیار ثروتمند. خانه باشکوهی در جزیره‌ای زیبا در آمریکا دارد و همواره مهمانی‌های مفصّلی در این خانه برپا می‌کند. آوازه مهمانی‌های باشکوه گتسبی تا جایی رسیده که بسیاری از افراد سرشناس و ثروتمند از سراسر آمریکا در این مهمانی‌ها شرکت می‌کنند. اما با اینکه افراد زیادی با گتسبی در ارتباط هستند و به خانه او رفت‌وآمد دارند، تعداد بسیار کمی از آنها شناخت درستی درباره‌اش دارند، و هویت گتسبی برای همگان در هاله‌ای از ابهام قرار دارد.

زندگی و شخصیت رازآلود گتسبی باعث شکل‌گیری داستان‌ها و شایعات بسیاری درباره او شده است. یکی از پربسامدترین شایعه‌ها این است که گتسبی در گذشته یک نفر را کشته است؛ اتهامی که بعدها به شکل واقعی‌ -و این بار نه در حد شایعه- به او نسبت داده می‌شود و سرنوشت او را رقم می‌زند.

گتسبی از میان همه اطرافیانش تنها یک دوست واقعی دارد: جوانی به اسم نیک که به تازگی در کنار خانه او اقامت کرده‌است. نیک راوی داستان است و داستان با آشنایی او و گتسبی شکل می‌گیرد و ما با گذشته گتسبی و شخصیت واقعی او آشنا می‌شویم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

نکات منفی‌ داستان

یکی از مواردی که در این رمان برای من ناخوشایند بود نوع روایت داستان است. راوی داستان اول شخص است و مسلما اول شخص موضوعات را از زاویه دید خودش بیان می‌کند و فقط بخش محدودی از اطلاعات را می‌تواند به خواننده منتقل کند. از طرفی خواننده باید کم‌کم با گذشته مجهول شخصیت محوری رمان آشنا شود. اما از چه طریق؟ مسلما نه از طریق راوی اول شخص که خودش هم به تازگی با گتسبی آشنا شده و هیچ اطلاعی درباره گذشته او ندارد. به همین دلیل نویسنده مسئولیت این کار را بر عهده یکی دیگر از شخصیت‌های رمان میگذارد که او هم خیلی خلاصه و کلّی نیک را از گذشته پرابهام گتسبی آگاه می‌کند. خواننده داستان زندگی گتسبی را از زبان نیک آنهم با بازگو کردنِ روایتِ آن شخصِ دیگر می‌شنود. این بازگو کردن سرسری و خلاصه‌وارِ سرگذشت گتسبی به نظر من یکی از ضعف‌های بزرگ این رمان است که در جای دیگری هم تکرار می‌شود. در جایی که گتسبی از زبان خودش گذشته خود را برای نیک تعریف می‌کند. شاید اگر نویسنده آهسته آهسته و نه خلاصه‌‌وار و کلی،  و نه فقط به صورت روایت، پرده از زندگی گذشته گتسبی برمی‌داشت، این رمان جذابیت بیشتری پیدا می‌کرد.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

نکات مثبت‌ داستان

به نظر من بخش‌های پایانی داستان از نکات مثبت این رمان به شمار می‌آید. اگر در روند داستان، ما با زندگی گذشته گتسبی، ماجرای عشق او و شخصیت واقعی او آشنا شدیم، اما در آخر داستان است که چهره واقعیِ شخصیت‌های دیگر داستان برای ما آشکار می‌شود؛ و در اینجاست که بسیاری از مسائل مهم روابط انسانی، دوستی‌های راستین و دروغین، بزرگ‌منشی و دنائت، رویارویی با مرگ و تنهایی انسان‌ به زیبایی به تصویر کشیده می‌شود.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

پی‌نوشت ۱: رمان گتسبی بزرگ در ایران بسیار پرطرفدار است و من تعریف آن را زیاد شنیده بودم؛ اما این رمان برای من چندان جذاب نبود. به نظرم داستان پرداخت خوبی نداشت. البته ترجمه‌ای هم که خواندم ترجمه ضعیفی بود و همین ضعف ترجمه یکی از دلایلی‌ست که من با این رمان ارتباط چندانی نگرفتم.

پی‌نوشت ۲: در کل، موضوع رمان گتسبی بزرگ را دوست دارم. با وجود برخی نظرات منفی‌ام درباره این رمان، باز هم کفه مثبت آن سنگین‌تر از کفه منفی‌اش است. و از نظر من، رمان گتسبی بزرگ ارزش خواندن را دارد؛ البته با ترجمه خوب و یا خواندن آن به زبان اصلی که بهترین حالت ممکن است.

درباره ترجمه: من این کتاب را با ترجمه مهدی افشار خواندم. همانطور که در بالا گفتم ترجمه ضعیف و نچسب بود، طوری که از خواندن آن لذت چندانی نبردم. کتاب پر است از توصیفات ادبی که با ترجمه ضعیف نابود شده‌است. در فیدیبو نظرات دیگران را هم درباره این ترجمه خواندم و اکثر قریب به اتفاق هم‌نظر بودند با من. ترجمه‌های دیگری هم از این رمان وجود دارد که تعریف ترجمه کریم امامی را خیلی شنیده‌ام. البته در جاهایی هم دیده‌ام که بعضی افراد از ترجمه ایشان ناراضی بودند. اما درباره ترجمه کریم امامی نظرات مثبت بسیار بیشتر از نظرات منفی است.


مشخصات کتاب من: گتسبی بزرگ، ترجمه مهدی افشار، انتشارات مجید، سال ۱۳۹۲، (نسخه الکترونیکی).



لینک‌ یادداشت‌های مرتبط 

موش‌ها و آدم‌ها. جان اشتاین‌بک

آمریکا. فرانتس کافکا


احتمالا گم شده‌ام. سارا سالار

همه ما همیشه توصیه‌هایی اخلاقی درباره سبک  و سطح زندگی افراد شنیده‌ایم، جمله‌هایی مثل: "ظاهر زندگی افراد را با باطن زندگی خود مقایسه نکنید" یا "پول خوشبختی نمیاره" و ... توصیه‌هایی که به ما یادآوری میکنن رفاه مادی، همه اون چیزی نیست که ما باید دنبالش باشیم. اما جدا از همه این حرفها و جمله‌های کلیشه‌ای باید بپذیریم که هیچ چیز تو این دنیا کامل نیست. و برای رسیدن به خواسته‌هامون باید هزینه‌هایی هم بپردازیم. ممکنه خیلی چیزارو بدست بیاریم ولی در قبالش کلی چیزای دیگه رو از دست بدیم. گاهی به دست آورده‌هامون ارزش از دست داده‌هامون و هزینه‌هایی که کردیم رو دارند ولی گاهی وقتها هم متوجه میشیم که شاید به خیلی از خواسته‌هامون رسیده‌باشیم اما در قبالش خیلی چیزای مهم رو هم از دست دادیم... مثلا خودمون رو.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

کلیّت داستان

احتمالا گم‌ شده‌ام داستان زنی است که خیلی از خواسته‌های هر زن و کلا هر انسانی رو داره. جوانی و  زیبایی و جذابیت، مورد توجه بودن، خونه مجلل و خدمتکار و همسایه‌های باکلاس، ماشین گرون قیمت، همسر پولداری که به شدت به زنش اعتماد داره و یه بچه کوچولوی دوست‌داشتتی و فهمیده و باملاحظه. اما این زن از زندگی خودش اصلا راضی نیست. نه اینکه از داشته‌هاش ناراضی باشه و بخواد مثل یه سری از سریال‌های سطحی تلوزیون ساده‌زیستی رو تبلیغ کنه و رفاه و ثروت رو منفی نشون بده. نه. اصلا مسئله این قصه این  موضوعات نیست. زن قصه ما از زندگیش راضی نیست چون اون خودش رو تو این زندگی گم کرده.

در تمام طول داستان درگیری درونی این زن رو با خودش میبینیم. زنی که همش تو خاطراتش سیر میکنه و تو خاطرات گذشته‌اش درجست‌وجوی خود از دست رفتشه. 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

بعضی از ویژگی‌های داستان

داستانِ احتمالا گم شده‌ام از ساختار جالب و مناسبی برای نشون دادن تردیدهای درونی شخصیت اصلی داستان استفاده کرده. ما از طریق همین گفت‌وگوهای درونی اون با خودش و سِیر خاطراتش و جنگ و جدالی که با شرایط حالش داره داستان رو می‌فهمیم.

زبان داستان ساده و روانه و خیلی جاها شخصیت اصلی برای بیان احساساتش از فحش‌های عامیانه استفاده کرده.

یکی دیگه از ویژگی‌های این داستان استفاده از اِلِمان رسانه هست. ما الان تو زمانه‌ای زندگی میکنیم که رسانه‌ها از هر طرف ما رو احاطه کردن. اخبار تلوزیون و رادیو، روزنامه‌ها، بیلبوردهای تبلیغاتی و... که تو این داستان خیلی به‌جا و مناسب از این موضوع استفاده شده. اما چیزی که به نظر من ارزش این داستان رو در استفاده از المان‌های رسانه بالا میبره اینه که نویسنده نه تنها از عناصر معمول رسانه برای رسوندن پیامش استفاده کرده بلکه اتفاقات زندگی مثل یک «تصادف رانندگی» رو هم یک رسانه میدونه. رسانه‌ای که حاوی یه پیامه. و پیامش رو خیلی پررنگ‌تر و زنده‌تر از هر رسانه دیگه‌ای بیان میکنه. و منو یاد جمله معروف مارشال مک‌لوهان میندازه که میگه: "رسانه، خودِ پیام است." در جایی از داستان از زبان راوی می‌شنویم که میگه:

لازم نیست سر و کله‌ام را خیلی بکشم بالا. صحنه کاملا دیده می‌شود. کنار جدول دوچرخه‌ای می‌بینم که تقریبا له شده است و پسربچه‌ای شاید ده دوازده ساله که عین جنین کنار چمن‌ها مچاله شده است... فکر می‌کنم اگر این بچه پدر و مادر دارد باید به قبر هر دوتاشان .... از آن گوشه باریک طرف چپ اتوبان که رد می‌شوم، سرعتم را زیاد می‌کنم و گاز می‌دهم و نفس می‌کشم. پیغام کوتاه بود ... خیلی کوتاه ...

و باز هم در جای دیگه از داستان میگه: 

چند تا بچه زوار در رفته دارند آن بالا توی یک زمین خاکی بازی می‌کنند، پایین یخچال و تلوزیون و ماشین لباس‌شویی و سیستم صوتی و سینمای خانوادگی، دنیایی مهربان‌تر با کودکان بسازیم، سامسونگ همراه و همصدا با یونیسف... پیعام کوتاه بود... خیلی کوتاه...  

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

پی‌نوشت: این داستان حرف برای گفتن زیاد داره. و من تو این متن خیلی خلاصه و کلی نوشتم. فعلا خوانش اولم بود. تو خوانش‌های بعدی بهتر و مفصل تر به این کتاب خواهم پرداخت.


مشخصات کتاب من: احتمالا گم شده‌ام، سارا سالار، نشر چشمه، چاپ اول، زمستان ۱۳۸۷.



لینک‌ یادداشت‌های مرتبط

دندیل. غلامحسین ساعدی


دایی وانیا. آنتوان چخوف


"اگر به جسمی هیچ نیرویی وارد نشود و آن جسم در حالت سکون باشد تا ابد ساکن می‌ماند، و اگر در حال حرکت باشد تا ابد با همان سرعت و در همان جهت به حرکت خود ادامه می‌دهد."

این قانون اول نیوتن است که به قانون لَختی یا اینرسی معروف است. البته نیوتن این قانون را در مورد اجسام به ‌کار برده‌است. اما انسان‌ها هم به نوعی مانند اجسام تابع این قانون هستند: روزمرگی‌ها و عادت‌های ما شاید مصداق همان حرکت ثابت در اجسام باشد و‌ بی‌عملی‌ و انفعال ما مصداق همان سکون در اجسام. گاهی در زندگی ما اتفاقاتی می‌افتد که مثل همان نیروی وارد شده بر جسم در قانون نیوتن، این حرکت یا سکون ما را بر هم می‌زند. اتفاقاتی مثبت یا منفی. اتفاقاتی که گاه به ظاهر پیش‌پاافتاده به نظر می‌رسند و گاه غیر معمول. دیدن کسی، رفتن به جایی، از دست دادن شخصی یا چیزی، تغییر موقعیت، گذر عمر، همگی اتفاقاتی هستند که میتوانند حالت ثابت ما را برهم بزنند. اما انسان جاندار با جسمی جامد و بی‌جان تفاوتهایی اساسی دارد و آن داشتن احساس، تفکر و زنده‌بودن است. سوال اینجاست که ما انسان‌ها در مقابل نیرویی که مثل یک شوک بر ما و انفعال و روزمرگی ما وارد می‌شود چه واکنشی نشان می‌دهیم؟ این نیرو ممکن است ما را به ایستادن، فکر کردن و بازنگری وادارد. شاید هم تحت ‌تاثیر این شوک دچار افسردگی شویم، شاید از پا بیفتیم، شاید خشمگین شویم، شاید بتوانیم خود را با شرایط تازه تطبیق دهیم و بتوانیم تغییری ایجاد کنیم، شاید هم به خاطر ترس از ر‌وبه‌رو شدن با واقعیت خود را فریب دهیم و وضعیت پیش‌آمده را نادیده بگیریم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

شرح ماجرا

نمایشنامه دایی وانیا ماجرای کنش‌ها و واکنش‌های میان اعضای خانواده‌ای است که یک تغییر در تناسبات آن، روال معمول آن را بر هم زده‌است. داستان در ملکی روستایی می‌گذرد. اعضای ثابت خانه، وانیا (یا وینی‌تسکی)، سونیا (خواهرزاده وانیا و دختر جوان پروفسور سربریاکوف)، ماریا (مادر وانیا و مادربزرگ سونیا) مارینا (خدمتکار خانه و دایه سونیا) هستند. افراد دیگری نیز در این خانه زندگی می‌کنند، از جمله تله‌گین که مَلّاکی ورشکسته است و آستروف (پزشک روستا) که هر دو از دوستان خانوادگی آنها هستند. اما این خانه دو عضو دیگر هم دارد: پروفسور سربریاکوف (پدر سونیا و شوهرخواهر سابق وانیا) و همسر جوان‌اش یلنا که عضو تازه‌وارد این خانواده به‌ شمار می‌آید. این دو نفر با حضور کوتاه‌مدت خود در این خانه، ناخواسته آرامش آن را بر هم زده‌ و زندگی اعضای خانواده را تحت تأثیر قرار داده‌اند. شاید بتوان گفت زندگی افراد این خانه به دو بخش تقسیم می‌شود: قبل از آمدن سربریاکوف و یلنا، و بعد از آمدن آنها. اما تأثیرگذاری این دو نفر در همه افراد خانواده به یک میزان و به یک شکل نیست. در یک تقسیم‌بندی می‌توان شخصیت‌‌های نمایشنامه دایی وانیا را در سه دسته تأثیرگذار، تأثیرپذیر و منفعل قرار داد.

تأثیرگذارها: سربریاکوف و همسرش یلنا

تأثیرپذیرها (و در عین‌ حال کنش‌گرترین شخصیت‌های نمایشنامه): وانیا و آستروف 

منفعل‌ها (شخصیت‌هایی که غرق در عوالم خود هستند و اتفاقات پیرامونشان تاثیر چندانی در نگرش و کنش آنها ندارد): سونیا، ماریا و تله‌گین  

اما این تأثیرگذاری و تأثیرپذیری چرا و چگونه اتفاق افتاده‌است؟

سربریاکوف پروفسوری بازنشسته است. کسی که تمام زندگی خود را صرف پژوهش و نوشتن کتاب و مقاله کرده‌است و در دنیای علم و دانش جایگاه و موقعیتی برای خود به‌ دست آورده‌است. او سال‌ها در شهر زندگی کرده و از درآمد ملک روستایی‌اش که در اصل متعلق به همسر درگذشته‌اش است امرار معاش میکرده. سربریاکوفِ شصت ‌ساله که همسر اولش را نُه سال پیش از دست داده‌است، به تازگی با زنی جوان و زیبا به نام یلنا ازدواج کرده و اکنون به همراه او به خانه روستایی‌اش بازگشته‌است. 

یلنا، همسر جوان پروفسور، زنی که با زیبایی‌ خیره‌کننده‌اش دل از مردان مجرد خانه -وینی‌تسکی (وانیا) و آستروف- برده‌است، تأثیرگذارترین شخصیت این نمایشنامه به‌ شمار می‌آید. زیبایی یلنا مهم‌ترین عامل این تاثیرگذاری است، اما تنها عامل آن نیست. یلنای زیبا و جوان با مردی مسن که بیش از سی سال از خودش بزرگتر است و مدام از درد بیماری نقرس ناله می‌کند، ازدواج کرده‌است. این تضاد آشکار و محسوس میان آنها باعث ایجاد احساسات و کنش‌های مختلف شده‌است. از میان اعضای این خانه، وانیا تنها کسی‌ست که بیشترین تأثیر را از این دو نفر گرفته‌است و شدیدترین احساسات و واکنش‌‌ها را از خود نشان می‌دهد.

وانیا مردی‌ ۴۷ ساله است که به همراه مادرش ماریا، خواهرش (که اکنون ۹ سال از مرگ او می‌گذرد) و خواهرزاده‌اش سونیا، سال‌ها در این ملک روستایی زندگی کرده‌است. ملکی که در اصل جهیزیه خواهر مرحوم‌اش است و او برای پرداخت بدهی‌های آن سالها کار کرده و زحمت کشیده‌است. زندگی وانیا در تمام این سالها در کار کردن در ملک (به همراه خواهرزاده‌اش سونیا)، فروش محصولات ملک، رسیدگی به امور مالی آن و فرستادن تمامی درآمد فروش محصولات آن به سربریاکوف شوهر خواهرش، و تحقیق و ترجمه کتاب و مقاله برای سربریاکوف، خواندن مقالات و نوشته‌های او، تمجید و تحسین و ستایش او خلاصه می‌شود. وانیا عشق و محبتی خالصانه به شوهرخواهرش دارد. یعنی تا همین چند وقت پیش و تا قبل از اینکه شوهرخواهرش به همراه همسر جوان و زیبایش به ملک روستایی بازگردد با عشقی خالصانه او را می‌ستود و تمام هم‌ّ و‌ غم و تلاش زندگی‌اش برای او و آسایش او بود. اما حالا با آمدن آن دو نفر به ملک ورق برگشته‌است. عادت‌ها و رفتارش به کلی تغییر کرده‌است. کار کردن مدام در ملک جای خود را به تنبلی و بیکاری داده و عشق و شفقت به سربریاکوف جای خود را به خشم و نفرتی عمیق نسبت به او داده‌است. نگاه وانیا به خود و زندگی خود کاملا عوض شده‌است. او از هر آنچه که در اطرافش می‌گذرد شاکی است: از مادرش که همیشه سرش در کتاب و مقاله و رساله است:

پنجاه سال است که داریم حرف می‌زنیم و حرف می‌زنیم و رساله می‌خوانیم، دیگر وقت آن است که سکوت کنیم.

از سربریاکوف که او را ظالم‌ترین دشمن خود و فردی فریبکار می‌داند، و بیشتر از همه از خودش و نگاهی که به زندگی داشته و مسیری که در زندگی طی کرده‌است و از اینکه تا کنون زندگی واقعی را لمس نکرده‌است.

وانیا برعکسِ احساس نفرتی که نسبت به سربریاکوف پیدا کرده‌است به ‌شدت عاشق و شیفته یلنا شده‌است. ولی یلنای زیبا همسر کس دیگری است در صورتی که می‌توانست همسر او باشد. ده سال پیش از این، زمانی که خواهرش زنده‌ بود و خودش جوان‌‌تر بود یلنای هفده‌ ساله یک بار به خانه آنها آمده و وانیا او را دیده بود ولی وانیا در آن زمان به تنها چیزی که فکر نمی‌کرد ازدواج با یلنا بود. اما اکنون پشیمان از گذشته خودش است. از کارهایی که میتوانست بکند و نکرده‌است و چیزهایی که می‌توانست داشته باشد و اکنون ندارد. وانیا زندگی و جوانی خود را صرف کار کردن در ملک و فرستادن درآمد زحماتش به سربریاکوف کرده‌است. همان سربریاکوف پیر و بیمار که حالا یلنای زیبا را به همسری دارد. وانیا چندین بار آشکارا به یلنا ابراز علاقه می‌کند. و از او می‌خواهد که برای یک بار هم که شده تصمیمی جدی و درست برای زندگی‌اش بگیرد و خود را از این وضعیت نجات دهد. اما یلنا پاسخ مثبتی به ابراز عشق او نمی‌دهد و او را از خود می‌راند.

عشق یلنا ضربه‌ای سنگین به وانیا وارد کرده‌است. گویی او را از خوابی عمیق بیدار کرده‌است. بیداری از رویایی که سالها در آن به سر می‌برد. رویایی که حالا برای او حکم کابوس دارد. و این کابوس، گذشته از دست رفته‌اش است. وانیا زندگی خود را از دست ‌رفته می‌بیند:

روز و شب این فکر که زندگی‌ام برای همیشه هدر رفته مانند دیوی در وجودم رخنه کرده و در حال خفه کردن من است.

و حالا در ۴۷ سالگی، خود را در موقعیتی میبیند که نه امکانی برای جبران زندگی گذشته‌اش دارد و نه فرصتی برای ساختن زندگی جدید:

...ولی حالا اگر می‌دانستید، از فرط تاسف و عصبانیت، شبها اصلا خوابم نمی‌برد. زیرا می‌بینم که چطور احمقانه اوقاتی را که می‌توانستم همه چیز به دست آورم از دست داده‌ام...

وانیا که گذشته را از دست ‌رفته می‌بیند، به آینده هم امیدی ندارد و آن را وحشتناک و تو خالی میداند. تنها چیزی که دارد زمان حال است و عشقش نسبت به یلنا، که از آن هم نصیبی نمیبرد. این واقعیت‌ تلخ به شکل خشمی آشکار در تمام کارها و گفته‌های او نمود پیدا می‌کند و فکر از بین بردن خود را در درون‌اش بیدار می‌کند. زمانی که دیگران از خوبی هوا با او حرف می‌زنند او درباره خودکشی حرف می‌زند:

در چنین هوایی آدم دلش می‌خواهد خودش را دار بزند.

وانیا تمام وجود و احساس خود را رو به زوال و نابودی می‌بیند بنابراین راهی جز خودکشی برای خود نمی‌بیند. فکری که نه فقط در حرف بلکه تا نزدیک اقدام هم پیش می‌رود.

وانیا سربریاکوف را مقصر اصلی زندگی از دست ‌رفته‌اش میداند. و این، از خشم و نفرت زیادی که نسبت به او دارد پیداست. وانیا از سربریاکوف متنفر است. او که از ستایشگران پروفسور بود و همیشه به او افتخار می‌کرد حالا او را آدمی پوچ و پرمدعا می‌داند و از ابراز نفرت آشکار خود نسبت به او هیچ ابایی ندارد. برعکسِ مادرش که تمام کارها و تصمیمات پروفسور را درست می‌داند، وانیا او را فردی فریبکار می‌داند و اعتقاد دارد که سربریاکوف آنها را گول زده‌است. او از اینکه سربریاکوف تا این حد مورد توجه زنهاست ناراحت است و مادرش را که همچنان از ارادتمندان پروفسور است سرزنش می‌کند. شاید هم به قول آستروف، وانیا به سربریاکوف حسادت میکند. ابراز خشم و نفرت وانیا نسبت به شوهرخواهر سابقش زمانی به اوج خود می‌رسد که سربریاکوف موضوع فروش ملک و خرید خانه‌ای کوچکتر را مطرح میکند. همان ملکی که جهیزیه خواهرش بود و الان به سونیا تعلق دارد و وانیا سالها عمر و جوانی خود را در آن صرف کرده‌است بدون اینکه مبلغی از درآمد آن را برای خود مصرف کند. وقتی سربریاکوف این پیشنهاد را می‌دهد، وانیا مانند انبار باروتی منفجر می‌شود و این فوران خشم به جایی می‌رسد که در یک حرکت جنون‌آمیز به قصد کشتن سربریاکوف با اسلحه‌ای به او حمله می‌کند. حمله‌ای نافرجام که همه اعضای خانه را دچار ترس و وحشتی شدید می‌کند. 

وانیا بعد از این حادثه دچار احساسات ضد و نقیضی می‌شود. معلوم نیست از اینکه چنین عمل جنون‌آمیزی از او سر زده ناراحت است یا از اینکه تیرش به خطا رفته. از طرفی در بهت و حیرت از عمل خود است و از طرف دیگر از رفتار خود احساس شرم می‌کند. او فکر می‌کند دیوانه شده‌است اما نه فقط خودش بلکه بقیه را و حتی دنیا را دیوانه می‌داند:

خیر دیوانه دنیاست که هنوز شما را در خود نگه داشته‌است.

اما آستروف نظر جالب و قابل تاملی درباره او و دیوانگی‌اش دارد:

... قبلا من هم تمام آدم‌های عجیب و غریب را غیرطبیعی می‌دانستم. ولی حالا به این نتیجه رسیده‌ام که آدم‌های معمولی بیمارند و تو کاملا طبیعی هستی.

آستروف شخصیت دیگر این نمایشنامه‌ است که از تأثیر شخص تازه‌وارد و زیباروی این خانه -یلنا- بی‌نصیب نمانده‌است. او پزشک روستاست و شغل دیگرش جنگلبانی است و نظریاتی هم در این زمینه دارد. آستروف که برای عیادت از سربریاکوف آمده، مانند دیگر اعضای خانه تحت تأثیر رخوت و سکونی است که با آمدن یلنا و سربریاکوف بر سراسر این خانه سایه افکنده‌است. آستروف عاشق یلنا شده‌است. اگرچه در این عشق نسبت به وانیا از اقبال بیشتری برخوردار است. او هم مانند وانیا در آستانه پنجاه سالگی به گذشته خود و سال‌های سپری شده زندگی‌اش نگاه می‌کند. و از زندگی‌اش رضایت چندانی ندارد اما احساسی که او دارد نه خشم است و نه نفرت؛ آستروف احساس پیری می‌کند و دلیل پیری‌اش را فشار کاری زیاد می‌داند. دیدن هر روزه فقر و بیماری و مرگ او را خسته و دلزده کرده‌است. او زندگی را کسل‌کننده و ابلهانه و کثیف می‌داند و به زندگی و آدم‌های اطرافش دید مثبتی ندارد: دهاتی‌ها را دوست ندارد چون هیچ پیشرفتی نکرده‌اند، روشنفکرها را هم دوست ندارد چون آنها خسته کننده‌اند و کنار آمدن با آنها سخت است. اطرافیانش را هم کوته‌فکر و احمق می‌داند. آستروف خوشحال نیست و به قول خودش نه دلش چیزی می‌خواهد و نه به چیزی نیاز دارد. اما در این میان عاملی هست که اندکی مایه دلخوشی آستروفِ خسته و فرسوده از کار و زندگی باشد، و آن عامل، یلنا است. یلنا زیباست و در حال حاضر زیبایی تنها چیزی است که آستروف را به خود جلب می‌کند. آستروف به یلنا علاقه‌مند شده‌است و در فرصتی به او ابراز علاقه می‌کند. یلنا هم با وجود تلاشی که برای وفاداری نسبت به شوهرش دارد به آستروف علاقه‌مند شده و نمی‌تواند این موضوع را از آستروف پنهان کند.

اما حال یلنا هم در این خانه خوب نیست. جوّ عصبی و ناراحت خانه  او را آزار می‌دهد:

کاش می‌شد مانند یک پرنده آزاد از میان همه شما با این قیافه‌های خواب‌زده و گفت‌وگوهای کسل‌کننده‌تان پرواز کنم.

اما اوضاع نابسامان خانه تنها عامل حال بد او نیست. یلنا احساس افسردگی می‌کند و خوشبختی را بسیار دور از دسترس خود می‌داند. او که سربریاکوف را به عنوان یک دانشمند و یک آدم مشهور دوست داشت و گمان می‌کرد که واقعاً عاشق او شده‌است اکنون به این نتیجه رسیده‌است که در اشتباه بوده و عشق او عشقی حقیقی نبوده‌است. رابطه او با شوهرش سربریاکوف خوب نیست. سربریاکوف که به شهرت و موقعیت و دنیای آکادمیک خود و دوستان‌اش در شهر خو گرفته‌است، از اینکه در این خانه است عذاب می‌کشد و احساس می‌کند که در تبعیدگاه به سر می‌برد. از طرفی او بیمار است و از اطرافیانش انتظار توجه و محبت دارد ولی فکر می‌کند همه -و بیشتر از همه، همسرش یلنا- از او متنفر هستند. یلنا از شرایط خود ناراضی است و گمان می‌کند که هیچ اراده‌ای برای تغییر زندگی‌اش ندارد. او هم دلش میخواست که همسری جوان داشته‌باشد اما سعی می‌کند که به همسر پیر خود وفادار بماند. وفاداری و تعهدی که از نظر وانیا کاری غیر اخلاقی محسوب می‌شود.

موضوع خیانت و تعهّد یکی از موضوعاتی است که در این نمایشنامه به چالش کشیده می‌شود. وانیا، یلنا و آستروف هر کدام از زاویه دید متفاوتی به این موضوع نگاه می‌کنند: یلنا با وجود علاقه‌ای که به آستروف پیدا کرده‌است همچنان به همسر پیرش متعهد است. پس موضعی که یلنا دارد همان دیدگاه فراگیری است که بسیاری از انسان‌های اخلاق‌مدار در این زمینه دارند. آستروف با وجود اینکه می‌داند یلنا زنی متاهل است اما از ابراز عشق به او ابایی ندارد. او به یلنا علاقه‌مند شده و آن را ابراز می‌کند و بدون اینکه اندیشه‌ای از جهت شوهر یلنا به خود راه دهد او را هم به رها شدن از این بند ترغیب میکند. آستروف در باب خیانت یا تعهّد هیچ فکر و فلسفه‌ای ندارد و در این مورد بیشتر اهل عمل است تا اندیشه. موضع وانیا از جهتی شبیه آستروف است. وانیا هم عشقش را به یلنا ابراز میکند و یلنا را به رها کردن خود از بند این زندگی ترغیب میکند. اما وانیا درباره تعهد و خیانت نظریاتی دارد که شاید مغایر با دیدگاه بعضی از افراد باشد. از نظر وانیا که وفاداری و تعهّد یلنا را ساختگی می‌داند، این پایبند بودن به یک زندگی کسالت‌بار و هدر دادن زیبایی و جوانی است که عملی غیر اخلاقی و خیانت‌بار محسوب می‌شود:

... این وفاداری از ابتدا تا انتها ساختگی است. در این وفاداری علم بیان زیاد ولی از منطق خبری نیست. خیانت به شوهری پیر که نمی‌توانی تحملش کنی، خلاف اخلاق محسوب می‌شود؛ ولی سرکوب تمایلات پرشور و احساسات جوانی خلاف اخلاق نیست؟

اما چرا وانیا این دیدگاه را دارد؟ او از زاویه دید خودش به موضوع نگاه می‌کند. وانیا در شرایطی قرار دارد که ارزش زمان حال را بیشتر از بقیه می‌فهمد. او گذشته‌اش را از دست داده و به آینده هم امیدی ندارد بنابراین تنها چیزی که دست‌ به نقد در اختیار دارد زمان حال است. او می‌بیند که یلنا هم در حال از دست دادن زمان حال است. وانیا دردی که خود دچار آن شده را در یلنا هم می‌بیند. اما آیا یلنا خود به این موضوع واقف نیست؟ شاید جوانی او عاملی باشد که عمق فاجعه را آنگونه که وانیا فهمیده‌ است درک نکند. اما از حرفهای یلنا پیداست که او هم به آنچه که ممکن است رخ بدهد -یعنی از دست دادن زندگی- آگاه است ولی پایبندی‌‌هایش و یا -آنگونه که خودش می‌گوید- بی‌ارادگی‌اش مانع از این است که تصمیمی جدی درباره زندگی خود بگیرد.

اما در این نمایشنامه موضع دیگری نیز درباره خیانت مطرح می‌شود: موضع تسلیم و رضا. موضعی که تله‌گین -همان ملّاک ورشکسته- در پیش می‌گیرد. او که خود طعم خیانت را چشیده‌است با گفته‌های وانیا درباره این موضوع مخالف است. از نظر تله‌گین کسی که به همسرش خیانت کند آدم وفاداری نیست و ممکن است به میهنش نیز خیانت کند. همسر تله‌گین درست روز بعد از ازدواجشان خانه او را ترک کرد و به همراه معشوقش فرار کرد. اما تله‌گین -به گفته خودش- نه تنها علاقه‌اش به همسرش را از دست نداد بلکه همچنان به او وفادار ماند و حتی تمام و ثروت و دارایی‌اش را صرف همسر بی‌وفا  و فرزندان او کرد. با تمام این اتفاقات به نظر می‌رسد که تله‌گین از زندگی خود راضی است. در دنیای ذهنی تله‌گین، او با این عملِ به زعم خود فداکارانه و با وفادار ماندن به همسری خائن که او را از خوشبختی ‌محروم کرده‌، غرور خود را حفظ کرده‌است. انفعال و تسلیم در تمام رفتار و گفته‌های او پیداست. گویی زمین‌داری تنها جایی نیست که تله‌گین در آن ورشکسته است. 

اما تله‌گین تنها شخصیت منفعل این نمایشنامه نیست. سونیا و ماریا نیز شخصیت‌هایی هستند که هر یک در نوعی از انفعال به سر می‌برند: سونیا که عاشق آستروف است و سالها این عشق را از آستروف مخفی کرده و فقط زمانی متوجه بی‌علاقگی او نسبت به خود می‌شود که یلنا در این باره با آستروف صحبت می‌کند، و ماریا که جز خواندن کتاب و مقاله کار دیگری نمیکند و به قول وانیا:

 ... مامان هنوز هم آزادی زنان را زمزمه می‌کند. با یک چشم به گور و با چشم دیگرش در لابه‌لای کتاب‌های خردمندانه‌اش به دنبال سپیده‌دمی برای یک زندگی نوین می‌گردد.

اما جدا از تفاوتهایی که هر یک از شخصیت‌های این نمایشنامه با یکدیگر دارند، همگی در یک نقطه با هم مشترکند و آن نداشتن احساس شادی و احساس لذت از زندگی است. چه آنکه فهمیده و می‌خواهد کاری کند، چه آنکه فهمیده ولی نمی‌خواهد کاری کند و چه آنکه نه فهمیده و نه می‌خواهد که کاری کند.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

چرا نمایشنامه دایی وانیا را دوست دارم؟

نمایشنامه دایی وانیا نمایشنامه‌ای کوتاه و ساده‌ است. اما طیف گسترده‌ای از احساسات و عواطف و دغدغه‌های انسانی را میتوان در آن دید: رنج، غم، افسردگی، تنهایی، نیاز، عشق، خشم، بی‌تفاوتی، نفرت، رخوت و سکون، خستگی، تلاش، جوانی و پیری، گذر عمر، امید و نومیدی، بودن و نابودی. 

در زندگی موقعیت‌هایی وجود دارد که شاید برای کسی که در آن شرایط است بسیار سخت و طاقت‌فرسا باشد ولی به عقیده من این موقعیت‌‌ها بسیار ارزشمند هستند. زمانی که آدمی آنچه را که تا کنون زیسته و آنچه را که در این زندگی برایش ارزشمند بوده زیر سوال می‌برد. آیا من زندگی کرده‌ام؟ آیا از زندگی‌ خود لذت برده‌ام؟ آیا آنچه که می‌خواستم این بود؟ یا اصلا چیزی می‌خواستم؟ برای چه و برای که زندگی کردم؟ از میان شخصیت‌های نمایشنامه دایی وانیا تنها سه نفر در این موقعیتِ پرسش از خود قرار دارند: وانیا، آستروف و یلنا. و هر کدام واکنش متفاوتی در برابر این قضیه از خود نشان می‌دهند. هیچ‌ کدام از این سه نفر امید چندانی برای تغییر زندگی‌شان ندارند، اما شاید بتوان گفت از میان آنها یلنا شرایط بهتری دارد. گرچه او هم در موقعیت دشواری قرار دارد اما یک مزیت نسبت به دو نفر دیگر دارد: داشتن زمان بیشتر.

در جایی از نمایشنامه، وانیا می‌گوید: 

... کاش می‌شد بقیه عمر را یک جوری به سبکی نو و تازه شروع کرد. کاش یک صبح روشن و آرام از خواب برمی‌خواستی و احساس می‌کردی یک زندگی جدید منتظر توست ...

من با این جمله وانیا احساس هم‌ذات‌پنداری زیادی داشته‌ام. در چند سال اخیر اتفاقاتی برایم افتاده که بارها این نیاز به تغییر زندگی را در خود احساس کرده‌ام. بارها خواسته‌ام که یک زندگی جدید را شروع کنم و از اینکه بقیه زندگی‌ام اینگونه بگذرد وحشت کرده‌ام. مصداق همان مصرع از شعر حافظ شده‌ام که میگوید: "خستگان را چو طلب باشد و قوّت نبُوَد...". اما نباید تسلیم شد. باید کاری کرد. تا وقتی که دیرتر نشده باید تغییری ایجاد کرد. آدمی امیدوار است به تغییر.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

درباره ترجمه و ویرایش: من این نمایشنامه را با ترجمه خانم ناهید کاشی‌چی خواندم که ترجمه بسیار روان و خوبی هست. کتاب از لحاظ ویرایش هم هیچ ایرادی ندارد.


مشخصات کتاب من: دایی وانیا، ترجمه از متن روسی: ناهید کاشی‌چی، نشر جوانه توس، سال ۱۳۹۵



لینک‌ یادداشت‌های مرتبط

اندوه. آنتوان چخوف

یادداشت‌های یک دیوانه. نیکلای گوگول


گزیده‌هایی از کتاب فرسودگی. کریستین بوبن

فرسودگی یکی از نوشته‌های کریستین بوبن نویسنده معاصر فرانسوی است. رفیق اعلا، ابله محله (ژه) و دیوانه‌بازی از دیگر آثار محبوب این نویسنده است. فرسودگی را می‌توان در گروه ادبیات غیرداستانی دسته‌بندی کرد. نوشته‌ای که بیان‌گر اندیشه‌های زیبا، روشن و درخور تامل نویسنده در باب عشق، تنهایی، مرگ، زندگی، کودکی، سادگی و ...  است. 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

گزیده‌ها

رویداد آنگاه به وقوع می‌پیوندد که زندگی به زندگی ما بازآید، به سان رودخانه‌ای که طغیان می‌کند و به دهکده‌ای سرازیر می‌شود تا باابهت‌ترین بناها را به‌مانند پر کاهی از زمین برکند.


آنچه فرامی‌رسد عشق است. تولد، مرگ، بهار، زخم، سخن راست، جمله اینها عشق است. عشق یگانه رویداد شایسته این نام است.


فغان‌ها شاید هنوز حضور داشته‌باشند، اما به زیر چهره‌ای که باید آراسته جلوه کند مدفون گشته‌اند. این نخستین آموزش دروغ جمعی است: وانمود کردن به بودن در آنجا که نیستیم.


عشق هنگامی است که کسی شما را به خانه بازمی‌آورد. آنگاه که روح به تن بازمی‌آید، در حالی که از فرط سال‌ها غیبت فرسوده شده‌است.


آینه‌ها و شمایل‌ها و کتاب‌ها را دوست ‌می‌دارم. آن چیزی را دوست می‌دارم که نور را به روی خود نگاه می‌دارد و سپس آن را، در حالی که تابندگی‌اش از شعفی نهفته فزونی یافته بر ما برمی‌گرداند.


خدایی دغدغه‌ای از برای خداست و نه از بهر ما. ما همینطور هم با هر روز که می‌زاید و می‌میرد و از نو می‌آغازد، بس کارها داریم.


گمان می‌کنم که در زندگی جز شمار محدودی "آری" در اختیار نداریم و پیش از رها کردن آنها، باید با شمار نامحدودی "نه" حفظشان کنیم.


به درستی نمی‌دانم در زندگی من چه چیزی هست. شاید صرفا زندگی. و آمیزه‌ی تنهایی و دانایی و دیوانگی.


همواره از آن کسان بیم دارم که تنها بودن را برنمی‌تابند و از زندگی مشترک و کار و حتی دوستی و حتی ابلیس، آن چیزی را می‌خواهند که نه زندگی مشترک و نه کار و نه دوستی و نه ابلیس قادر به دادن آن نیستند و آن، محافظت در برابر خویشتن است و اطمینان از اینکه هیچ‌گاه با حقیقت تنهای زندگی خویش سروکار نداشته‌باشند. این مردمان درخور همنشینی نیستند. ناتوانی آنان در تنها بودن، ایشان را مبدّل به تنهاترین مردمان دنیا می‌سازد.


کسی که درباره همه‌چیز نظر دارد، مضحک می‌نماید و همواره مرا به خنده وامی‌دارد.


به همان دلیل که پاره‌ای سخن‌ها ما را می‌کشند، پاره‌ای دیگر می‌توانند دگرباره زندگی‌مان بخشند.


بدون گذر از حماقت خویش نمی‌توانیم به این نور ژرفا برسیم، با پذیرش این خطر که اندکی از آن را با خود به سطح آوریم، به سان حلبک‌هایی که به تور ماهیگیران می‌چسبند. این خطر کردنی زیبا است. کوشش برای آنکه همواره هوشمند بنماییم، کوششی است عقیم و در اینجا مظهر حماقت.


هیاهوی کودکانی که بازی می‌کنند، تمامی های‌وهوی‌های عالم را یکسره محو می‌سازد.


زندگی هیچگاه به‌قدر زمانی قدرتمند نمی‌شود که یکی از راه‌های آن به رویش بسته‌ می‌شود. آنگاه، صاف و زلال، از رخنه‌ای که برایش باقی‌مانده روان می‌شود.


خواندن برای فرهیخته شدن نفرت‌آور است. خواندن برای تمرکز قوای روحی خویش در چشم‌انداز خیزی تازه شگفت‌آور است.


ما اندک‌تر از آنچه می‌پنداریم تنهاییم. تنهایی ما چندان اندک است که یکی از معضلات راستین این زندگی، یافتن جایگاه خویش در میان همنشینان پیرامون است -مردگان را بدون آزردنشان دورساختن و از زندگان، این اندک تنهایی را که لازمه نفس کشیدن است، خواستن.


روح به اندازه تن نیازمند نفس‌کشیدن و غذاخوردن است. تنفس روح، زیبایی است و عشق و لطافت و سکوت و تنهایی. تنفس روح نیکی است. و کلام.


نویسندگان را دوست می‌دارم. نویسندگان را آنگاه دوست می‌دارم که سودای حقیقت را در سر دارند و نه ادبیات، آنگاه که می‌نویسند تا واقعیت را لمس کنند، نه تنها از لحاظ زیبایی‌شناختی، بلکه به صورت حقیقی، در حقیقتی که از خود دارند.


یکی از دشوارترین کارهایی که غالبا از آنها شانه خالی می‌کنیم، نگاه داشتن زندگی خویش در احساس تازه زندگی است.

کودکان نیز این دانش مضاعف زیستن و مردن را دارند، این دانش را به سبب نیروی بی‌خبری خویش دارند، بی‌خبری آنان نکته اصلی این زندگی را به ایشان می‌آموزد.


از کودک دوساله نمی‌پرسند که به خدا ایمان دارد یا نه. او ناگزیر نیست به خدا ایمان داشته‌باشد. او خود تجسم خدا است. 


از کسانی که دوستشان می‌دارم هیچ‌چیز نمی‌خواهم. از کسانی که دوستشان می‌دارم جز این نمی‌خواهم که رها از من باشند و درباره آنچه می‌کنند یا آنچه نمی‌کنند، هرگز به من توضیح ندهند و البته از من نیز هرگز چنین چیزی نخواهند.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

درباره ترجمه: من کتاب فرسودگی را با ترجمه عالی پیروز سیار خواندم. این کتاب ترجمه دیگری هم دارد که توسط حبیب گوهری راد انجام شده و در انتشارات رادمهر چاپ شده است.


مشخصات کتاب من: فرسودگی، کریستین بوبن، ترجمه پیروز سیار، انتشارات دوستان 


گزیده‌هایی از کتاب مائده‌های زمینی. آندره ژید

آندره ژید از نویسندگان پیشرو ادبیات نیمه دوم قرن نوزدهم و نیمه اول قرن بیستم محسوب می‌شود. او در دوران فعالیت ادبی‌اش به سبب زیر سوال بردن اعتقادات، اخلاقیات و اصول مذهبی حاکم بر جامعه و همچنین به دلیل برخی از گرایش‌های شخصی‌اش، که در بعضی نوشته‌های خود به دفاع از آنها پرداخته‌بود، مورد حمله‌ بسیاری از منتقدان عصر خود قرار گرفت. تا جایی که یکی از منتقدان سرشناس آن زمان، ژید را "موجودی با نفوذی شیطانی " نامیده‌بود. آندره ژید در جایی درباره خود اینچنین می‌گوید: "می‌توان گفت که اندیشه‌هایم خودم را نیز به وحشت می‌اندازد و به همین سبب بود که آنها را به قهرمان‌های کتابم نسبت می‌دادم تا از خود جدایشان کرده‌باشم." و در جایی دیگر، در بحبوحه جنگ جهانی دوم، در پاسخ به یکی از نشریات فرانسه که او را به "ایجاد آشفتگی در جامعه فرانسه قبل از هجوم ارتش هیتلر" متهم کرده بود، گفت: شکست فرانسه به سبب جنبه غیراخلاقی ادبیات او نبود بلکه "ناشی از بی‌نظمی، بی‌صلاحیتی، اهمال‌کاری، چنددستگی و فساد" حکومت بوده‌است. 

به هر روی و با وجود تمام حمله‌ها و هجمه‌ها، آندره ژید به عنوان یکی از محبوب‌ترین و تاثیرگذارترین نویسندگان دوران خود تا عصر حاضر شناخته می‌شود.

در سال ۱۹۴۷، یعنی حدود چهار سال پیش از مرگ آندره ژید، وقتی که ۷۸ سال از عمر او می‌گذشت، جایزه نوبل ادبیات، "به خاطر سهم او و نوشته‌های منحصربه‌فرد هنرمندانه‌اش که در آن مشکلات و شرایط عشق بی‌باک حقیقت و بینش روانی دقیق ارائه شده‌است" به او تعلق گرفت.

آندره ژید نوشته‌های متعددی در زمینه‌های گوناگونی چون داستان، نمایشنامه، مقاله و سفرنامه دارد. حتی زندگینامه‌ای از دوست محبوب‌اش اسکار وایلد، پس از گذشت ده سال از مرگ او (سال ۱۹۱۰ م) نوشت. بسیاری از نوشته‌های آندره ژید به شهرت جهانی رسیده‌اند‌. یکی از محبوب‌ترین نوشته‌های او کتاب مائده‌های زمینی است. او این کتاب را در ۲۸ سالگی نوشت. کتابی که در اولین چاپ خود شکست خورد و به گفته خودش در مدت ده سال تنها پانصد نسخه از آن به فروش رفت. سالها بعد، یعنی در سن ۶۶ سالگی کتاب دیگری به نام مائده‌های تازه و در همان سبک و سیاق نوشت. گرچه به نظر من مائده‌های زمینی بسیار پرشورتر از مائده‌های تازه است.

مائده‌های زمینی کتابی است درباره پذیرا بودن تمام جلوه‌های زندگی، دیدن زیبایی در تمام پدیده‌های زندگی و عشق ورزیدن به تمام وجوه زندگی. آندره ژید در دیباچه‌‌ای که سی سال بعد برای چاپ جدید کتاب‌ش نوشت، مائده‌های زمینی را "رساله‌ای در باب گریز و رهایی" می‌نامد. او در این دیباچه، در شش بند، توضیحاتی درباره کتابش بیان می‌کند. در بند اول، کتاب خود را اینچنین توصیف می‌کند: "مائده‌های زمینی اگر کتاب یک بیمار نباشد، دست‌کم کتاب بیماری است رو به بهبود، شفایافته -کتاب کسی است که بیمار بوده‌است. در همین لحن تغزلی کتاب افراط‌کاری کسی هویداست که زندگی را همچون چیزی که کم مانده‌بود از دست بدهد، غنیمت می‌شمارد."

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

در ادامه بخش‌هایی از متن کتاب مائده‌های زمینی را که به سلیقه خودم انتخاب کرده‌ام نقل می‌کنم:


 گزیده‌ها

دلم می‌خواهد که این کتاب شوق خروج را در تو برانگیزد -خروج از هر جا که باشد، از شَهرت، از خانواده‌ات، از اتاقت، از اندیشه‌ات.


کاش کتابم به تو بیاموزد که بیشتر از این کتاب به خود بپردازی و سپس بیشتر از خود به دیگر چیزها.


اعمال ما وابسته به ماست، همچنان که روشنایی فسفر به فسفر. راست است که ما را می‌سوزاند، اما برایمان شکوه و درخشش به ارمغان می‌آورد. و اگر جان ما ارزشی داشته‌باشد، برای این است که سخت‌تر از برخی جان‌های دیگر سوخته‌است.


و زندگی ما در برابرمان همچون جامی پر از آب سرد و گواراست. جامی مرطوب که بیماری تب‌دار آن را به دست می‌گیرد، و می‌خواهد بنوشد، و با جرعه‌ای آن را درمی‌کشد، و گرچه می‌داند که می‌بایست درنگ کند، از بس که این آب خنک و دلچسب است و از بس آتش سوزان تب، تشنه‌کامش کرده‌است، نمی‌تواند این جام دلپذیر را از لب‌های خود دور کند.


به شامگاه چنان بنگر که گویی روز بایستی در آن فرومیرد؛ و بامداد پگاه چنان که گویی همه چیز در آن زاده می‌شود.


نگرش تو باید در هر لحظه نو شود.


خردمند کسی است که از هر چیزی به شگفت درآید.


ناتانائیل، کاش هر هیجانی بتواند برایت به مستی بدل شود. اگر آنچه می‌خوری مستت نکند، از آن روست که گرسنگی‌ات آنقدر که باید نبوده‌‌است.


هر جا که نمی‌توانی بگویی چه بهتر، بگو عیبی ندارد. در این گفته نویدی بزرگ برای خوشبختی نهفته‌ است.


میوه من همه اندیشه‌های من را درباره زندگی در خود نهفته دارد.


هنگامی که خواستم به درون خویش برگردم، خادمان و خادمه‌هایم را بر سر میز نشسته دیدم. دیگر کمترین جایی برای نشستن من نبود. "عطش" بر صدر نشسته بود. عطش‌های دیگر برای تصاحب این جایگاه عالی با او به رقابت برخاسته بودند. همه حاضران بر سر میز با یکدیگر در ستیز بودند، اما در ضدیت با من همداستانی می‌کردند. چون خواستم به میز نزدیک شوم همگی، از همان زمان دستخوش مستی، به مخالفت با من برخاستند. مرا از خانه‌ام راندند. به بیرونم کشاندند. و من دوباره از خانه بیرون آمدم تا برایشان خوشه‌هایی از انگور بچینم.


آه! ناتانائیل، تصویر ذهنی من از زندگی این است: میوه‌ای خوش‌‌طعم‌وبو، بر لبانی سرشار از هوس.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

توضیح کوتاه درباره این یادداشت: برای نوشتن این متن، از کتاب تفسیرهای زندگی نوشته ویل و آریل دورانت، ترجمه ابراهیم مشعری، انتشارات نیلوفر، چاپ هشتم ۱۳۹۴، کمک گرفته‌ام.

درباره ترجمه: این کتاب در سال‌های متعدد و توسط مترجم‌های دیگری نیز چاپ شده‌است. من از ترجمه‌ای که خواندم (ترجمه خانم مهستی بحرینی) راضی‌ بودم.


مشخصات کتاب من: مائده‌های زمینی و مائده‌های تازه همراه با یادداشتی از مصطفی ملکیان، ترجمه مهستی بحرینی، انتشارات نیلوفر، چاپ هفتم ۱۳۹۴، ۳۰۷ صفحه، قطع رقعی